بعثت پیامبری در مدرسه

حالا که فردا قراره مدرسه ها وا بشه، بد نیست یادی کنم از دوران مدرسه رفتن ِ خودم. دوره ی راهنمایی برای من خیلی خاص بود. چون چرا؟ واسه اینکه همه احترام زیادی برام قائل بودن و من رو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیغمبر می دونستن. مثلا ناظمی داشتیم که همیشه دست چپش توی سوراخ راست دماغش بود و بعد از کند و کاو، مواد رو تخلیه می کرد و چون از تولید به مصرف بود و عرضه و تقاضا هم برابر، بنابراین هیچ وقت این کارو متوقف نمی کرد. یکی از سال ها با کمبود معلم تاریخ مواجه شده بودیم و ایشون (که بین دانش آموران به اسمال دماغ شهرت داشت) شد معلم تاریخ کلاس ما.
اسمال دماغ علاقه ی عجیبی به چک و لگدی کردن ِ بچه ها داشت و از هر فرصتی برای انجام این علاقه استفاده ی بهینه می کرد. یک بار سر کلاس به من گفت از جام بلند شم و بعد ازم پرسید: آیا نباید کسایی که حرف گوش نمی کنن و از بیخ عربن رو ادب کرد؟ کمی فکر کردم و گفتم: «بستگی داره.» و انگار این بستگی داره حدیث قدسی باشه، چشماش برق زد و در حالتی تفکرگونه و خلسه وار زیر لب گفت: بستگی داره … . و فضای کلاس بواسطه نزول این آیه، روحانی شد.

مدرسه زمان ما
خب من خرخون مدرسه هم بودم و این امر، اعتبارم رو بیشتر می کرد. حتی یک بار یکی از بچه ها با اشاره به من و خطاب به دیگران گفت: این همیشه به موقع می خنده، به موقع حرف می زنه، به موقع سکوت می کنه …. . وقتی هم فوتبال بازی می کردیم، هر جای زمین هند یا خطایی می شد که مورد اختلاف بود، یکراست می اومدن سراغ من و حرف من فصل الخطاب بود. حالا جالب اینجا بود که من خودم هم توی یکی از تیما بازی می کردم و حتی چند بار شد که توی یه بازی توپ خورد به دستم و بهشون گفتم خورد به کتفم یا سینه ام یا شیکمم یا فلانم. کم کم هم داشتن شک می کردن و نزدیک بود قداستم خدشه دار بشه.
کلا زمان ما کتک خور بچه ها ملس بود. یه معلم پرورشی داشتیم خیر سرمون که زرت و زاپ و بدون دلیل و با انواع و اقسام روش های شکنجه بچه ها رو مورد عنایت قرار می داد. یه بار یکی از بچه ها سر کلاس شاکی شد و با معلم درگیری لفظی پیدا کرد و بهش گفت: بچه ها از شما ناراضی‌ن. معلمه انکار می کرد و می گفت: فقط بعضیا که کرم از خودشونه با من مشکل دارن. پسره هم برگ برنده رو کرد و برگشت گفت: «اگه حرف ما رو قبول ندارین، حرف فلانی (فامیلی منو گفت) رو که قبول دارین؟ ازش بپرسین ببینین چی میگه.» منم خودمو واسه یه بستگی داره ی دیگه آماده کرده بودم که معلمه از ترس اینکه پشت پسره دربیام و حرفشو تایید کنم، بحثو پیچوند و دیگه نذاشت آیه ی جدیدی نازل بشه.
می دونین، از دوران مدرسه متنفر بوده و هستم.
به امید آن روز… (کدوم روز؟ روز اول مدرسه؟) نه بابا. به امید روزی که معلم پیش دانشگاهی مدرسه دخترونه بشم.

دیدگاهی بنویسید


تور مانع عبور توپ

در حالی که روی تخت افتاده بودم و به مدت هشت دقیقه به سقف خیره شده بودم ناگهان بعد از هفته ها زنگ موبایلم به صدا دراومد. جواب دادم. دوستی پشت خط بود و پیشنهاد داد که بریم مسابقه والیبال ایران لهستانو از نزدیک ببینیم. گفتم فقط مردا می تونن برن؟ گفت آره. گفتم پس من نمیام چون هرجا برم فقط با دوست دخترم میرم. گفت تو که دوست دختر نداری. منم در حالی که از رو شلوار خودمو می خاروندم با رخوت گفتم باشه بلیتو بگیر بریم.
چهار نفر بودیم در یک اتومبیل. وقتی نزدیک ورزشگاه رسیدیم عده ای بیرون استادیوم پرچم ایران رو با قیمت ۶ هزار تومن می فروختن. همه می دونن که من عشق پرچمم. دوستی گفت پیاده شو برو پرچم بگیر. گفتم عشقی باش، حتما تو خود محوطه هم می فروشن، کی حال داره پیاده شه حالا.
حدسم درست بود و بساط بساطیا در هر گوشه ای پهن شده بود. بعضیا هم مثل زامبی می اومدن به زور رو صورت مردم رژ لب می کشیدن و پول می گرفتن. از یکی از بساطیا پرسیدم این پرچم چند؟ گفت ده تومن. به خودم گفتم عشقی باش، حتما بقیه ارزون تر میدن. اطرافِ بساط یه پیرمردی شلوغ بود. رفتم سراغش و گفتم اینا چند؟ و به پرچمای بزرگِ پهن شده روی خاک اشاره کردم. برگشت و با لهجه ای نیمه آذری گفت ببم جان بزرگ ده تِمَن. بنا به دلایل و خطراتی، ترجیح دادم محل رو ترک کنم و پا از دست درازتر به سایر دوستان ملحق شدم.

