سویشرت نارنیا

این پست رو شونزده آبان ۸۸ تو سایت قبلی منتشر کردم. وقتی مطالب قدیمی اون سایتو می خونم واقعا افسوس می خورم که چرا نذاشتن خاطرات سال آخر دانشگاه رو یه جایی ثبت کنیم.

——————————————————————————

خب من باز اومدم با کلی انرژی مثبت ! واقعا چطور میشه دنیا رو دیدو لذت نبرد . چطور بعضیا از دنیا خسته میشن و دائما گله می کنن. فقط کافیه خودتو بزنی به خیالی. بابات میگه برو نون بخر ؟ بگیر بخواب ، بالاخره یکی هست که بره بخره. این هفته امتحان داری ؟ بشین pes 2010 بازی کن ، امتحانا همش خاطره میشه میره و هیچ ارزش دیگه ای نداره. دوست دخترت گذاشته رفته خوابیده تو بغل یکی دیگه ؟ بی خیال ، بگرد یکی دیگه پیدا کن. تو که اینکاره ای !

قرارمون پنجشنبه هاس اما تو این دو روز نتونستم اینجا رو آپدیت کنم. به هرحال. من بعد از مشاهدات و بررسی های مکفی به این نتیجه رسیدم که هیچ کس نمایش بدن هم*جنس خودشو بد نمی دونه حتی اگه تو یه جمع مختلط باشه. یا توی محیط مجازی بعضی از دخترا از عریان ترین تصاویر خانما برای آواتارشون استفاده می کنن و اصلا براشون مهم نیست که بقیه چه فکری می کنن. به بحث روانشناسیش کاری نداریم اما این علاقه میتونه ناشی از انحراف اخلاقی باشه. یعنی بر فرض کسی که به عکسای بره&نه ی مثلا بازیگر هم^جنسش علاقه منده ، فی الواقع دوست داره خودش جای اون باشه. ملتفتین چی میگم ؟

اما یکی از روزا ما نشستیم سر کلاس. همینطوری نشسته بودیم و استاد نیومده بود که بغل دستی من گفت : اونجا رو نیگا ؟ گفتم کجا ؟ گفت اونجا ! بعد از اینکه این صحنه رو دیدم یاد سایت افتادم و رگ خبرنگاریم زد بیرون. گفتم حتما باید عکس بگیرم. اما یه مشکلی پیش اومد و اون این بود که تعدادی از خانما پشت سر ما نشسته بودن و قطعا اگه من گوشیو میاوردم بالا که عکس بگیرم اونا می دیدن و فکر می کردن که دارم از دخترا عکس می گیرم که برم پخش کنم ! اما من نمی تونستم از خیرش بگذرم در نتیجه چندبار تلاش کردم. یه بار عکس تار می شد. یه بار کامل نمی افتاد. یه بار استاد برمی گشت مجبور می شدم از خودم عکس بگیرم. استاده هم به شدت رو موبایل حساس. خلاصه عکسو از فاصله ی حدودا نیم متری گرفتم و البته اینو هم لحاظ کنین که اولا این تصویره پشت سویشرت آنچنان واضح نیست و برای اینکه یکی بفهمه داستانش چیه باید خیلی نزدیک شده باشه. ثانیا اونقدرها هم شنیع نیست. شاید این ذهن منحرف ماست که اینطوری فکر می کنه. ثالثا احتمالا این خانم تصویر پشت سویشرتش براش مهم نبوده که طبیعیه.

من پنجشنبه ها آزمایشگاه مدار الکترونیکی دارم و محل آزمایشگاه دقیقا رو به روی گروه کامپیوتره که همیشه بسته اس. این پنجشنبه هم از جلوی بورد گروه رد می شدیم که دیدیم تو بورد آموزشی زده فروش سریال های جدید. البته ناگفته نمونه که دوستان پیشنهاد دادن در ادامه بنویسیم و فیلم های سوپ* که بنده هم قصد این کارو داشتم اما دیگه استاد اومد و این عملیات متاسفانه ناتموم موند.

 

اما یکشنبه روزی بعد از کلاس ذخیره و بازیابی استاد کی *ن را%د ، چشممون به اتاقی واقع در گوشه ی کلاس افتاد که بعضیا گفتن آشپرخونه اس. برخی ابراز کردن که اتاق خوابه. تعدادی بیان داشتن که ….. بگذریم. ولی ما خودمون برای کشف این پدیده وارد عمل شدیم و دوستی داوطلب شد که درب موجود تو این اتاقو که رو به دیوار بود باز کنه. و این کارو کرد و در کمال خونسردی وارد نارنیا شد و تا الان هم که برنگشته. البته تا اونجایی که ما اطلاع داریم برگشتن از نارنیا مقدور بود اما چرا ایشون برنگشته احتمالات مختلفی میتونه وجود داشته باشه. بعضیا گفتن داره با ملکه هه حال می کنه. برخی بیان کردن که اصلان خوردتش ( و شاید هم برعکس ). یه عده ابراز داشتن که آی کیوها زمان اینجا دیر میگذره. درکل ما دست به دعا منتظر بازگشتش هستیم.

