کسی که شاکر را دوست دارد

«یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟»

«آره جون تو نمیگم.»

«من عاشق شدم.»

«چی؟ عاشق شدی؟ کِی؟»

«از یه سال پیش. تو مغازه نشسته بودم که یه دختری اومد تو. مغازه ی ما خیلی زن نمیاد. از وقتی که من کار می‌کردم شاید این دومیش بود. همون اول که دیدمش دلم ریخت. خوب که نگاه کردم دیدن الناز شاکردوسته.»

«نه بابا.»

«باور کن. خیلی خوشگل بود. اصلا از نزدیک با فیلمش خیلی فرق می‌کنه. خیلی بهتره. همه چیو ست کرده بود. جلوی پالتوش با رژ و لاکش زرشکی بود.»

«چه بدسلیقه.»

«نه بابا خوب بود. تو که ندیدی. اومد گفت: «ببخشید جناب، دنده برنجی مگان دارین؟» لعنتی ما فقط پژو و پرایدیم. گفتم: «نه نداریم. پژو داریم.» گفت: «مرسی خدافظ.» بعد رفت.»

«نرفتی دنبالش؟»

«نه بابا قفل شدم اصلا. فکر نمی‌کردم بعدش اینطوری درگیرش شم. از همون روز رفتم همه فیلماشو خریدم. پوسترهاشو هر جا می‌دیدم می‌گرفتم می‌زدم به دیوار اتاقم. ذبیح بین خودمون باشه‌ها، تا حالا چند بار خوابشو دیدم. توی بیشترشون هم لباس عروس تنش بود. توری روی صورتشو می‌زدم بالا برمی‌گشت بهم نگاه می‌کرد می‌خندید. اون روزی که شب قبلش این خوابو دیدم تو حال خودم نبودم. جنس دویست تومنی رو پنجاه فاکتور می‌کردم. اکبرآقا اومد بالا سرم گفت: «چته بچه؟ شیش می‌زنی تازگی؟» خواستم بهش بگم عاشق شدم دست خودم نیست. همه‌ش دوست داشتم به یکی بگم. می‌خواستم جنبه اکبرآقا رو بفهمم. بهش گفتم: «اکبرآقا نمیشه رنو هم بیاریم؟ بازارش خوبه‌ها.» گفت: «تو چی حالیت میشه جوجه شاگرد؟ فعلا این گند صد و پنجاهی رو می‌زنم به حسابت تا حواست بیاد سر جاش.» دیگه دیدم اینطوریه اصلا هیچی بهش نگفتم.»

«خب آخرش چی شد؟ نرفتی پی‌ش؟»

«چرا. رفتم پیجشو فالو کردم. هردفعه عکس می‌ذاشت، زیرش نظر می‌دادم. چندبار هم گفتم «شما خیلی خوشگلید. من عاشق شمام خانوم شاکردوست. می‌خواستم اگه بشه باهاتون حرف بزنم.» لامصب مردم بیکارن هی نظر می‌ذاشتن، نظر من می‌رفت زیر دیده نمی‌شد. نمی‌دونم شاید هم خونده ولی چون غرور داره جواب نداده. یه بار نوشت که فلان روز میاد سینما آزادی. منم رفتم. وقتی رسیدم اومده بود. دورشو کلی از این بچه مچه‌ها گرفته بودن. داد زدم الـنناااااااز… الــناااااز…انقدر سروصدا بود که نشنید. فقط چندتا از این جقله‌های نزدیک برگشتن نگام کردن.»

«بابا شاید شوهرش دوست پسرش اونجا بود خفتت می‌کرد اسمشو داد زدی.»

«می‌دونم. خودم هم سر این ترسیدم بی خیال شدم. شبش رفتم توی گوگل دیدم. مجرده. فقط چند سال پیش دروازه بان پرسپولیس، النازو سوار ماشینش کرده بعد همه گفتن زن و شوهرن. اون پسره‌ی قرتی مال این حرفا نیست. حتما به زور اصرار کرده که سوار شده وگرنه الناز خیلی دختر نجیبیه. اصلا وقتی دیدمش، موقع راه رفتن موقع حرف زدن، خانومی ازش می‌بارید. به جون خودم به هم نمی‌خوردن اصلا. باور کن تا صبح نشستم گریه کردم. بعد یه کم عکساشو تو گوشیم بوس کردم آروم شدم. خیلی روش غیرت دارم آخه.»

