به همینا مستحق دل من

شخصا اعتقادی به نامگذاری روزها ندارم و اصلا خوشم نمیاد که بگن فلان روز واسه فلانه. حتما اگه رئیس سازمان ملل شدم میدم این روزا رو از همه ی تقویما پاک کنن. اما فعلا و قبل از اینکه رئیس سازمان ملل بشم احساس می کنم بعضی وقتا همراه جو حرکت می کنم و تحت تاثیر قرار می گیرم. مثلا همین امروز که ولنتاینه و سنت غربی و مسخره ی کادو دادن به خاله و عمو و دایی و اینا. (حداقل من که غیر از اینا کسی نیست که بهش کادو بدم)

حالا طرف میاد بخاطر این روز مزخرف آهنگ درست می کنه و کلیپ میده و سایتا و خبرگزاریا کلی خودشونو واسه این روز پاره می کنن و وبلاگنویسا هم که دهن ولنتاینو صاف(!) می نماین. البته شاید به نظر شما این همه پرداختن به ولنتاین حال به هم زن و کلا خود ولن هم حال به هم زن باشه اما برای من بیشتر آزار دهنده اس.

میگن تو این روز کسایی که همدیگه رو دوست دارن واسه هم هدیه می گیرن و در یک فضای عاشقانه عارفانه به هم تقدیم می کنن و میرن تو فاز لاووازیه و همکاران. یادمه یه بار یکی از دوستان دور با یکی از دخترای همکلاسی دوست شده بود و خیلی تریپ عشق برداشته بودن و همش با هم بودن و خلاصه خیلی. بعد یه روز به این پسره گفتم حالا آخرش چی میخوای ادامه بدی باهاش؟ از گفتن این جمله خیلی معذرت میخوام ولی یه نگاه عاقل اندر الاغی بهم انداخت و گفت نه بابا دو بار می زنم تقش حامله میشه ولش می کنم بره. خب من از این حرف ناراحت شدم اما مونده بودم برای پسره تاسف بخورم یا دختره یا خودم اصلا.

خب رابطه ی اونا بیشتر کثافت کاری بوده تا عشق و وقتی کسی عاشق یکی دیگه میشه باید چندین و چند سال دنبال عشقش بدوئه و به عبارتی مثل سگ بدود و همه ی حرفا و طعنه ها و توهین ها و غصه ها و ناامیدی ها و خستگی ها رو قبول کنه و آخرش هم از نامردی روزگار به جایی نرسه. و این عشق واقعیه حتی اگه همه بگن حماقته.

دوران دانشجویی دوستایی داشتم که طرز فکرشون تقریبا مثل من بود و با اینکه در محیط مساعد (تاریک و مرطوب) قرار داشتیم اما حیا پیشه می کردیم و کمتر با دخترا قاطی می شدیم. ولی بعد از تموم شدن این دوران اونا یکدفعه تغییر کردن و با درو دافای شاخ به گردش و سفرهای درون و برون شهری میرن و بغل در بغل هم عکس میندازن و گویا خیلی خرسند هم هستن. انگار نه انگار تا همین چندوقت پیش یه طور دیگه بودن. البته من نه حسادت می کنم که مثلا بگم ای بابا این گاگوله رو می بینی با چه دخترایی رفته کوه؟ و نه براشون تاسف می خورم چون دارن حال می کنن و جای تاسف نداره. فقط حسرت می خورم از اینکه چرا من نمی تونم اینطوری بشم و چرا وقتی اصولی که بهشون اعتقاد دارم بیشتر مایه ی عذابم شده تا نشاطم ازشون دست نمی کشم. با این حال همچنان معتقدم که غمگین بودن و بهتر بودن ارجیحت داره به شاد بودن و دون بودن.