 

بعد از اینکه ساختمون جدید ساخته شد ، مسئولای دانشگاه برای ایجاد تنوع و دهن کجی به آقای ی&اری ( رئیس قبلی دانشگاه ) محل دستشویی های خواهران و برادرانو جابجا کردن. بعد از این تصمیم وقتی آقایون می رفتن تو یکی از دستشوییا خانما جیغ می کشیدن و وقتی مراجعه می کردن به اون یکی دستشویی بازم خانما جیغ می کشیدن. از همین رو مجبور بودن چند دقیقه راهپیمایی کنن که بالاخره تو یکی از ساختمونا کسی تو دستشویی جیغ نزنه . ولی به تازگی به همون حالت سایر ساختمونا با برچسب جنسیت دستشوییا رو مشخص کردن . با اینکه من کلا میونه ای با دستشویی ندارم اما برحسب اتفاق وارد دستشویی آقایون که قبلا در تصرف خانما بود شدم. از نکات جالب این بود که توالت اولی اوپن بود و آخری هم لامپ نداشت. یعنی تو اولی همه می دیدن داری چیکار می کنی و تو آخری خودتم نمی دیدی داری چه غلطی می کنی. حتی ممکن بود چند نفر با هم قضای حاجت کنن و خودشونم نفهمن.

 

خب به پایان اومدیم پست ولی همچنان آپدیت می کنیم. ضمنا اگه عکسی مطلبی چیزی دارین برای ما بفرستین تا روش داستان سازی کنیم. منتظر پستای خفن تر باشین ! قول میدم !

دیدگاهی بنویسید


اندر کفانیم

این پست رو برای وبلاگ یکی از پسرای دانشگاه نوشتم. لازم به ذکره که تو این مطلب مقدار زیادی تخیل و شوخی به کار رفته و صرفا برای جذب مخاطب از خودم مایه گذاشتم.

—————————————————————-

فی الحال من حیث المجموع امیدوارم الان که امتحانات شروع شده درساتونو خوب حاضر کرده باشین و همینطوری خیاری نرید سر جلسه امتحان بشینین و اگه بنابه هر دلیلی نتونستین حاضر بشین هیچ اشکالی نداره ، توصیه ی من به شما جوانان ، حذفه. حذف کنید و به ریش دوستان و رفیقان بخندید.

چندی پیشتر با کراهت از خواب بهاری برخاستم و درحالیکه خیلی گرمم بود عزم سفر کردم. البته ذکر این نکته ضروریه که هوا گرم نبود ولی اینکه چرا گرمم بود خودش سوال خوبیه. فی الواقع نمی دونم گرمایی هستم یا سرمایی اما هر چی که هستم باشم آسمان مال من است. خلاصه شال و کلاه کردم و زدم بیرون و سوار آسانسور شدم و دکمه ی جی اف رو فشار دادم و از اونجایی که در کف هستم ، چند بار دیگه هم این دکمه رو فشار دادم و حتی یه بار اونقدر فشار دادم که چیز شد.

همینطور که کف از درو دهنم پاک می کردم متوجه شدم که رسیده ام ایستگاه مترو صادقیه و یهویی بیرون درب ورودی یه خانوم میانسالی پرسید: “پسرم سیل بند از این طرفه؟” والا من هرچی فکر کردم دیدم دستبند و هدبند و کمربند و …ـه بند و حتی .اش بند شنیدم ولی سیل بند به گوشم نخورده بود. اما نخواستم دلشو بشکونم و گفتم آره از همین طرفه.

رسیدم دانشگاه و کوله بار غربتو که لایق شونه ام نبود روی صندلی گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم و از اونجایی که در کف هستم به حاضرین خیره شدم. استاد اومد و قرار بود یکی از مکفوف ها (مکفوف یعنی کسی که بقیه در کفِش هستن. اسم مفعول کفاف. ریشه از کف) بیاد مطلبی رو ارائه بده. صداش خیلی زیر و لرزون بود ، بعد این دوستان ما اجازه ندادن ارائه ی این بنده خدا تموم شه لااقل. یکی می گفت چه صدایی داره . اون یکی می فرمود بیچاره شوهرش. یکی دیگه عرض می کرد پنبه بدین پنبه بدین پرده ی گوشم پاره شد . یه نفر دیگه هم گفت خفه شید بیشعورا ! من از این خوشم اومده میخوام برم بستونمش! یکی هم فریاد برآورد که خودت خفه شو الاغ! این دوست دختر منه. منم زیاد کار به کار کسی نداشتم و درحالیکه انگشتان اشاره رو تو گوشم فرو کرده بودم ، در کف خویش غوطه می خوردم.