«ای بابا. چه فایده که قَدرت رو نمی‌دونه.»

«شاید خبر نداره. من مطمئنم اگه پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه بتونم باهاش حرف بزنم دلشو نرم می‌کنم. اونم آدمه دیگه، عشق واقعی رو می‌فهمه.»

«حالا که فعلا نمی‌تونی باهاش حرف بزنی.»

«چرا می‌تونم.»

«چطوری ناکس؟»

«چندروز پیش یه بابایی زیر صفحه الناز نظر گذاشته بود هرکی آدرس خونه شاکردوست رو می‌خواد پیام بده. منم بهش پیام دادم. گفت پنجاه تومن کارت به کارت کن تا بدم. منم پولو واسه‌ش فرستادم. آدرسو داد.»

«شاید کلاهبردار بوده یارو.»

«نه. خودم رفتم آدرسی که داده بود. شمال شهر بود. ساختمونش خیلی شیک بود. رنگ نماش هم زرشکی بود. یه کم منتظر موندم الناز بیاد ولی دیدم خیلی استرسی شدم دیگه برگشتم.»

«استرس نداره. دلش هم بخواد. الان کجا دیگه جوون صاف و ساده پیدا میشه؟ اصلا می‌خوای همین فردا با موتور بریم دم خونه‌شون کشیک بکشیم؟»

«دمت گرم ذبیح. خیلی مردی. ولی بذار واسه پس فردا. فردا برم از حجت کت و شلوارشو بگیرم، شیک و پیک کنم که اگه خواستم برم جلو خوش تیپ باشم.»

«حالا چی می‌خوای بهش بگی؟»

«خیلی حرف آماده کردم. می‌خوام بگم الناز خانوم من همونی‌ام که یه سال پیش دنده برنجی نداشت. از همون اول که شما رو دیدم عاشقتون شدم. هر روز بهتون فکر کردم. چندبار شبا خوابتونو دیدم. من مثل بقیه نیستم که فقط دنبال ظاهر و قیافه باشن. من با قلبم، با همه وجودم شما رو دوست دارم. اگه منو به غلامی قبول کنین هیچ چیزی کم نمی‌ذارم. هرکاری می‌کنم که زندگی خوبی داشته باشیم. شده حتی سه شیفت کار می‌کنم. دیگه همین چیزا رو می‌خوام بگم. خوبه؟»

«عالی. صد در صد ازت خوشش میاد. من اگه دختر بودم بهت اوکی می‌دادم. اصلا اگه ده تا دختر داشتم همه رو بهت می‌دادم.»

«مسخره می‌کنی؟»

«نه بابا اعتمادبه‌نفس داشته باش.»

«میگم من پول عروسی ندارم. اگه بهش بگم پولشو بدیم ایتام بد نیست؟»

«نه تازه کلی هم با این حرف عاشقت میشه.»

«پس خوبه. همینو میگم. فردا هماهنگ می‌کنیم بریم.»

«پایه‌تم.»

الناز شاکردوست

همچنین درباره محصولات دانفوس بیشتر بخوانید.

دیدگاهی بنویسید


زیباکلام از من خوشش نمیاد

هر آدمی دوست داره که نسبت به هم نوعانش برتری داشته باشه. این حس برتری جویی حد میانگینی داره ولی بعضی ها من جمله خودم شورشو درآوردن دیگه. من که اوباما و مسی و دی کاپریو نشدم و منطقا هیچ وقت هم نخواهم شد و قدر مسلم خدا هم نمی تونم بشم اما بی اندازه دلم می خواد از همه بهتر باشم. وقتی احساس کنم شخصی از لحاظ جایگاه اجتماعی و تحصیلی و هوش و دانش و ظاهر و سلامتی و … از من پایین تره، ناخودآگاه حس فخرفروشی بهم دست میده و از طرف دیگه اگه با یه سلبریتی یا استاد دانشگاه و پزشک معالجی که فوق تخصصشو از آمریکا گرفته یا دخترای زیبا و هرکس که از من موفق تر و رفیع تره مواجه بشم، احساس حقارت و کمبود اعتماد به نفس می کنم.