عکس از اینترنت

رسیدیم به اونجایی که می گردنمون. مأموره با لبخند بهم گفت چیزی نداری که؟ گفتم نه فقط موبایل. یه نگاهی به قیافه ی درب و داغون و خسته و یول ممد من انداخت و بدون اینکه بگرده با همون لبخند گفت بیا برو… بیا برو…. بلیت رو هم اینترنتی خریده بودیم و با کارت ملی باید اونجا رسیدشو می گرفتیم. رسیدو که گرفتیم یه عده ی دیگه سی سانت جلوتر رسیدو ازمون گرفتن و پاره کردن. به هرحال مردم باید نون بخورن دیگه.
با اینکه دو ساعت و نیم تا شروع بازی مونده بود ولی تقریبا سالن پر شده بود و چهارتا جای خالی کنار هم پیدا نمی شد و اگه هم بود یه نره خری کنارشون نشسته بود و می گفت جا گرفتم. خلاصه با دست و پای دراز در به در دنبال جا می گشتیم تا اینکه بالاخره در بدترین جای ممکن با بدترین دید نسبت به زمین مستقر شدیم. جایی که نشسته بودیم محل تجمع گرمای کل سالن بود و بوی عرق ده هزار نفر در این نقطه جمع می شد. ضمن اینکه مغناطیس صدا هم داشت و اگه اون سر سالن یه پشه ویز می کرد صداش بغل گوش من بود. البته اولش که مشکل صدا نداشتیم که.
بیکار بودیم و دست به چانه. از اونجایی که ارادت خاصی به نیمی از مردمان اروپای شرقی داریم، سعی کردیم با دوربین گوشیمون زوم کنیم رو تماشاچی های لهستانی. هرچند جز چندتا پیکسل زردرنگ به نتیجه ی خاصی نرسیدیم ولی بازم خدا رو شکر. همینطور که همچنان دست به چانه نشسته بودیم ناگهان سرو صدای دهشتناکی به پا شد و صدای انواع بوق بود که پرده ی گوش ها رو پاره می کرد. شوکه به اطراف نگاه می کردیم ببینیم چه خبر شده؟ که دیدیم چهار نفر از زورخونه میل آوردن و وسط زمین میندازن بالا و ملت دارن تشویقشون می کنن مثلا. بعد از اینکه اونا رفتن چند دقیقه ای راحت بودیم تا اینکه با ورود بازیکنای لهستان دوباره اون دسته خرو کردن تو دهنشون و صدایی تولید شد که با صدای بوئینگ ۷۹۷ شرکت ایرباس در زمان تیک آف برابری می کرد. بابا شما می خواین روحیه بازیکنای حریفو خراب کنین ما چه گناهی کردیم آخه؟

بازیکنان لهستان درحال دلبری

به هرحال بازی شروع شد و یک لحظه صدا قطع نشد. ما هم دیدیم اینطوریه، شروع کردیم به عر زدن و وقتی لهستانیا می خواستن سرویس بزنن دستامونو تکون تکون می دادیم و هو می کردیم هرچند اونقدر فاصله زیاد بود که عمرا می دیدن ما رو. بعضیام اون دسته خرو می کردن تو دهنشون و بغل گوش ما بوق بوق بوق…. بین دو تا از ست ها هم رفتیم آب بخوریم دیدیم ۲۰ هزار نفر خم شدن تو همدیگه دارن آب می خورن. لکن سر از پا درازتر برگشتیم تا همون جای مزخرمون رو هم نگرفتن.