بعد از کلاس بود که دیدیم بَه! ببین کی اومده! همون پسره که تو رنگ خدا بازی می کرد. فقط یه ذره خوش تیپ تر شده بود. خلاصه رفتیم باهاش گرم گرفتیم و همینطور کف بود که ازمون می ریخت. گفتیم بیا یه عکس دسته جمعی بگیریم بریم به فامیلامون نشون بدیم کلاس بذاریم. قبول نکرد و گفت فقط تکی و فقط به یه شرط حاضرم دسته جمعی بگیرم. گفتیم چی بگو ما شرطتو داریم. گفت نه ندارین. هی از ما اصرار و از اون انکار. آخرش فهمیدیم رنگ خدا هم تو کفه. یه عکس تکی ازش گرفتیم و بهش قول دادیم به هیشکی نشون ندیم مگه اونایی که شرایطشو داشته باشن.

در راه برگشت سوار مترو شدم و گوشه ای اتراق گزیدم. خسته بودم و کف هام تموم شده بود. دیدم یه بابایی با پسر خردسالش یه جا نشسته و چندتا صندلی اونورتر یه مادری با دختر چهار پنج ساله اش. پسره خیلی نق و نوق می کرد و بالا پایین می پرید تا اینکه چشمش به دختره افتاد. صحنه ی فوق العاده رومنسی بود. یه دفعه ساکت شد و یه ذره خجالت تو چهره اش نمودار گشت. دختره هم با ناز گفت کفشمو نگاه کن و پسرک همچنان خجالت می خورد. باباهه که این صحنه رو می دید رو کرد به فرزند و با هیجان خاصی که فقط از یک پدر میشه دید گفت : بوسش کن بوسش کن.

رسیدیم صادقیه و همه ی کفامو کرده بودم و زار و نحیف و رنجور از واگن مترو خارج شدم. در همین احوال داغون و روحانی بودم که پیرمردی ازم پرسید : ببخشید میخوام برم ایستگاه صادقیه ، کدومو باید سوار شم؟ و من با چشمانی خمار با دست به سمت متروهای شهری اشاره کردم و گفتم : همینو سوار شین. گفت : ممنون. پیر شی جوون. و او نمی دانست که من در جوانی پیر شده بودم بس که کف کرده بودم. وقتی هم رسیدم خونه پدر گرام فریاد برآورد که : اومدی؟ خواستم بگم نه نیومدم ، که یاد پدر پسربچهه افتادم و به این نتیجه رسیدم که همه ی پدران صلاح پسراشونو میخوان و جواب دادم : آره.

در انتها توجه شما رو به جمله ی قصاری از خودم جلب می کنم و امید دارم که تکونتون بده.

آن کس که نداند و نداند که بداند ، تا ابدالدهر در ظرف مرکب بماند.

دیدگاهی بنویسید


خجالتم زیاده

راستش من اگه مینویسم صرفا بخاطر علاقه اییه که به نوشتن دارم و از اوان کودکی این علاقه رو هم بروز دادم. من هماره باید بنویسم حالا چه وبلاگ باشه چه توی کاغذ باشه یا چه هرجای دیگه. اما بعضی وقتا – مثل الان –  مسائل خیلی خیلی مهمتری وجود داره که اگه چند وقت هم از علایقم دور بشم باز ازرششو داره.

امروز هم مثل روزای قبل از خواب بیدار شدم و تصمیمم بر این بود که چند ساعتی زودتر برم دانشگاه. حالا شاید این سوال برای شما پیش بیاد که مگه من مریضم یا دیوانه ام یا احمقم که چند ساعت زودتر از خواب ناز بلند شدم. جواب شما هم اینه که دقیقا درست فکر می کنین. به هر روی رفتم سر یکی از کلاسام نشستم. منتهای مراتب من یه ساعت دیگه ی اون درسو برداشته بودم و بالطبع آخر ساعت باید به استاد می گفتم تا حاضری بزنه.

کلاس قانونا کلا چهل و پنج دقیقه بود و یکی از دانشجوها که ته لهجه ای هم داشت اومد که درباره مطالب یه کتاب ارائه بده. این بنده خدا سی و پنج دقیقه حرف زد و هرچی ما دست می زدیم و و سوت می کشیدیم و خسته نباشید می گفتیم کوتاه نمی اومد. حتی استاد هم وقتی دید کلاس ساعت بعدش چند دقیقه اس که شروع شده بهش گفت یه جمع بندی کن اما پسرک شنوا نبود. خلاصه اونقدر ساعت بعدیا ورود و خروج نمودن که صدا به صدا نمی رسید و استاد بهش گفت با یه صلوات تمومش کن.