نمایشگاه کتاب پارسال، حین گذر از راهروها، صادق زیباکلام رو دیدم که تنها داخل غرفه ی روزنه پشت میزی نشسته بود و تک و توک افرادی میومدن تا کتابشونو امضا کنه. منم چون می خواستم ما چگونه ما شدیم رو بگیرم، فرصت رو مغتنم شمردم و با استرس زیاد کتابو دادم برای امضا. یه نگاه بی حوصله ی تحقیرآمیزی بهم انداخت و گفت اسمتون؟ منم که سال قبلش تجربه ی امضاشدگی توسط کامران رسول زاده رو داشتم گفتم حامد. با ناراحتی و کلافگی گفت: فامیلیتون؟ فامیلیمو گفتم. نگو اینایی که برای امضا اسم کوچیک می نویسن آدمای عامه پسند و بی کلاسی هستن و حتما زیباکلام وقتی منو دیده پیش خودش گفته: «اه این جوونای شوت که اسم منو فقط تو بیست و سی شنیدن هم واسه ما آدم شدن اومدن کتابای منو بخرن. این بچه عمرا اگه لای کتابو هم باز کنه. قیافه ش که به بامداد خمار می خوره.»

نمایشگاه امسال هم بواسطه ی بیماری از فاصله ی نیم متر جلوتر به بعد رو وسط مه و دود می دیدم و خوندن اسم غرفه ها و تشخیص جزئیات صورت آدما برام مقدور نبود. از طرفی از دوست عزیزی هم ویروس سرماخوردگی گرفته بودم و بخاطر متاستاز عفونت به گوش هام، صداها رو هم از وسط کائوچو و یونولیت می شنیدم. کم بینایی و بدشنوایی باعث شده بود تعادلم هم حین راه رفتن دچار مشکل بشه و احساس ترس و ناامنی شدید بر من مستولی شده بود. از همه ی آدما می ترسیدم چون اون ها درست می دیدن و می شنیدن و من نمی تونستم. حالا از همه ضعیف تر بودم و همه از من برتر بودن.

قرار بود ساعت سه و نیم زیباکلام بیاد و کتابشو امضا کنه. نیم ساعت قبلش جلوی غرفه خیلی شلوغ بود و همه منتظرش بودن. من اما منتظر نموندم و همون ساعت سه، کتاب جدیدشو گرفتم و رفتم خونه. چند روز بعد عکسی ازش دیدم که سید احمد خمینی رو با ذوق و افتخار خاصی در آغوش گرفته و گویی از اینکه تونسته عکسی در کنار آقای نتیجه بگیره بسیار خوشحاله و احساس غرور می کنه. جا داره بگم که بله آقای زیباکلام، دست بالای دست بسیار است… .

صادق زیباکلام در نمایشگاه کتاب

دیدگاهی بنویسید


کیپ کالم

با اینکه سیل همه جا رو گرفته و بارون هر روز و شب مثل دوش حموم در حال باریدنه و همه سدها لبریز شدن و نود درصد آب توی کشاورزی مصرف میشه، اما باید این نکته رو در نظر داشت که هنوز هم با بحران کم آبی مواجهیم و باید در مصرف آب صرفه جویی کنیم.
———————————————————————————
کارمندای دانشگاه ما طوری موقع راه رفتن توی راهروها سرشونو بالا می گیرن و سینه رو میدن جلو و با لیوان چایی در دست با چنان تکبری به بقیه نگاه می کنن که انگار پروفسور دانشگاه آکسفوردن. برگه اتو کپی کن بابا
———————————————————————————
امان از پیرمردا. پدرجان شما دیگه سنی ازت گذشته بهتره تو خونه بمونی استراحت کنی یا حداقل با ماشین خودت یا تاکسی رفت و آمد کنی. میای سوار بی آر تی میشی و جا نیست بشینی و اونوقت من که میخوام پیاده شم، نشیمنگاه مبارک رو عقب جلو نمی کنی و مجبورم حرکات موزون برم و جیبم می خوره به این دستگاه پای خر که وصل کردن به میله وسط اتوبوس و یه بار دیگه پونصد تومن از کارتم کم میشه. تکون بده خب.

