یعقوب جان، بابا…

خب با اینکه این روزها مذاکرات هسته ای و انتخابات مصر و گرونی جون مرغ و شیر آدمیزاد و کسب اکثر کرسی های مجلس یونان توسط راستگرایان و انتقال قاسم دهنوی به تراکتورسازی در صدر اخبار قرار داره اما اینجانب دغدغه ی مهمتری دارم که چندیست تمام فکر و ذکرم معطوف شده و اون هم مسئله ی بچه دار شدنمه.

خب لابد الان فکر می کنین در یک اتفاق نادر، بنده حامله شدم و یا گمان می برید که ظرف مدت کوتاهی ازدواج کرده و الان همسرم سه قلو آبستنه و شاید هم حدس زدید که عبارت بچه دار شدن یک تعبیر باکلاس تر از واژه ی زاییدن می باشه و در ادامه نتیجه گرفتید که زیر فشار این گرونی ها بنده زاییدم اما باید خدمتتون عرض کنم که دو دقیقه ساکت شید و دندون رو جیگر بذارین تا براتون بگم.

این روزها و این شب ها برای من مصیبتی است. هر ساعت دارم به این فکر می کنم که خدایا! من اگه بچه دار بشم اسم کوفتیشونو چی بذارم؟ و البته این تفکرات و تدبرات به نتیجه هایی هم رسید و بالاخره تصمیم گرفتم اگه دوتا بچه داشته باشم و جفتشون دختر باشن اسمشونو میذارم فندق و پسته. اگر هم پسر باشن میذارم یعقوب و ایوب.

و خداوند لپ را آفرید

صحنه ای رو فرض کنین که من با پیژامه ی گشادم که ده کیلو گردو توش جا میشه به پشتی تکیه دادم و از زور تشنگی خیلی پدرانه خطاب به فرزند کوچکم میگم : یعقوب جان، بابا … یعقوبِ بابا.. . و یا صحنه ای رو تصور کنید که بنده شغل شریف قناتّی رو برگزیدم و فردی از همه جا بی خبر وارد قناتی میشه و یه مشت آجیل میندازه تو حلقشو و همونطور که درحال جویدنه، می پرسه: ببخشید آقا، پسته ات کیلویی چنده؟ و بعد من غیرتی میشم و با کارتک(!) می زنم وسط فرق سرش.

البته اینجا مشکلی هست. حالا اومدیم و بچه هام جفت نشدن و مثلا سه تا شدن یا اصلا دختر پسر قاطی شد. کاری که من می کنم اینه که اگه بچه ام پسر شد در اولین فرصت میذارمش دم در خونه همساده چون هیچ از بچه های پسر از اوان نوزادی تا پاتالی خوشم نمیاد، و سپس همسرم رو هم طلاق میدم و اگر مهریه اش سنگین باشه خب نمیدم. این بود راه حل من.

و بدرود …

دیدگاهی بنویسید


کتاب خره

خب بعد از مدت ها یه سرگرمی سالم برای ما جوونای عذب این مرز و گوم یافت شد و روزها فکر من این است و همه شب سخنم تا بازیای جام ملت ها فرا برسه و بشینم سگ دو زدن عده ای رو با شعف تماشا کنم و کمی از فکر مسائل جوانان دربیام.

برای این منظور با یکی از دوستان رفتیم مرکز شهر برای اینکه من یه گیرنده دیجیتال یو اس بی بگیرم زیرا که اعضای خانواده اجازه نمیدن روزی دو تا فوتبال ببینم چه برسه به یه دونه(؟!). بعد از اینکه بعد از دو ساعت پیاده روی و گشت و گذار در پاساژها و دیدن لپ تاپ های چشمک زن گرونقیمت، ابزار مورد نظر رو تهیه نموده و داشتیم برمی گشتیم ناگهان در عین ناباروری یکی از همکلاسی های سابق رو دیدیم (پسر بود طرف) و وی گفت که میخواد تبدیل پی سی ام سی آی به مینی پی سی ام سی آی بگیره. برای اینکه به سختی یافتن این قطعه پی ببرین، کافیه که سه بار پشت سر هم اسمشو تلفظ کنین.

بعد از دو ساعت پرس و جو بالاخره یه چیزی در همون مایه ها پیدا کرد و برگشتیم. می خواستیم سوار اتوبوس شیم و برگردیم که پیشنهاد کردم یه سر به راسته ی کتابفروشا هم بزنیم و کمی هم با هم صحبت کنیم. (آره جون عمه ام. تو چهل درجه دما خیلی هم حس گپ زدن دارم ارواح خیکم. دوست دخترم هم بود بی خیال می شدم لکن مدتیه خوره ی کتاب گرفتم) داشتیم گز می کردیم که بنده فرمودم من وقتی کتاب و سی دی میبینم نمی تونم نخرم. دوست دیگر گفت منم وقتی لوازم و لباس ورزشی می بینم نمی تونم نخرم. و دوست سوم هم گلاب به روتون ببخشید گفت منم شو** می بینم نمی تونم نخرم.