حالا باید می رفتم که حاضری بزنم اما پسر شهرستانیه باز اومده بود دم گوش استاد و تند تند حرف می زد طوری که نمی فهمیدم چی می گفت. به هر شکل با کلی مکافات کارو به سرانجام رسوندم و سه ساعت بیکاری پیش روم بود. موقع ناهار اکثریت دوستان تصمیم گرفتن برن مرکز شهر و اونجا ناهارشونو بخورن اما یکیشون گفت چون تربیت بدنی داره ناهار نمی خوره و بنابراین اصلا نمیاد. من که کلا افتادم رو دور دیوانگی و پریشان حالی با اینکه کمی احساس گشنگی می کردم و قصد دارم برای کسری وزنم رژیم بگیرم لکن نرفتم و پیش همین دوست چلمن باقی موندم.

ساعتی بعد دوستان بازگشتند و قرار شد یکی که به تازگی لپ تاپ خریده بهمون شیرینی بده. رفتیم بوفه و رانی و بستنی گرفتیم و عینهو الاغا بستنی به دست اومدیم بیرون. کاملا الاغیت رو احساس می کردم. به هر ترتیب من به تنهایی رهسپار کلاس خودم شدم و خیلی دلم می خواست یه سری حرفا رو بزنم که هم جایز نیست و هم اینکه خجالت می کشم.

استادمون یه خانومیه که لره ولی لهجه نداره. چون یه جلسه نیومده بود یه جلسه بعد از همین کلاسش برامون جبرانی گذاشته بود و گفته بود حضور در کلاس دو نمره داره. خسته و وامونده سر کلاس نشسته بودیم که استاد با یه شی میله مانند و چهارتا حلقه وارد کلاس شد و بیان نمود که قصد داره ریسک پذیری رو بهمون درس بده و تک تک ما باید بریم جلوی کلاس و این حلقه ها رو از هر فاصله ای که خواستیم پرت کنیم تا بیوفته تو میله. حالا من در این برهه ی زمانی نه تمرکز درست و حسابی دارم و نه اعصاب و روان آرومی و بدتر از همه در پایین ترین حد از اعتماد به نفس قرار دارم. یعنی تا این حد اعتماد به نفسم پایینه که وقتی تو کوچه خیابون راه میرم از خجالت عرق می کنم. حالا باید بیام جلو تعدادی دختر که چندتاشون هم آشنا می زنن حلقه پرت کنم و اونا هم بهم بخندن.

چندتا از دخترا با وجود اصرار و تهدید استاد راضی به انجام این کار نشدن اما خب من پسرم و واقعا مایه ی وقاحتم بود اگه این دلقک بازی رو انجام نمی دادم. هرچند به مرحله ای از پستی و خواری رسیدم که اگه دویست هزار نفر هم بهم بخندن احساس ذلت نکنم. به هر حال چندتا پرتاب کردم و اتفاقا خوب هم از آب دراومد و کمی اعتماد بنفسم بالا رفت و الان هم اومدم اینجا یه پست نوشتم. چند بیت شعر هم تو راه برگشت و تو اتوبوس از خودم درآوردم که شاید پست بعدی باشه.

دیدگاهی بنویسید


آدامس با طعم ریش بز

اگه برگردیم به چند روز قبل ، دیگه پست قبلی رو منتشر نمی کنم. اون موقع توی جو بودم و الان آرومترم. اما اگه اتفاق خاصی نیوفته بیشتر پستایی میذارم که مخاطب خاص داره چون توی تعطیلات خیلی اذیت میشم. اما اگه اتفاق خاصی افتاد واسه عید برنامه های جالبی دارم و سوژه هایی که تو این ده ماه خاک خوردنو رو می کنم. پست زیر هم از آرشیو کشیدم بیرون و دقیقا یک سال از تاریخ تولیدش میگذره. توضیح ضروری اینکه اسامی رو ادیت کردم ولی تو پست اصلی اسم استادا رو کامل آورده بودم و به همین خاطر بود که سایتو ترکوندنش.

———————————————————–

منتظر تو بودن ، طعنه هارو شنیدن ، عینهو زهر و سمه ، به روح و کالبد و تن ، تمسخر مردمو ، تحقیر و انگ و تخریب ، نامه ی هر روزمه ، تو این شبای غریب ، آدما عقلشونو ، کردن توی چشمشون ، می ترکن از حسد ، هردقیقه بی امون ، آرامشم متانت ، مایه ی خشمشونه ، خوشبختیمو سعادت ، طالع نحسشونه ، حرفای بی جوابم ، میره به عرش اعلی ، خدای آسمونا ، میشنوه این صداها ، ناله و ضجه هنوز ، برای من باقیه ، نمی تونم تموم کن ، خدا برام کافیه ، منو ببخش که امروز ، برای تو بد شدم ، تو بازیای دنیا ، نبردم و رد شدم ، دوشنبه های تلخم ، انتهایی نداره ، انگار طلسم این روز ، محکم و استواره ، رو تب عشق سواره !!