بچه جون، خوشت میاد بوقو بکنم تو حلقت؟ پس نزن

بالاخره بازی تموم شد و انقدر نعره زده بودیم و صدای بوق پرده گوشمونو پاره کرده بود که صدامون شبیه جواد محتشمیان شده بود و همه ی صداها رو با صدای محتشمیان می شنیدیم: تور مانع عبور توپ، توپ مانع عبور تور …. تقریبا هم نصف شب شده بود و پیرمرد دستفروش همچنان بساطش پهن بود و می فروخت. پیش خودم گفتم لابد الان که بازی تموم شده حتما نصف قیمت رد می کنه بره دیگه. رفتم گفتم این بزرگا چند؟ گفت ده تِمَن. هیچی دیگه، با دست و پا و سر و همه جای دراز به سرعت محل رو ترک کردم و همگی برگشتیم هوم.

دیدگاهی بنویسید


بعد هر خنده غمه

یه جمله ی کلیشه ای هست که میگه زندگی کوتاهه و بهتره این دو روزه ی عمر ور شاد باشیم و خوش بگذرونیم و غصه خوردن فایده نداره و این حرفا. میشه از همین استدلال استفاده کرد و پرسید که وقتی عمر کوتاهه چرا غمگین نباشیم؟

پارسال یکی از نامزدهای انتخاباتی در رابطه با تفریحات مردم می گفت که وقتی این جوون ها رو می بینیم که با حال خوب از هیئت های عزاداری بیرون میان لذت می بریم (نقل به مضمون) و منظورش این بود که تفریح به اندازه ی کافی تو جامعه هست. هرچند مردم سبک های زندگی مختلفی دارن و این حرف کمی دیکتاطورمابانه ست اما خیلی هم نادرست نیست. لذتی که در غم و گریه هست در خنده و شادی وجود نداره.

نمی دونم، حتما کسانی که روی شادی تاکید می کنن دلایل خودشونو دارن اما شادی هرچقدر هم عمیق باشه باز مثل غم متعالی نیست. حتی بعضی از ادیان و کتب آسمانی هم روی حزن و غمگینی تاکید دارن و اینکه میگن اسلام دین شادی و نشاطه به نظرم درست نیست و اتفاقا بیشتر توصیه اش روی غم هست. اصلا اصیل ترین حس بین تمام احساسات همین حس غمگینیه و مقدار و دوز غم هست که ارزش معنوی آدما رو تعیین می کنه.

جای تعجبه که تو بعضی از برنامه های تلویزیونی میگن الکی بخندین و خوش باشین. مثلا من خودم وقتی یه فیلم یا برنامه ی طنز می بینم تا وقتی برنامه تموم نشده احساس شادی می کنم اما به محض اینکه تموم میشه دچار یأس و سرخوردگی شدید میشم و از خودم می پرسم که خب حالا که دقایقی خوش بودی چه چیزی بدست آوردی؟ یا مثلا وقتی در جمعی هستم و میگیم و می خندیم دچار یه احساس کاذب خوش بودن میشم و وقتی بعدش تنها میشم چنان ناامیدی و رخوت بر من غلبه می کنه که اگه یه طناب دار تو اتاقم آویزون باشه حتما خودمو حلق آویز می کنم. چرا؟ چون این خوشی ها اصیل نیست. اصلا و کلا حس شادی اصیل نیست و مثل لذت زودگذر افیون و روابط نامشروع خیلی زود باعث افسردگی و دلزدگی از زندگی میشه.

حالا خیلی نمی خوام وارد جزئیات بشم و اطناب سخن نمی کنم ولی غمیگنی، خمودگی و افسردگی نیست و یه حس لذتبخشه که باعث تعالی انسان میشه و همگان رو به حزن سفارش می کنم. یه بیت شعر هم در این باره گفتم:

وقتی عمرم هر دقیقه، با زمان مرگ همنشینه

پس چرا غمگین نباشم، وقتی غم هم دلنشینه

 

دیدگاهی بنویسید


هولم نده

دبیرستانی بودم. در صبح یک روز زمستونی که هوا مثل سگ سرد بود، پیاده به سمت مدرسه می رفتم تا امتحان بدم. مثل بز سرما خورده بودم و حلقم پر از کثافت بود و بدنم مثل بدن گاومیش از تب گرم. حدودا پنج دقیقه با مدرسه فاصله داشتم که یه مرد کوچک اندام سیبیلویی صدام کرد و گفت: «ببخشید ماشینم روشن نمیشه اگه میشه یه لطفی کن یه هولی بده.»
نگاهی به ماشین انداختم. یه پیکان سفید درب و داغون. اون موقع ها، نه تو کارم نبود و همیشه دستم لای کار خیر می رفت. کیفمو گذاشتم روی زمین. زمینی که از شدت سرما یخ بسته بود و همه جای خیابون سُر بود. رفت توی ماشین نشست و درو نیمه باز گذاشت و اقلا نکرد خودش یه کمکی هم بکنه. خیلی زورای زیادی زدم اما راه نیفتاد. سرشو از لای در درآورد و گفت «اَی بابا نمی تونی؟» و خودش یه پاشو انداخت بیرون و حداقع تلاشش رو برای به حرکت درآوردن این ارابه ی مرگ انجام داد و نتیجه هم داد و ماشین با سرعت یک کیلومتر در سال به حرکت دراومد.
چند بار نزدیک بود سُر بخورم و یک بار هم این اتفاق افتاد و سُر خوردم و ماشین به حرکتش ادامه داد و با صورت رفتم تو گِل و یخ کف آسفالت. با همه ی این مصائب باز هم ماشین روشن نشد و راننده گفت « بی خیال برو نمی تونی. بذار بگم یکی دیگه بیاد».