داشتم می گفتم. چندیست دچار انواع بیماری های روحی روانی شدم و تنها خرید کتابه که چندی بهم آرامش میده. در اصل مرض کتاب خره گرفتم. اما هم کتاب گرونه و هم تنها رفتن و خرید کردن هیچ مزه ای نمیده. دوستان پسرم سنگین ترین کتابی که با دقت خوندن کتاب تنظیم خانواده بوده و دوست دختر هم که ندارم و از این بابت نه تنها خوشحال نیستم بلکه ناراحت هم نیستم. (هستم؟ والا اینقدر منفی در منفی شد که خودمم گیج شدم.)

حدودا شیش هفت ماه پیش بکگراند گزارش یه خبرنگار یه آهنگی گذاشته بودن که شبیه آهنگای ژاپنی بود و به گوش من هم آشنا. بعد هرچی زور زدم یادم نیومد که واسه کدوم کارتون دوران کودکی بوده و مدتی طولانی خیار بودم تا اینکه یه ماه پیش یکدفعه بهم الهام و الهه شد و به یاد آوردم که اون آهنگه رو شبکه سه تو جام جهانی ۹۸ میذاشت. این آهنگ گویا واسه جام نوده و سازنده اش هم ژان میشل ژار معروفه. دانلود کنید و به یاد خاطرات گذشته تف.

دانلود آهنگ جام جهانی ۹۸ فرانسه

دیدگاهی بنویسید


معرفی کتاب بازی در سپیده دم و رویا

چند وقت پیش تو یکی از جراید مطلبی کار شده بود و نوشته بود که یه دختری برنده پورشه ی دهکده ی آبی پارس شده و عکس این دختره رو هم انداخته بود که چادری بود. این فکر که یه دختر چادری تو استخر داشته شنا می کرده و تصور اون صحنه یکی از اروتیک ترین افکاره که البته برای هر مردی ممکنه این فکر بوجود بیاد اما باید قبول کرد که یه ذهن سالم کلا همچین افکاری به درونش رسوخ نمی کنه.

برای برخورداری از ذهن و روان سالم هم دو راه وجود داره. یکی که راه حل انسانیه و فروید و دوستان خیلی تاکید داشتن و اون آزاد کردن امیال شهـ*انیه و همونطور هم که می بینیم کشورای پیشرفته و درحال توسعه ی سریع هم این رویه رو پیگیری می کنن و در ظاهر هم موفق شدن امراض روحی روانی رو کاهش بدن.

راه حل دیگه که دینی و الهیه اینه که براساس قوانین و شرایطی اجازه داریم این میل رو ارضا کنیم که برای انسان امروزی رسیدن به این شروط خیلی سخت شده و در نتیجه پیشنهاد عفت پیشه کردن مطرح میشه که عملا تو دنیایی که پر از رسانه اس این امر تقریبا غیرممکنه. نتایج این سرکوب هم در روان فرد تاثیر مخرب میذاره و اگه همچنان بر اعتقادات خودش اصرار بورزه و موقعیت ازدواج رو هم نداشته باشه مبتلا شدنش به بیماری های روانی محتمله.

من خودم جزو دسته ی آخرم ولی حالا کاری نداریم. کتابی که میخوام معرفی کنم دو تا داستان کوتاه تو خودش داره که یکیش بازی در سپیده دم و اون یکی هم اسمش رؤیاس. نویسنده اش آرتور شنیتسلر آلمانی و مترجمش هم علی اصغر حداد و ناشرش هم نیلوفره. بازی در سپیده دم که تا حد زیادی شبیه رمان قمارباز داستایوسکی بود و ناگفته نمونه که قمار باز یه سر و گردن بالاتر بازی در سپیده دمه و اینجور مواقع تفاوت نویسنده ها معلوم میشه. مثلا تو بازی در سپیده دم اصرار بی خود و بی جهتی هست که حتما همه باید همدیگه رو آره. ولی تو قمارباز هیچ مورد زیرشکمی مشاهده نمیشه.