بعد از بیست و یکی دو سال عمر به این نتیجه رسیدم که به سلایق و علایق بقیه احترام بذارم لکن بقیه نمیذارن . فرض کنین شما یه پیرهن نو خریدین و میاین تو جمع دوست و فامیل و آشنا . بعدش شروع می کنن ، اه اه این چه رنگیه ، چقدر سلیقه ات ضایع اس ، تو کی میخوای مثل آدم لباس بپوشی ؟ ، منم از این پیرهنا داشتم دادم گدا برد و از این جمله ها . در مورد هر چیزی هم صادقه . واقعا این حرفا تاثیر خیلی بدی روی فرد میذاره و صد البته اینم بگم که همه ی این حرفا از رو حسادته .

خب باز رسیدیم آخر هفته و میخوایم مرور کنیم اتفاقات اخیرو . مدتیه که آرش (خواننده ی اونور آبی) یه آهنگی ول داده که میگه : دستا بالا دستا بالا گوگولی ! تا اینجاش که هیچی . ولی وسطای آهنگ صدای یه دختری به گوش می رسه که خیلی آشناس و اون کسی نیست جز آیلار دیانتی ! تشویق ! حالا اگه نمی دونین آیلار دیانتی کیه باید بگم که بهشت بَرین گوارای وجودتون باد !

اما بریم سراغ اتفاقات دانشگاه . به هرحال همین خاطراته که باقی می مونه و چه بهتر که مکتوب بشه . من تو این پست روزانه مرور می کنم. شنبه و یکشنبه که کلاس نداشتم ولی دوشنبه از صبح علی الطلوع کلاس دارم تا شب علی الغروب . اولین کلاسم با یه خانمیه که هنوز کسی نمی دونه اسمش چیه . قرار بوده استاد یه آقای مهربونی باشه ولی مثل اینکه دوست دخترش باهاش به هم زده و استاد هم دپرس شده رفته بیابون دنبال گل شقایق می گرده . خلاصه . من فکر می کنم این استاد خانم حداقل یک ماهی میشه که دستشویی شماره یک نرفتن و یبسه یبس تشریف دارن. (برای اطلاع از وضعیت شماره دستشوییا به این پست مراجعه کنید). ساعت بعدش هم باز با یه خانم کلاس داریم. برخلاف استاد ساعت اول ، این استاد خیلی خوشرو و خوش برخورده . حتی یه بار که من بعد از حضور غیاب رفتم سر کلاس حاضری منو زده بود . هرچند که هیچی از درسش نمی فهمیم.

ساعت سوم هم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و اما ساعت چهارم . من دیدم که خب اگه بخوام برم خونه باید تنها برم و چه بهتر که دو ساعت صبر کنم و با دوستان به سمت منزل عزیمت نمایم . به پیشنهاد رضا در بدترین جای ممکن نشستیم و صبر کردیم تا استاد بیاد . تو این فاصله ، رضا یه بسته ی آدامس درآورد که شبیه قرص بود. یکی خودش خورد و یکی هم به من داد . می دونین ، مزه ی نفتالین می داد . اسپری سوسک کش . ببخشید مزه ی گ& می داد . به هرحال استاد وارد کلاس شد و درحالیکه بوی گ& ناشی از آدامس رضا فضا رو پر کرده بود شروع به درس دادن کرد . به شدت حوصله ام سر می رفت تا اینکه اون حادثه به وقوع پیوست . استاد می خواست کلاس حل تمرین بذاره که یه پسر ریش بزی هم مسئولش بود. (کلمه ای بهتر از مسئول به مغزم نرسید) آره ، اومدو ساعتای خالیشو روی تخته نوشت و استاد هم شروع کرد به رای گیری. مثلا می گفت کیا با این ساعت مخالفن ؟ بعد سیصدتا دست می رفت بالا بر فرض مثال . انصافا تفریح جالبی بود وقتی چهره ی متعجب و عصبانی دانشجوها رو می دیدی ولی خودت ناخونتم نبود . منم یه بار تیریپ مخالف رفتم و استاد هم نفهمید من مهمونم. البته بنده ید طولایی تو مهمونی رفتن دارم و تقریبا یه مهمون حرفه ای شدم طوری که عمرا استاد بتونه تشخیص بده . حتی نزدیکترین دوستانم هم نمی تونن بفهمن که من واقعا کلاس دارم یا مهمونم .