و مثل همیشه عمیقا آه …

آهنگ نوشت: حالا که ولنتاینه و غیر از آهنگ علی اصحابی هم هیچ آهنگ جالبی در این باره وجود نداره پس چرا برای بار هزارم نذارمش واسه دانلود؟

دانلود آهنگ ولنتاین از علی اصحابی

اعتراض ناوارده: مردم دارن تو فقر و قحطی و زندان به سر می برن و همه دارن کشته میشن اونوقت تو فکر ولنتاینی؟

دیدگاهی بنویسید


گزارش یک آهن ربایی

هر روزی که از این روزها میگذره امیدم برای قبولی کمرنگ تر میشه و همتم برای درس خوندن کمتر. البته قبول نشدن خیلی برام وحشتناک نیست اما اکثر برنامه هایی که واسه آینده ریختم به هم می ریزه و من می مانم و حوضم.

دیروز برای اینکه یکی دو تا کتاب درسی بگیرم رفتم انقلاب. بعد از اینکه کتابا رو گرفتم مطابق عادت همیشگی راه افتادم تا محصولات فرهنگی دستفروشان محترم رو هم بی نگاه نذارم و گوشه چشمی هم به اون ها داشته باشم. به اولی که رسیدم دیدم یه دختر سپیدروی تپلی همراه با پدرش برای خرید کتاب مقدس و یه کتاب داستان درپیت با فروشنده چونه می زنه و آخر سر هم فروشندهه کرد تو پاچه اشون و خوشحال و خرسند رفتن رد کارشون. نگاهی به کتابا انداختم و وسوسه ی دهشتناکی بر من مستولی گشت. منم مثل خانوما که در مقابل زیورآلات و لوازم آرایشی بهداشتی تاب مقاومت ندارن دچار فشار از ناحیه ی تحتانی بر نواحی فوقانی شدم اما مثل همیشه سعی کردم بر این فشار فائق بیایم.

آخرین باری که زیر این وسواس خناس شکستم، دوران نمایشگاه کتاب بود که سه بار رفتم نمایشگاه و در کل بیش از صدهزار تومن کتاب خریدم و البته بعدها هم در نمایشگاهی دیگر حدود پنجاه شصت تومن کتاب خریدم و از همین دستفروشا هم چندتایی تعبیه(!) نموده ام. بدبختانه کتابای درسی هم شامل این وسوسه میشن و عین الاغی که با چوب در فلانش می کنی به خرید کتب درسی هم علاقمندم فقط نمی خونمشون. گویا بابام هم این مرض رو داشته چون تعداد متنابهی کتاب داره که خیلیش هم شر و وره.

به دستفروش بعدی رسیدم درحالیکه اندام میانی دچار انقباض شده بودن. گفتم کتاب مقدس چند؟ گفت پوست پیازیه اصله خارج ده تومن چون تویی هشت تومن. گفتم حالا کاغذش که مهم نیست. گفت چیش پیس چیش نه نگو. تمامی جوانح و جوارحم سیخ شده بودن و نفس اماره ی بیچاره هم ول کن نبود. دیوان فروغ فرخزاد رو برداشتم نگاه کردم. یه دختری اومد به دستفروشه گفت این کتاب چنده؟ (کتاب مارکز بود) گفت فلان تومن. گزارش یک آدم ربایی رو هم دارما. و در این هنگام بود که عنان از کف بدادم و آب رفته به جوی بازنگشت و هر دو کتاب مارکز و دیوان فروغ و یه کتاب از زرین کوبو برداشتم. یارو داشت حساب می کرد که گفتم ایرج میرزا رو هم برمی دارم تخفیف بده. و برداشتم. گفت اگه بازم میخوای انتخاب کن. گفتم اگه به من باشه که همشو برمی دارم. و سپس درحالیکه احساس کرختی و رخوت داشتم به راه خودم ادامه دادم و باز دستفروش دیدم و کم مونده بود کتابای صادق چوبک و عمه ی صادق هدایت و جزوه ی ابراهیم حنفیه رو هم بخرم.

رفتم و رفتم تا رسیدم به یک شو& فروش. یعنی دستفروشی که شو* مردونه میفروخت. اتفاقا فروش خوبی هم داشت. چند روز پیش عده ای معلوم الحال از مردم خیلی یه کاره پا شدن رفتن هایپراستار و هرچی به ذهنشون می رسید رو شخم زدن. از نسکافه و چایی و برنج بگیر تا خمیردندون و کرم و شو*. بله درست خوندین. قسمتی که فلان مردونه میفروخت خیلی شلوغ و پرمشتری بود و احتمالا مردم فکر کردن قراره شو* هم تحریم بشه و بناچار به برند مامان دوز روی بیارن. وانگهی، نمی دونم مامان دوزاش چطوریه و همیشه فکر می کردم و می کنم که طرف مثلا شو& کاموایی پوشیده.