نوول رویا که یه افتضاح محضه. فیلم چشمان باز بسته ی کوبریک رو دیده بودم و همون اوایل کار دیگه بی خیال دیدنش شدم بس که چرت بود. تیکه تیکه زدم جلو و اصلا متوجه داستانش نشدم فقط تابلو بود که طرف فیلم سو* ساخته. مرتیکه. آره استنلی کوبریک آخرین فیلمشو از رو همین رمان رویا ساخته و خدا هم بیامرزدش البته. داستان یه اصرار الکی می کنه رو اینکه همه حتما باید با هم آره داشته باشن. وسطاش دیگه اعصابم خرد شده بود ولی چون حجمش کم بود به زور تا آخر ادامه دادم. حالا اون بازی در سپیده دم یه ذره قابل تحمل تر بود باز.

در انتها شما رو توصیه می کنم که درستونو بخونید و از وسواس شیطان دوری کنید و برای ما هم دعا بفرمایید که متاهل بشیم. راستی دیشب خواب دیدم عروسیمه بعد من از پنجره ی دستشویی فرار می کنم چون بلد نیستم برقصم. اه، نخواستیم اصلا، دعا نکنین بابا. این کتاب بی خود هم نرید بخرید بخونین. بعدش دچار مشکل میشین. حالا من گفتم.

دیدگاهی بنویسید


من و این همه خرسندی محاله

خب همونطور که مطلع نیستین نتایج کنکور ارشد هم اومد و صد البته شخصا برای تفنن و از روی هوی و هوس و خوردن تیتاب و دیدن دانشگاهای تاپ و همچنین دستگرمی در این آزمون شرکت کردم و دوتا رشته هم امتحان دادم تا حسابی دوبله حال کنم.

داشتم زر می زدم. از بین شیش گرایش فقط یکیشو مجاز شدم و اون هم جزو نفرات آخر هستم و زین بابت خیلی هم خوشحالم. حالا فردا پس فردا هم میخوام انتخاب رشته کنم قربونم بره عمه ام. حالا این که هیچی، هر روز که میگذره میفهمم کنکور آزاد بیش از پیش تر زده شده بهش و همین موضوع باعث شعف بیش از حدم میشه. حالا این که مهم نیست. من درسم رو یه سال کشیدم تا از یه قانون شونصد میلیون ساله مستفیض بشم و معاف برم اما یک سال مونده بود تا کار از پل بگذره قانونو عوض کردن و شیش سال گذاشتن رو سن بابام. هه هه هه … حالا این به درک، من بخاطر چس ماه سابقه جبهه ی بابام دو ماه از خدمتم کم می شد که اونم پلمید و تازه از هفده ماه – و واسه من پونزده – شد مک بیست و یه ماه. هه هه هه … حالا باز گور بابای اینا، تازگیا احساس می کنم علائم تالاسمی در وجودم عیان شده و چشمام که مگس رو سر توک کوه می دید حالا نمی تونه نوشته های روزنامه رو هم بخونه. هه هه هه … باز به لوزالمعده ام اینا، رفتم دکتر میگن زنت میخواد طلاق بگیره و از دادگاه نامه اومده بچه ات سرطان مغز گرفته نیاز به پیوند داره هه هه هه … همین الان هم یه اس ام اس برام اومده که قالیشوئی شربت اوغلی هیچ شعبه ای ندارد. هه هه هه … شربت اوغلی دمت گرم که منو از بی خبری درآوردی … هه هه هه شستم تو حلقت … هه هه هه

دیدگاهی بنویسید


کلبه تنهایی

یکشنبه ی هفته ی پیش بخش اول امتحان تربیت بدنی رو ازمون گرفتن و درحالیکه شب قبلش تا ساعت سه نخوابیده بودیم و تو خواب هم خواب دروگبا و پیتر چک رو می دیدیم که کلاه مسخره اش رو بعد از بیست سال برداشته. بعد تصمیم گرفتیم (در اصل گرفتم، ولی چون از اول پاراگراف ضمیر جمع به کار بردم دیگه *دم توش) که بریم سینما فیلم چک رو ببینیم، لکن این دسته از فیلما رو برای زوجین می سازن و هیچ الاغی – و به تعبیر یکی از دوستان هیچ دیوانه ای – تنها پا نمیشه بره از این فیلما ببینه.

البته تعریف تنهایی در جوامع مختلف فرق می کنه. مثلا منظور ما از تنهایی اینه که هیچ کس دور و اطرافمون نباشه و به قولی در داخل مکان باشیم. اما در جوامع غربی تنهایی یعنی با جنس مقابلت اینجوری نباشی و کسی از اونا نباشه که باهاش اینجوری باشی.(دو انگشت اشاره رو به هم گره بزنید.) همه ی این تعاریف جای خود، ولی به این تعریفی که من میگم هم توجه مرقوم فرمویید.