در راه برگشت و تو ایستگاه مترو یکی از دوستانو دیدیم که روی سکوی مقابل و نشسته بر صندلی به خواب رفته بود . بعدش یه دختر سانتی مانتال خوشگل موشگل پا روی پا هم یه راست اومده پیشش نشسته با اینکه کلی جا خالیه . خدا شانس بده . پیش من که یا پیرمرد میشینه یا کارگر افغانی . حالا نمی دونم تو تصویر مشخصه که این دوستمون کیه یا نه ، چون فاصله نسبتا زیاد بود .

چهارشنبه شد و باز آفتاب نزده راهی دانشگاه شدم . ساعت اول با همون استادی کلاس داشتم که دو روز قبلش مهمونی رفته بودم کلاسش . بازم همون اتفاقات افتاد و پسر ریش بزی و رای گیری و کرکر خنده . جای همتون خالی . ساعت بعدش هم یه کلاسی داریم که هیچ کس هیچی از درس نمی فهمه . اسم درسش هم میگم ، ریزپردازنده . من میرم ته کلاس میشینم و از در و دیوار عکس می گیرم بلکه توش یه سوژه ای واسه سایت پیدا کنم . مثلا چندبار خواستم از اون دختر سیبیلویی که میاد پشت در ادا درمیاره عکس بگیرم یا می خواستم از نمای کلی کلاس تصویر بردارم که نشد . عکس زیر هم واسه همین ساعته که استادو در حال تدریس می بینینو منو هم در حال مطالعه ی نقشه ی تهران .

ساعت بعدش هم که با استاد ع کلاس داشتم و اتفاق خاصی نیوفتاد . البته استاد ع هم مثل استاد م کلی سوژه واسه داستانای کوتاه فراهم می کنه که همینجا ازش تقدیر و تشکر می کنم . پنجشنبه ساعت کله ی سحر باز از خواب تخیلی بیدار شدم و رهسپار دانشگاه گردیدم . این ساعت آزمایشگاه دارم . بازم حادثه ی خاصی تو این ساعت نیوفتاد ولی نکته ای هست که باید بگم . استاد به یکی از پسرا توصیه می کرد که وقتی میره خیابون جمهوری مواظب خودش باشه . وقتی میره تو زیرزمین با چراغ قوه بره چون تاریکه . اگه از یکی خواست سی دی عروسی و پارتی بخره و فروشندهه گفت بیا بریم اون پشت به هیچ وجه نره . می گفت دیگه زنده برنمی گردی و این آخرین باریه که تو رو می بینیم . نکته اینجاست . استاد با این فرض این حرفا رو جلو دخترا می زنه که اونا نمی گیرن استاد چی میگه . ولی استاد نمی دونه که الان عصر ارتباطاته و فناوری اطلاعات . دیگه دخترا هم چشم و گوششون باز شده .

بعد از این کلاس من باید بر می گشتم خونه اما زهی خیال باطل . رفتم سر کلاس شیوه ارائه مطالب فنی . ما وقتی یه نفر داره ارائه میده نمی تونیم هیچ حرفی بزنیم ولی حرفامونو نگه می داریم بعده کلاس و کلی به اونایی که ارائه دادن می خندیم . ولی بعضی دوستان این قاعده رو رعایت نمی کنن . مثلا یه دختری داشت کنفرانس می داد و صداش خیلی زیر و لرزون بود . بعد این دوستان ما اجازه ندادن ارائه ی این بنده خدا تموم شه لااقل . یکی می گفت چه صدایی داره . اون یکی می فرمود بیچاره شوهرش. یکی دیگه عرض می کرد پنبه بدین پنبه بدین پرده ی گوشم پاره شد . یه نفر دیگه هم گفت خفه شید بیشعورا ! من از این خوشم اومده میخوام برم بستونمش! یکی هم فریاد برآورد که خودت خفه شو الاغ ! این دوست دختر منه !  برگشتنی هم که با حسین برگشتم و کلی آهنگ ایکان (akon) گذاشت واسه ام ! و این بود اخبار این هفته ! بدرودش و خداحافظش و خدانگهدارش ! (کی؟)

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت دوم)

اون : این پروژه رو برات تو سی دی میل کنم؟

من : نه ، تو بشقاب میل کن.

———————————————————–

-: در بیت زیر چه آرایه ای وجود دارد؟

-: آرایه ادبی

———————————————————-

دختر : ببخشید شما با استاد میرروشندل کلاس دارین؟

من : نه ندارم.

دختر : خب استاد امروز نمیاد.

دیدگاهی بنویسید


یک روز کاری

چندتا موضوع واسه نوشتن دارم اما الان خیلی خوابم میاد. این مطلبی که می بینین شیشم آذر پارسال نوشتم و توی سایت قبلیم منتشرش کردم. حالا هم بدون کم و کاست دوباره اینجا میذارمش.