بگذریم. از بحث فرهنگی دور نشیم. هرچند شو% هم تاثیر بدون انکاری در فرهنگ ملل داره که از توضیحات بیشتر در این زمینه چشم پوشی کرده و به ادامه ی زر زرهامون می پردازیم. رسیدم خونه و کتابا رو دیدم زدم. یکی از کتابا رو جلد یه چیزی نوشته بود و توش یه چیز دیگه. مثلا در این حد که رو جلد زده بود همسر و داخلش نوشته بود روث*. خلاصه، کتاب ایرج میرزا رو هم از نظر گذروندم که پر از نقطه چین بود و از سر ناچاری مجبور شدم یه سوراخی قایمش کنم تا دست کسی بهش نرسه و خدا هم نتونه پیداش کنه. (نه اشتباه حدس زدین. تو زیرشلوارم قایم نکردم. باور نداری بیا بگرد.)

حالا من موندم و حجم وسیعی از دروس نخونده و از یاد رفته و یک گالم(!) کتاب توقیف شده و نشده و بی تربیتی و باتربیتی. و در آخر بیان می کنم که سلام سرباز! بزن سرباز! و در خواب می بینم که تیری وسط دو پیشانی فرمانده کوفته ام.

و چون اسبق آه … و سابقا آه …

دیدگاهی بنویسید


ذخیره و بازیابی اطلاعات به روایتی دیگر!

خب باز وقفه ی طولانی افتاد و البته دوباره می خوام یکی از پستای قدیمی رو بذارم. مطلب زیر رو دقیقا دو سال پیش در چنین روزی روی سایت قبلی گذاشتم و اینجا هم بدون هیچ ادیتی میذارم. البته عکساشو چون بی ربط بودن دیگه نذاشتم.

——————————————————————————————-

از این همه تشنج ، روان من له شده ، بازیچه شد با هر دست ، به تیرکمون زه شده ، طعنه های پیاپی ، آه منو درآورد ، روحمو یک حس داغ ، مذاب می کرد و می خورد ، قدم زدن تو سرما ، طبع لطیف هوا ، منظره های برفی ، شوقی نداد به چشمام ، روی لبام نیاورد ، نه خنده ای نه حرفی ، هرچند بدیه دنیا ، تموم نمیشه هیچ وقت ، فرجامی نیست به کاره ، این روزگار سرسخت ، اما دلم روشنه ، به فرداهای بهتر ، بشین که میخوام بیام ، میخوام بشم به زه تر !!

قبل از شروع این پست میخوام یه نکته ای بگم. اگه تو مطالب اخیر می بینین که من اینطور بیان می کنم که دائما در حال گریه و زاری هستم صرفا میخوام احساساتمو بیان کنم وگرنه آخرین باری که من گریه کردم اون موقع بوده که پرستاره می زد پشتم. هرچند گریه کردن هم بد نیست اما نه اینطوری که من دارم شورشو درمیارم! یه نکته دیگه هم می خواستم بگم ولی چون یه مقدار طولانی بود ایشالا در پستای بعدی.