دیدگاهی بنویسید


بالاخره یه روز گم میشم

میگن اینایی که شیشه می زنن دچار اسکیزوفرنی میشن و کنترلی رو رفتارشون ندارن. همیشه وقتی اینو میشنیدم می گفتم چه مزخرف چه بولشت چه اسهول (معنی اینا رو نمی دونم از دوستم هم پرسیدم گفت ولم کن بابا). پیش خودم می گفتم اگه من شیشه بکشم حتما می تونم خودمو کنترل کنم و میشینم یه گوشه مث بچه ی آدم. اما الان با اینکه شیشه نکشیدم و فقط زجر هجری چشیده ام که مپرس اما هیچ تسلطی روی احساسات و عقلم ندارم و کاملا متوجه این هستم که عنان زندگی از دستم خارج شده.

بگذریم. یکی از شبکه های ماهواره ای برنامه ای رو هر سال شروع می کنه که به علت عدم وجود حتی یه برنامه ی سرگرم کننده، شروع به موج سازی می کنه. خیلی به خوبی و بدی این برنامه ها کاری ندارم ولی جنبه ی روانشناسی این تیپ برنامه ها که لایه های شخصیت ملتو می کشن بیرون خیلی دوست دارم.

مثلا تو یکی از قسمتای برنامه یه عده عامی باید می رفتن روی استیج و برای یه عده بیکارتر از خودشون می خوندن. قبلش کلی تمرین و آموزش و غیره داشتن تا اونجا سوتی ندن. خب بعضیا رفتن افتضاح بودن و بعضی بد نبودن اما قسمت جالبش اینجا بود که اونی که رفته گند زده و خودشو مضحکه کرده خیلی از کارش راضی بود و می گفت خیلی خوب بود و نایس بودم و اونی که مثلا نسبتا خوب اجرا کرد می گفت ری*دم عملا. یعنی هرکس یه حدی برای خودش قائله و وقتی از اون فراتر میره حس می کنه کار فوق العاده ای انجام داده هرچند هم که انجام نداده باشه.

این برمی گرده به میزان جاه طلبی آدما. هرکس یه ایده آلی برای خودش داره و هروقت بهش برسه تا مدت زیادی اقناع میشه. مثلا هدف می تونه دانشگاه رفتن باشه. اما مسئله ی بعدی اینه که هیچ وقت نمیشه راه یک شبه رو صد ساله رفت (یا برعکس؟) و برای رسیدن به مقصود باید پله پله قدم برداشت و اینو کاملا دارم با تمام اجزای بدنم حس می کنم.

به شخصه شاید شاید آدم جاه طلبی باشم و یه زندگی معمولی رو برنمی تابم اما تنبل تنبلام و حوصله ی این پله ها رو ندارم ولی حداقل یه ویژگی جاه طلبا که لجبازیه رو دارم. قطعا اگه به حرف دیگران گوش بدی به اونجایی که میخوای نمی رسی.

هشت نه ساله که بودم به بابام گیر دادم بریم راهپیمایی. اون زمان مثل الان عرق ملی داشتم در حد مهدی رحمتی. البته تنها انگیزه ام این بود که بابام یه پرچم ایران برام بگیره و به همین نیت من و بابام و خواهرم که دو سال ازم کوچیکتره راهی آزادی شدیم.

اون روز برف می اومد و یه کم که راه رفتیم در نقش یک کودک ناسیونالیست گفتم که من پرچم میخوام. بابام گفت نیست نمیشه نداریم یا همچین چیزی. گفتم پس این ملت چیه گرفتن دستشون؟ گفت … یادم نیست حالا دقیق چی گفت خلاصه پیچوند. منم گفتم اگه تا لحظاتی دیگه پرچم نگیری میرم گم میشم. گفت برو گم شو خب. منم جدی جدی دستشو ول کردم و گم شدم.

وقتی پی به گم شدنم بردم یه مدت یه جایی که تو دید باشه وایستادم بلکم منو ببینه یا ببینمش که هیچ فایده ای نداشت. گفتم اینجوری نمیشه که توی این برف یه جا بمونم. رود اگه مرداب بشه می گنده. همونجا تصمیم گرفتم پیاده برم خونه و الان که حساب می کنم می بینم اگه الان بخوام پیاده این مسیرو طی کنم بیش از سه ساعت طول می کشه. اما خب دیگه خر بودم و هستم و خواهم بود.