—————————————–

سلام علیکم ! روی سکو وایستادم ، که مشرفه به جاده ، آب میاد از آسمون ، از هر سه نوع ماده ، سرمای دلپذیری ، تو گوشت و استخونم ، رخنه نموده و من ، بند اومده زبونم ، سرفه ای نابهنجار ، عطسه ای نابهنگام ، لرزشای دو فکم ، سرّیِ دست و پاهام ، اینا نشد دلیلی ، برای رفتن من ، منتظر تو هستم ، تو که میایی حتما ! عمرا !!

گویا اتفاقات و داستانای زندگی تمومی نداره و هر روز باید منتظر یه داستان جدید بود. اما بعضی اتفاقا و کارا هستن که هر روز یا هرچند روز یه بار تکرار میشن. مثلا اتفاقایی که تو مسیر رفت و برگشت به سرکار یا محل تحصیل میوفته.

صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار و آماده میشم واسه هجرت به دانشگاه. میرم توی ایستگاه اتوبوس میشینم (تازگیا وایمیستم چون اگه بشینم می چسبم به صندلی) تا اتوبوس بیاد. سوار اتوبوس میشم و یه جای خالی پیدا می کنم. کلی ذوق می کنم و واسه خودم تی تاب باز می کنم. اتوبوس دیگه کم کم داره حرکت می کنه یه دفعه راننده می زنه رو ترمز و یه پیرمرد با عصا از پله ها میاد بالا و دقیقا کنار من وایمیسته. این کار یعنی اینکه من باید پاشم و اون پیرمرده که معلوم نیست تا چند سال دیگه زنده باشه بشینه. اتوبوس حرکت می کنه و تو ایستگاه بعدی شصت هفتادتا بچه مدرسه ای میان بالا. بوی عرق و تعفن پر میشه و این راننده هم از ترمز زدن و دستی کشیدن دریغ نمی کنه. به هرحال می رسم مترو.

تا میخوام از در ورودی ایستگاه وارد بشم یه پیرمردی پیرزنی چیزی میوفته جلوم و نه میشه از راست سبقت گرفت نه از چپ. خلاصه به هر زحمتی ردش می کنم بعد یهویی نمی دونم از کجا یه جمعیت میلیونی از رو­ به رو به سمتم حمله می کنن. یه لحظه به این فکر می کنم که صد و هشتاد درجه بچرخم و دوتا پا دیگه قرض کنم و بزنم به چاک ولی اینجا منطق میگه که دیرت میشه. از پله ها میرم بالا و چند دقیقه ای صبر می کنم تا قطار بیاد. بعد که از دور می بینمش پا میشم و میرم اونجایی وایمیستم که همه ملت وایستادن. آخه گویا در واگن اونجا باز میشه. حالا خوبه تو قطار جا واسه همه هست اینقدر تقلا می کنن و هل میدن اگه نبود که همونجا شلوارتم درمیاوردن. به هرترتیب میرم تو واگن و یه جا می گیرم میشینم. بقیه میرن طبقه ی بالا که من نمی دونم اونجا چی داره احتمالا دافا میرن اونجا. یه پسر جوونی میاد پیش من میشینه و گوشی اچ تی سیشو درمیاره و هندزفریشو می کنه تو گوشش. صدای دیس دیس آهنگ به گوش من می رسه و من خیلی رو این صدا حساسم. رشته های عصبیم با این صدا منقبض میشن. یه چند دقیقه میگذره. یه صدای تپ تپی میاد. سرمو برمی گردونم می بینم پسره داره پای راستشو با ریتم آهنگ می کوبه زمین. رشته های عصبیم دیگه جر خوردن. بعد از این پاره شدن رشته ها ، از چندتا صندلی اونورتر صدای آهنگ ترنس میاد که یکی داره روش کردی میخونه. به جون خودم اگه اسپیکر ۶۰۰ واتم به گوشی وصل کنی همچین صدایی نمیده. مترو می رسه اولین ایستگاه و پیرمردا به سمت قطار هجوم میارن. یکیشون که احتمالا از بقیه زپرتی تره میاد پیش ما میشینه. دست می کنه تو جیبش و یه نخودچی درمیاره و میندازه بالا. آخه پدرجان ، پیر شدی ، آلزایمر داری ، دندون نداری ، شعور که داری ؟ صدای ملچ ملوچ جویدنش کاملا تو مغزم فرو میره و نمی دونم یه نخودچی چقدر نیاز به جویدن داره.