خب داستان از اونجایی شروع میشه که من ساعت سه بعد از ظهر آخرین امتحانم شروع میشه و بنابراین ساعت ۱ از خونه می زنم بیرون. همینطوری که تو خیابون وایستادم و دارم به آینده ی سیاسی کشور! فکر می کنم یه خانم نسبتا مسنی (خیلی مسن) میاد طرف من و با لهجه ی شمالی می پرسه : آقاجان اتوبوس از اینجا رد میشه ؟ میگم : بله رد میشه. میگه : پس چرا دیروز از اونور رفت ؟(با لهجه بخونین) میگم : خب آخه اونور مسیر برگشتشه ، این مسیر رفتشه. خواست تشکر کنه که یهو اتوبوس اومد. ولی اشکال نداره ، من دلم روشنه. بالاخره یه روزی می رسه که یه دختر جوون ازم سوال بپرسه. من اون روزو می بینم. توی مترو هم اتفاق خاصی نیوفتاد ، فقط من همچنان داشتم به مشکلات معیشتی مردم می اندیشیدم. بعد از اینکه از قطار پیاده شدم باید می رفتم سمت اتوبوسا تا بعدش رهسپار دانشگاه بشم. ولی خب ، از اونجا که حس وایستادن تو اتوبوسو ندارم خیلی خرامون خرامون راه رفتم تا اتوبوس اولی پر بشه و بره بعد من سوار اتوبوس بعدی بشم که خالیه. بالاخره یه جای دونفره ی خالی پیدا کردم و نشستم. اینم بگم که من رو صندلیای یه نفره نمیشینم چون خودتون می دونین که ، پیرمرد میاد و بالطبع باید پاشی. داشتم می گفتم. من بازم در افکار خودم غرق بودم که یه دفعه یه دستی خورد رو شونم. برگشتم ، یه پسره گفت ببخشید میشه برید اونجا بشینین ، ما دو نفریم اینجا بشینیم. گفتم کجا ؟ به عقب اشاره کرد و من نیم دور چرخیدم. دیدم که یه دختری کنار یه صندلی یه نفره ی خالی وایستاده و داره به من نگاه می کنه. قیافه اش یه طوری بود. ملتمسانه. به هرشکل قبول کردم و رفتم همونجایی که دوست نداشتم ، نشستم. (بابا مرام ! معرفت !)

رسیدم دانشگاه. یه سوال درسی داشتم که باید از بچه ها می پرسیدم. سریع دویدم تو کلاس و دیدم بَه ! جمع همه جَمعه و فقط منو کم دارن. بعد از سلام شروع کردم به پرسیدن. از یکی پرسیدم گفت من اون جلسه غایب بودم. از یکی دیگه پرسیدم گفت من کلا از این درس هیچی نفهمیدم. از نفر بعدی پرسیدم بعد کف دستشو نشون داد که پر از خط خطی بود. آخر سر بی خیال این سوال شدم که تو امتحانم اومد و متعاقبا من دو نمره نگرفتم. اما امتحان شروع شد و داستان هم از اینجا کلید می خوره. توی کلاس ما ، بچه های دو تا از استادا امتحان داشتن. بعد گویا برگه های سوال برای استاد دومی کم میاد و یکی از مراقبا که خانم جوون و چاق و چله ای هم هست قاطی می کنه و با این لحن ابراز می داره که : هرکی با استاد @رب نژاد امتحان داره دستاش بالا … بیست تا دست میره بالا. بعد با همون لحن میگه : ولی اینجا نوشته هشت نفر. کیا تو این کلاس زیادی ان خودشون گم شن برن سر جاهاشون بتمرگن… هیچ کس التفات نمی کنه … گفتم کیا واسه این کلاس نیستن ؟ … هیچ کس چپشم نیست… بعد یه دفعه قاطی کرد و فریاد برآورد که الان میام دونه دونه کارتاتونو نگاه می کنم هرکی واسه این کلاس نباشه …. (یه حرف بدی زد که اینجا نمی تونم بگم). بعد از این صحبت ، یکی دو نفر پا شدن رفتن بیرون و به هرحال قضیه ختم به خیر شد اما کرم مراقبه نخوابیده بود. منتظر لحظه ای غفلت از جانب ما بود تا زهرشو بریزه.