با اینکه پسری در سن بلوغ بودم و کثافت ازم می بارید ولی حقش بود یه تشکری به خاطر تلاشم می کرد. نه؟ یا من توقع زیادی دارم؟

دیدگاهی بنویسید


معرفی فیلم The Grand Budapest Hotel

حتما تو زندگی همه پیش اومده که با افرادی برخورد داشته باشن که شیش می زنن و هر وقت می خوان درباره اشون حرف بزنن میگن: «همون یارو اسکوله؟» این تیپ آدما اخلاق خاصی هم دارن و بیشتر تو خودشونن و با خودشون حرف می زنن و دایره ی دوستان کمی دارن. مثلا نوجوانی رو تصور کنید که توی حیاط مدرسه ده قدم ِ هم اندازه به سمت راست حرکت می کنه و با صدای بلند قدم هاش رو می شماره و بعد لحظه ای توقف می کنه و به زمین خیره میشه و به سمت شمال دوازده قدم برمی داره و باز با صدای بلند می شماره.
خب همچین شخصیت هایی توی کشور ما فقط یک مسیر برای موفقیت دارن و اون هم خر زدنه. هی درس می خونن و صورتشون رو به عینک ته استکانی می آرایند و مهندسی شریف می خونن و بعدش هم میرن خارج دکترا می گیرن و مشغول تدریس و کسب علم میشن و تا آخر عمرشون همین مسیر مستقیم رو تا ته میرن. اما این تیپ شخصیت ها، توی خارج اینطوری هرز نمیرن که. میرن فیلمساز میشن!
به هیچ عنوان نمی تونم با فیلم های سورئال ارتباط برقرار کنم. استاد این سبک هم تیم برتونه که خیلی کارگردان مورد علاقه م نیست. از هیمن روی اگه می دونستم فیلم The Grand Budapest Hotel هم تقریبا همچین سبکی داره از دیدنش صرف نظر می کردم. هرچند فیلم قشنگی رو از دست می دادم!


کارگردان فیلم وس اندرسون هست که از فیلمسازهای معروف سبک سورئاله. نکته ی جالب فیلم حضور بازیگرهای معروف در نقش های فرعیه و مثلا آدرین برودی و ادوارد نورتون حضور خیلی کوتاهی در فیلم دارن. حتی میگن جورج کلونی هم در نقش یه سرباز ظاهر شده و فقط یه تیر انداخته و رفته! داستان فیلم هم حول محور هتلی در بوداپسته که در دو برهه ی زمانی به تصویر کشیده میشه (البته فیلم در اصل سه بازه ی زمانی داره) که مهمترین قسمتش در سال های قبل از جنگ جهانی دوم روایت شده.
ریتم فیلم خیلی تنده و برای ما بیچاره هایی که زبان نمی دونیم و باید زیرنویسی فیلم ببینیم کمی مایه ی دردسره اما در کل فیلم جذابیه و از ریتم و داستان مناسبی برخورداره و خیلی هم فضای سورئال نداره که خوشایندم بود. اگر هم بخوام بگم فیلم بیشتر مردونه بود یا زنونه، باید بگم که کاملا مردونه. امتیازی هم که دوست دارم به فیلم بدم نمره ی هفت از ده هستش.
پی نوشت: افسردگی هات گرفتم.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت دوازدهم)

یه بار تو تاکسی نشسته بودم، عقب، ته. بعد کرایه رو حساب کردم خواستم پیاده شم، اون دو تایی که سمت راستم نشسته بودن پیاده شدن تا منم پیاده شم. بعد من در سمت خودمو باز کردم پیاده شدم.
————————————————
رضا: شنیدی داف علیشمس، نیلوشمسه؟
من: آره بابا تازه فهمیدی؟
رضا: خب پس داف منم رضاشمسه
من: ای خـــــــاک تو سر …… بازت کنن. اصلا ببینم مگه تو داف داری؟ داشتنیه مگه؟
————————————————
بابام: یکی یه لیوان آب بهم بده جیگرم خشک شد
ایشون علاقه ی خاصی به ترکیب انواع ضرب المثل ها با همدیگه دارن.

دیدگاهی بنویسید