از خدا می خواستم که هرچه سریعتر این آهنگی که داره پسره گوش میده عوض بشه و دیگه صدای تپ تپش نیاد. این اتفاق میوفته اما پسر شروع می کنه به سه ضرب زدن. انگشتای پاشو تا ساق پاش بالا میاره و با تموم قدرت اونو می کوبه زمین. پیرمرده یه نخودچی دیگه میندازه بالا. شایدم پسته. مترو می رسه ایستگاه. یه مردی میاد جلوی من میشینه. البته قبل از نشستن پای منم لگد می کنه و یه ببخشیدی هم تحویل میده. آهنگ کردی میره تراک بعدی. رو آهنگ هوی متال یارو کردی خونده. این مرده که تازه به جمع گرم و صمیمی ما اضافه شده انگار غم دنیا زیادی رو دوشش سنگینی می کنه چون هر چند دقیقه یه نفس عمیق می کشه. پسره با جفت پاها به زمین می کوبه. پیرمرده نارنگی از تو جیبش درمیاره. مرده نفسای عمیقشو با سوز بیشتری می کشه. بلندگوی مترو هم بالای سر ما چهارتاست. فی الواقع من طنین ملودی زیر رو با گوش جان میشونم :

دیس دیس … تپ تپ …. ملچ ملچ …. چیکی چیکی (صدای مترو) ….. تپ تپ … هیییییییی هییییییییی ….. ایستگاه بعد ایر ….. چیکی چیکی ….. وه کو روژانی …. وه کو روژانی ….. ملچ ملچ …. شترق شترق(پاشو محکم می کوبه)…… هییییییی هیییییییییی … دیس دیس

رسیدم به مقصد. تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم. حالا باید خودمو به سرعت به اتوبوسا برسونم. اگه دیر برسم رو پای راننده هم جا نیست بشینم. با تمام توان می دوم و همه ی مسافرا رو جا میذارم. دیگه از این سریعتر نمیشه ، هوا رو مه می گیره و شب میشه. قانون نسبیتو به عینه تجربه می کنم. اینقدر سریع دویدم که چندساعت برگشتم به عقب. اتوبوسو می بینم که یه مرد چاقی که یه شال گردن سفید و مشکی گردنشه کنارش وایستاده. رسیدم به اتوبوس. اما زهی خیال باطل. همه دخترا نشستن رو صندلیا و جالب اینجاست که همشون با قطاری که من اومدم اومدن. به هرشکل می چپم تو اتوبوسو و اون مرد چاقه هی از پایین هل میده. من کنسرو کم می خورم ولی زیاد کنسرو شدم. حالا این وسط یه پیرزنه اشتباه سوار شده و میخواد پیاده بشه…..

رسیدم دانشگاه و رفتم سرکلاس. همیشه تو این کلاس یه پسری میاد پیش من میشینه که تا شب اعصاب و روان منو به یه چیزی میده. احتمالا باید بچه کرمان باشه و هرچند که من به بچه های کرمان و اطراف!  ارادت ویژه ای دارم اما به خودم بیشتر اردات دارم. میرم یه جایی میشینم که نه میتونه سمت چپم بشینه نه راست. پسره میاد تو کلاسو و وقتی منو می بینه قیافه اش یه جوری میشه. میره تو هم . منم زیر لب یه لبخند ملیح و پیروزمندانه ای می زنم. میاد پشت من میشینه. یه چند دقیقه ای نمیگذره که وسط درس استاد لرزه میوفته به صندلیم. میخوام برم زیر میز پناه بگیرم یه وقت آوار نریزه رو سرم ، میز پیدا نمی کنم. اون موقع که تو مدرسه به ما می گفتن برید زیر میز ، حالیشون نبوده که تو دانشگاه میز از کجا بیاریم حالا. به هرحال. ولی می بینم بقیه عادی نشستن و هیچ به ناخن مبارک هم نمیارن. دوباره یه پس­لرزه شدید میاد. اینجاست که من می فهمم یکی از پشت داره پاشو می کوبه به صندلیم. پسره خیلی قشنگ پاشو انداخته رو پاشو داره تکون تکون میده و اصلا ملتفت نیست که این تکون دادنا منجر به اصابت پاش با صندلی من میشه. بعد از چند دقیقه صدای خِر خِر میاد. نگو کف کفششو می کشه به میله ی پشت صندلی من. البته اینو بهتون نگفتم که بر طبق عادت همیشه ، درسو با خودش زمزمه می کنه. کلاس قرآنه و استاد از همه میخواد که روخونی کنن و این بنده خدا هم از اول کلاس تا آخرش تو گوش بنده آیات قرآنو با صوتی دلنشین تلاوت می کنه. بعد هر کلمه رو که نمیتونه تلفظ کنه از من می پرسه که با سردی جوابشو میدم. باز می بینم داره اشتباه می خونه.

دیگه از ذکر جزئیات بگذریم. حالا انصافا به نظر شما من عصبی ام ؟ من کمرو ام ؟ یا بقیه مشکل دارن ؟ به هرحال امیدوارم هرکی این وسط مورد داره خدا بزنه تو کمرش نصف بشه ، زیر تریلی له بشه ، به معشوقش هم نرسه ! الفاتحمه الصلوات.

دیدگاهی بنویسید