واضح یادم نیست توی مسیر به چی فکر می کردم. اما یادمه برف خوبی اومده بود و پاچه هام تمام خیس شده بودن. دلم می خواست سوار اتوبوس شم ولی بلیت نداشتم و فکر کنم اصلا دوزار پول هم تو جیبم نبود. از چندین و چند خیابون کوچیک و بزرگ گذشتم و از چراغ های قرمزی که رد شدم و یه مرد کلیه و قلب و کبد فروشی که بهم گفت پسر گم شدی؟ و منم هیچ نگفتم فقط رفتم اون دست خیابون.

خلاصه به سلامت رسیدم خونه که اگه نمی رسیدم الان اینجا نبودم. در زمان غیبت چندین ساعته ی من، بابام رفته بوده کلانتری و بعدش خواهرمو گذاشته یه مغازه تا خودش دنبالم بگرده و وقتی با اعتراض خواهرم مواجه شده گفته داداشت گم شده و جواب شنیده که بهتر. فقط نمی دونم چرا وقتی بابام اومد خونه و منو سالم دید جای خوشحالی عصبانی شد؟ خیلی با شوق و ذوق رفتم بهش سلام کردم ولی با فریاد سرم داد زد که کجا بودی تو؟

چند سال بعد باز سر لجبازی خودمو گم کردم و این بار قصد داشتم مسیر پنج شیش ساعتی رو پیاده برم که دیگه پیدام کردن. الان هم یه حالت لجبازی پیدا کردم و اون چیزی رو که میخوام باید بهش برسم وگرنه خودمو گم می کنم میرم عاشق مردم می کنم میرم. جدا.

دیدگاهی بنویسید


من از عهد عتیقم

عرض نکردم؟ تا پای جک باوئر رسید به عمان همچین دوران زندان و بیداری اسلامی رو فراموش کرد که مثل الاغ افتاد رو سارا شوره و یه ..ی از هم گرفتن که کم مونده بود فک جفتشون بیاد پایین. حداقل نکردن برن یه خلوتی یه قبرستونی جایی که کسی نباشه. جلو شونصدهزارتا دوربین. اون فتیل فتالین هم نقش نخودی رو داره و وقتی جک باوئر نباشه میره پیش سارا شوره می خوابه. به خدا خوبی به این اجنبیا نیومده.

امروز با دوستی رفته بودیم لباس نظامی بخریم تا وقتی برمی گرده خدمتش لباس نو داشته باشه. یه مغازه گفت سی تومن و جنسش کتونه. یکی گفت نخی اصل آمریکا نود تومن. دیگری بیان فرمود کتون یشمی خال خال پشمی نیمه پلاستیکی بیست پنج تومن. پرسیدیم نخی نداری؟ گفت نه بابا نخی به درد نمی خوره توش کپک می زنی. خلاصه منصرف شد و رفتیم چندتا کتاب کنکوری بگیریم و خیرسرمون بخونیم.

در حال قدم زنی بودیم که دوتا از دخترای همکلاسی رو دیدیم و از اونجا که من آدم به شدت یبس و گنده دماغ و آشغالی هستم ، رومو کردم اونور و به راهم ادامه دادم. فکر کنم از اینکه حسابشون نکردم ناراحت شدن. اما خب ، منم از اینکه منو حساب کردن ناراحت شدم. من هیچ جام خنده دار نیست که وقتی منو می بینن لبخند می زنن.

کتاب درسی که نخریدیم ارواح خیکم اما چندتا از این بساط فروشا کنار خیابون کتابای غیرمجازو پخش و پلا کرده بودن و منم که عاشق این کتابام. به طرف گفتم این انجیلا چند؟ (دقت کنید. منظور انجیر خشک یا آنجلا مرکل نیست) گفت کوچیکه هفت تومن بزرگه پنج تومن. در این موقع مغز من هنگ کرد چون اصولا هرچی گنده تر بالطبع گرون تر. گفتم یه ارزونشو میخوام. گفت این بزرگتره هست سه تومن. و دیگه اینجا بود که مغزم پکید. دید که دارم گیج می زنم گفت اون هفت تومنیه کاغذش خارجیه واسه همین گرونه. حالا اصلا چرا انجیل برمی داری؟ بیا این عهد عتیق و جدیدو بردار که تورات هم داره. خوشحال شدم و گفتم خب این چند؟ گفت دوازده تومن. و منم سوت زنان بی خیال شدم و حتی به جزوه های تبلیغی برادران اهل سنت حتی نگاه هم ننداختم.