سه هفته پیش که می شد هفته ی قبل از کنکور کذایی به بعضی از دوستان به نسبت نزدیکتر پیشنُهاد کردم که بریم نمایشگاه کتاب. می دونین که من خوره ی کتاب گرفتم. خلاصه گفتم و یکی گفت معده اش اسپاسم گرفته، دیگری بیان نمود که با سایرین قرار داره و اون یکی فرمود کتاب چیه؟ دست آخر یه نفر باقی موند که قبول کرد با من بیاد اما ساعاتی قبل از اعزام اطلاع داد که روده اش اسپایر شده و اگر هم نمی شد اصلا حوصله ی اومدن نداشت.

همچون الاغی که کیف دستش باشه به تنهایی راهی نمایشگاه شدم و بسان وزغ شروع به خریدن کتاب کردم که اگه همراه داشتم دائما غر می زد که بریم، بسه، خسته شدم، خوابم میاد، گشنمه … . و در اونجا مردمانی رو دیدم که فوج فوج با همدیگه اومده بودن و عده ای با دوست دخ&رهاشون (یعنی یه پسر با چندتا دختر) و عده ای شماره به دست و تعدادی شماره بگیر و بعضی مشغول شخم زدن مخ، و تنها چیزی که مهم نبود کتاب بود.

نگاهی به چهره ها که می نگریستم جز داغونی و شوتی نیافتم و بعد به خود نگریستم و یافتم که چقدر خرم آخه. ملت کیلو کیلو دختر از تو کوچه خیابون جمع می کنن که بعد از نمایشگاه وزن کنن اما برای من یه پسر هم نبود.  من ِ عاشق، من خوب، منی که غایت بچه مثبتم. منی که برای کتاب اومدم نه لاس و مخ و … زدن. و در همونجا بود که شعری از خودم تراوش کردم که اگه مورد وزن و معنی داره، گیر ندین دیگه.

روی پله ها نشستم، رو به روم سالن زرده، توی دستم کتاب و کاغذ، توی سینه ام پر ِ درده

مردمی رو می بینم که، دستشون تو دست یاره، اما هرکی با من سفر کرد، رفته و برنمی گرده

می زنم با دست رو شونه ام، به خودم میگم بلندشو، حال و روزی که تو داری، ته تنهایی مَرده

میگم و بلند نمیشم، توی فکرم باد و بارون، می بینم که از غم دل، آسمون هم گریه کرده

حالا از این همه آدم، فقط یه خدا برام هست، اما اینو هم می دونم ، که اونم به فکر طرده

همونطور که پارسال هم نوشتم، یه فروشنده ی خانمی بود که بهش گفته بودم سلاخ دارین؟ و یحتمل فکر کرده بود که میگم بیل&اخ دارین؟ همون. گفتم برم پیشش خاطره ای تازه کنم اما به یاد آوردم که ناشرش ترکیده. همینطور خیاری مشغول خرید بودم و جلو یکی از غرفه ها وایستاده بودم که یه پسری اومد و با ته لهجه به دختر فروشنده گفت یه کتاب بده که داستانش عمیق باشه. دختره گفت من چه می دونم چی میخوای آخه. بعد پسره نگاهی به کتابا انداخت و گفت الیور تویستو بده. واقعا کل هیکلم تو عمق الیور تویست.

در غرفه ای دیگر دیدم یه مرد سیبیل کچلی نشسته و داره یه کتابو امضا می کنه. به خودم گفتم اگه این بابا نویسنده اس پس چرا هیشکی پشمم حسابش نمی کنه؟ رفتم نزدیکتر و از روی کتابی که داشت امضا می کرد فهمیدم اسدالله امرایی مترجمه که قیافه اش رو تو جراید دیده بودم. یه کتاب برداشتم و دادم امضا کرد. یه کتاب دیگه هم پیشنهاد داد و گفت اینم کلی جایزه برده. نگاهی به درون کتاب انداختم و با شست به وی اشاره نمودم.

در پایان لازم به ضروریه که بگم اصولا و منطقا آدم تنهایی نیستم و همچنین لنگ و دنبال دوست از جنس دیگر هم نیستم و با خودم خیلی حال می کنم هرچند که خودم با خودش حال نمی کنه. همونطور که شاعر خوش الحان می فرمان : حالا من موندم و سایه ام، که از تنهایی بق کرده، من و این نقطه ی پایان، که دنیامو قرق کرده … .

پی نوشت: تریپ تنهایی برداشتن خعلی کلاس داره. آخر پز روشنفکریه …

دیدگاهی بنویسید