یکی دیگه از مراقبای ما یه خانم هفتاد هشتاد ساله بود که وقتی دید جو متشنجه ، خواست یه قمپوزی هم اون وسط در کرده باشه واسه همین الکی داد زد : کیا با استاد &یانی نژاد دارن ؟(تلفیقی از &یان راد و @رب نژاد) بعد ما هرچی فکر می کنیم همچین کسی به ذهنمون نمی رسه و در کمال تعجب به ادامه ی سوالا می پردازیم. خیلی خوشحال داشتم سوالا رو جواب می دادم که همون مراقب جوونه لیست اسامی رو آورد و با همون لحن فریاد زد : اسمت چیه ؟ گفتم حامد . گفت : نه الاغ فامیلیتو بگو . گفتم اگه فامیلیمو بگم ممکنه اونایی که هنوز تو سایت منو نمیشناسن ، پی ببرن که من کی هستم. گفت خب ببرن. به هر شکل فامیلیمو گفتم و بازم فریاد زد : تو این کلاس نیستی پاشو برو بیرون. کارتمو نشون دادم ولی قبول نکرد. از جای گرم و نرمم بلند شدم و گفتم کجا برم ؟ گفت کلاس رو به رویی. خرامون خرامون راه افتادم به سمت اون کلاس و به محض ورود متوجه شدم که انسان های بهتری در این کلاس حضور دارن و خلاصه حسابی مشعوف شدم. بعد مراقبه اومد گفت حالا با کدوم استاد داری ؟ گفتم &یان راد. گفت خب نه فکر کردم @رب نژادی پاشو برو همون کلاس. گفتم حالا نمیشه همینجا بشینم ؟ گفت نه پاشو. به سختی از کلاس دل کندم و رفتم بیرون. یکی نیست به این مراقبه بگه اگه دنبال کلاس خالی می گردی چرا به خودت زحمت میدی آخه. طبقه ی بالا همه ی کلاساش خالیه. البته گفته باشم من چون خیلی حجب و حیا دارم نمی تونم  ولی …… (خب ارتباط ما با واحد مرکزی خبر قطع شد. لطفا به ادامه مطلب توجه کنید.)

وقتی می خواستم برگردم به کلاس قبلی استاد &یان رادو دیدم و یه سلامی عرض کردم. بعد استاد داشت می رفت تو کلاس که یهو گفتم بفرمایین ! بعد یه قدم برگشت عقب و گفت شما بفرمایین! بعد من خودمو زدم کوچه علی چپ و استاد رفت تو کلاس و منم دنبالش. خواستم برم سر جام بشینم که باز مراقب جوون تپله گفت همینجا بشین. حالا از بیرون صدا عر عر بچه میاد و منم دم در. به هر ترتیب امتحان تموم شد و من داشتم از پله ها می رفتم پایین که یادم افتاد جزوه امو تو کلاس جا گذاشتم. برگشتم بالا ولی چشمتون روز بد نبینه. دیدم حدود بیست تا از همکلاسیای دختر دم در کلاس تحصن کردن و هیچ قصد جابجا شدن ندارن. الان ممکنه شما بگین حسابی حال کردیا تنها وسط دخترا. منم خدمتتون عرض می کنم که عمه اتون حال کرده. اینا همه خواهرای منن. اینو نمی خواستم بگم ولی من رو دخترای هم ورودیم غیرت دارم ! وقتی می بینم با پسرای ورودی دیگه حرف می زنن ناراحت میشم ! باور کنین !

به هر زحمتی بود خودمو رسوندم تو کلاس. به سمت جزوه ام که کنار مراقب پیره بود رفتم و با لبخندی غمگین گفتم ببخشید جزوه امو بردارم. که اونم خیره به من نگاه می کرد و لبخندی ملیح بر لب داشت. نه تو رو خدا ، تعارف نکنیا یه دفعه بیا لپ منم بکش. به هرحال این امتحان آخر بود و حدود یک ماه غم فراق و دوری و هجران باید بخوریم بلکه سیر بشیم. اگه با من کاری ندارین برم بخوابم ! بای !

دیدگاهی بنویسید


قلدن قلوب

همونطور که در عکس زیر و سایر عکس ها در جاهای دیگه ملاحظه کرده و می کنید، جودی فاستر ارادت خاصی به فرهادی داشته و داره و در این صحنه که فرهادی برای دریافت جایزه میره داره داد می زنه: اصصصصصگگگگگگگگگگگر!

پی نوشت۱: می دونین که، خارجیا به ق میگن گ.

پی نوشت۲: اینم بگم که من رو جودی خیلی غیرت دارم. غیرت که می دونین چیه؟

دیدگاهی بنویسید