بعدش رفتیم پیش یکی دیگه از دوستان که جلال و جبروتی راه انداخته و یه دفتر واسه شرکتش اجاره کرده و کلی کارمند و بازاریاب داره. هنوز وارد دفتر نشده بودیم که به دوستی که همراهم بود گفتم که دوست شرکت دارمون یکی از دخترای همکلاسی رو استخدام کرده و الان هم اون دختره تو اتاق دوستمون سکنی گوزیده. این دوستم هم که خیلی پسر محجوب و مأخوذیه و فقط چندبار جلو دخترا با گفتن الفاظ به … رفتم و … خل ، آبرو برامون نذاشته گفت من خجالت می کشم و نمیام. که البته بردیمش.

دخترک سخت مشغول کار بود ولی برامون چایی و شیرینی آورد. من شخصا غیر از سلام حرف دیگه ای بهش نزده بودم درحالیکه چهارتایی عین مرغ و خروس تو مرغدونی چمباتمه زده بودیم. دوست شرکتی غذا سفارش داد و بعد از چندی پیک گرامی بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و غذاها رو روی میز گذاشت. سه پرس غذا بود. دوستم می گفت این (اشاره به دختره که در اون لحظه تو اتاق نبود) هیچی نمی خوره. و بعد عین گاو شروع به خوردن کردیم و حتی یه تعارف هم به وی نزدیم. وانگهی ، من چون معده ی ناقصی دارم نتونستم تا ماتحتش بخورم.

دختره هر سه تامونو تا حد زیادی میشناخت. منم رودرواسی رو کنار گذاشتم و تیکه های پسرونه به دوستان مینداختم که با ندای هیس هیس مواجه می گشتم. اصولا من از دوتا حرکت خوشم نمیاد. یکی اینکه یکی بهم بگه هیس و دیگری اینکه کسی بهم بگه به تو ربطی نداره. از شنیدن این عبارات ناراحت میشم هرچند گوینده به هیچ جاش هم نیست که من ناراحت میشم.

در آخر به منزل بازگشتم و درحالیکه برام هیچ حسی شبیه تو نیست بود ، وارد فضای اینترنت شدم و چشام به مواردی روشن شد که نباید می شد و سخت دل چرکین شدم. این قضیه به یکی از دوستان مربوط می شد و بلافاصله توی یاهومسنجر براش پیغام گذاشتم تا در مورد این اتفاقات توضیح بده. فعلا که نیومده اما امیدوارم بحث خیانت و خنجر و این حرفا نباشه. الانم که مشغول تحریر هستم به شدت عصبانی ام و می تونم شتر با بارشو یه جا بخورم. در اینجور مواقع شاعر میگه که «دلبر بلا ، اون قد و بالا ، جیگر طلا ، وای حنا» و در ادامه « حنا به خدا ، بده یه ندا ، تا بشم فدا ، وای حنا» و پس از گفتن این حرفا حنای مورد نظر شونصد میلیون بار از اتاق پرو بیاد بیرون و اعضای مربوطه رو در چشم سایرین فرو کنه و شاعر هم یک *لاخ بهش بده و بگه : ایتس گود … ایتس وری وری گود …

و برخلاف همیشه اه … اوووووآخ … تف

دیدگاهی بنویسید


همه بو میدن

یکی از خصوصیات اخلاقی ما اینه که تا وقتی یه خارجی سفیدپوست می بینیم کلی ذوق می کنیم و میخوایم بهش هی حال بدیم. شاید چون زبونمونو نمی فهمه فکر می کنیم مثل یه بچه معصومه (معصومه نه ، معصوم است یعنی). همین چند روز پیش اون آمریکاییا رو آزاد کردن. فتیل فتالین و جاشوآ بل و جک باوئر و سارا شوره رو هم که قبلا ول داده بودن. (ای بابا … چهار نفر شدن که) چند سال پیش هم با کلی خدم و حشم ملوانای انگلیسی رو بدرقه کردن و بعدش اون زنه با روسریش عکس انداخت و طوری روسری رو دستش گرفت که انگار بو میده. البته اگه روسری بو میده پیشنهاد میشه از شال و یا در مواقع احتیاج از مقنعه استفاده بشه و غیر از اینا هم چیزی به ذهنم نمی رسه. بیگودی نمیشه؟ نه؟ زیاد اطلاعات درستی ندارم.

چند شب پیش با دوستی چت می کردم. ترم اول دانشگاه بیشتر با هم بودیم اما کم کم ارتباطمون کم شد و الان هم که فقط هرچند ماه یکبار با هم چت می کنیم. البته همین که این ارتباط ادامه پیدا کرده از اوپن مایندی! منه وگرنه اصلا نباید این دوستی شکل می گرفت زیرا من هیچ نقطه مشترکی بینمون نمی بینم. خلاصه با تف دوستی رو نگه داشتیم فعلا.

به هر حال. گفتش که سال دیگه میخواد از ایران بره و اصلا هم براش فرقی نمی کنه کجا باشه. هرجا راهش دادن میره. من نپرسیدم اما مطمئنم که قصدش اقامته و نه تحصیل. اصلا به جرأت میشه گفت درصد بالایی از کسایی که مهاجرت می کنن به نیت تحصیل و شغل نمیرن و بلکه نیات دیگری دارن. به هرشکل به دلیل عرف و قانون حاکم بر کشور بعضی کارا رو نمیشه انجام داد و یا انجام دادنشون کلی دردسر داره و عده ای هم که دوست دارن این اعمال رو به دفعات زیاد تجربه کنن ، راهی سفر میشن و میرن. پولدارا اروپا و کانادا و آمریکا و بی بضاعتا هم مالزی و تایلند و کشورای عربی.

قطعا متوجه منظور من هستین که هدفشون اقامته و قصد یکی دو هفته گشت و گذار ندارن. وگرنه من شخصا خودم عاشق اینم که برم دنیا رو ببینم و حتی بدم هم نمیاد غذای چینیا رو امتحان بکنم اما بحث موندگار شدن جداس. بالاخره برای رشد و نمو هر آدمی کلی هزینه میشه و اینکه عین گاو سرشو بندازه بره یه کشور دیگه و هیچ سودی واسه کشورش نداشته باشه یک نوع بی غیرتی و خیانت به کشوره. البته منکر سختی زندگی تو اینجا نیستم اما اولا طرف می تونه جای دیگه زندگی کنه اما نفعش به وطنش برسه و ثانیا مگه ما چقدر قراره زندگی کنیم که همه اش هم توی غربت باشه؟ هی پول رو پول بذاریم و بخوریم و بنوشیم و بکنیم و بمیریم؟

حالا اصلا خیرتو نخواستیم شر نرسون حداقل. میرن کشور اجنبی و شروع می کنن بد گفتن از ایرانیا. چه می دونم میگن ایرانیا دزدن و وحشی و گوساله و الاغن و مثل سگ می خورن و عین گاو می رینن و از این حرفا دیگه. حالا اگه طرف با حکومت مشکل داشته باشه یه چیزی ولی آخه یکی نیست بهش بگه مگه خودت از این مردم نبودی؟ انقدر از این تازه به دوران رسیده ها بدم میاد. اصلا می دونین چیه؟ از آدمای سوسول هم بدم میاد. از اینا که میگن وای سوسیس نمی خوریم جوش می زنیم و از کسایی که تا یه بارون می زنه مثل قحطی زده ها هجوم می برن زیر سقف و سایه بون. باور کنین حاضرن شیکم همدیگه رو هم جر بدن تا خیس نشن. بدم میاد از اونایی که حاضر نیستن پنج دقیقه پیاده برن و تاکسی می گیرن. به شخصه از همه بدم میاد و اصلا من تازه به دوران رسیده ام و الان هم میخوام برم ناخونامو مش(؟!) کنم. من خیلی خوب هستم. حیف که فوق ندارم وگرنه کاندید مجلس می شدم.

و مثل همیشه آه …

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • <