دفاع از توالت ایرانی

همونطوری که محققان دانشگاه ایالتی ویالتی ماساچوست گفتن، یک سوم عمر انسان گلاب به روتون تو مستراح میگذره. بنابراین این بخش از محل سکونت، از اهمیت بسیار بالایی برخورداره. مثلا عموی من دوست داره محیط دستشویی بزرگ باشه. دلیل این علاقه ش به وسعت دستشویی هم به این برمی گرده که دستشویی خونه شون نیم متر در نیم متره و وقتی میخوای از بین موانع وارد دستشویی بشی مثل این می مونه که بخوای بدون میله استریپ تیز کنی. بعد وقتی هم میشینی که کارتو بکنی، سر و تهتو با هم قاطی می کنی.

یا میگن دستشویی ایرانی طوریه که وقتی میشینی به تمام اصوات درونی و بیرونی اکو میده. ولی فرنگی اینطوری نیست و صدا رو تو نطفه خفه می کنه. اما واقعا سوالی که از غربی های ریاضتی دارم اینه که وقتی رو کاسه میشینن، غیر از اینکه آیا چندششون نمیشه، آیا اصلا می تونن در همچین پوزیشنی، دستشویی شماره دو (یعنی بزرگ) بفرماین؟

احتمالا دو سه ماه دیگه باید از پایان نامه ام دفاع کنم و یک روز همراه با دوستی که همچین وضعیتی داره، رفتیم دانشگاه تا تجربه کسب کنیم و چندتا جلسه ی دفاع رو ببینیم.دقایقی دیر رسیدیم و دفاع های صبح شروع شده بود. درب دو تا از کلاس ها بسته بود و نمی شد درو باز کنیم و درحالیکه ده جفت چشم و بیست جفت پا دارن با تعجب ما رو نگاه می کنن وارد کلاس بشیم. اما در دو تا از کلاس ها طاق باز واز بود و حالا باید تصمیم می گرفتیم وارد کدوم یکی بشیم. من گفتم کلاس ۳۱۰. دوستم هم گفت کلاس ۳۱۰. و بعد عین بز سرمونو انداختیم و رفتیم تو کلاس ۳۱۱ چون ما خیلی آوانگارد و متفاوتیم ارواح خیکمون.

ارائه ی پسره تموم شد. داور شماره ی یک پرسید: خب برنامه ای نوشتید رو میشه اجرا کنین؟ پسره گفت: نرم افزارش نصب نیست اگه میخواین الان نصب کنم. یکی از استادا گفت: نه بابا نیم ساعت طول می کشه نصبش، خب کدهای برنامه رو نشون بده. پسره گفت: اینجا ندارم اگه میخواین زنگ بزنم خانومم بفرسته. داور شماره ی یک گفت: پس ما هم خودکار نداریم نمره ی شما رو بدیم. در همین کش و قوس بود که داور شماره ی دو، آسشو رو کرد که بعدها فهمیدیم بی بی خشت بود.

داوره گفت: «این پایان نامه ای که دست منه واسه خانوم شهیدیه که من استاد راهنماشم. از روی این می خونم، شما با پایان نامه ی خودت مقایسه کن.» این استاده هرچی می خوند گویا نعل به نعلش توی پایان نامه پسره هم بود. آخرش پسره گفت: «به خدا نمی دونم چرا اینطوری شده، این خانوم هم که شما میگین نمیشناسم، من خودم یه ساله دارم رو پایان نامه م کار می کنم، استاد هم شاهده.» و به استاد راهنماش اشاره کرد. استاد راهنما گفت: نه من هیچ اطلاعی ندارم به من ربطی نداره. در اینجا بود که خانوم شهیدی که بطور نامحسوس در میان حضار استتار کرده بود از جا بلند شد و فریاد برآورد: به خدا نمی دونم این آقا چطوری به پایان نامه من دسترسی پیدا کرده، حتما وقتی پایان نامه ام رو دادم دوستم ویرایش کنه، با این آقا ارتباط داشته داده بهش. استادا هم گفتم برید کمیته انضباطی مشخص میشه.

خلاصه دعوا شد و مایی که دلمونو صابون زده بودیم نوشیدنی های رنگ و وارنگ می خوریم، کرک و پر ریزون از کلاس خارج شدیم و وارد کلاس دیگه ای شدیم که دفاعش تازه داشت شروع می شد. پسره دفاع کرد و تموم شد. حالا داورا شروع کردن به سوال پیچ کردن و قوزفیش کردن طرف و پسره هم زیرش زایید چون کارو خودش انجام نداده بود. استادا هم آخرش گفتن اینو خودت انجام ندادی خدافظ شما. جو خیلی سنگین بود و همه توی خلسه به همدیگه نگاه می کردن و ما هم چون می دونستیم همچین بلایی قراره سر خودمون هم بیاد، نحوه ی قضای حاجت روی توالت فرنگی رو روی صندلی درک کردیم اما از تجربیات گذشته هم درس گرفتیم و کیک و آبمیوه مون رو وسط بهت جمعیت برداشتیم و در رفتیم که عکسش و سندش رو هم ملاحظه می فرمایید.

کیک و آبمیوه بعد از دفاع از پایان نامه

رفتیم دستشویی تا کثافات ساعت قبل رو از خودمون بشوریم. بعد داخل دستشویی روی در چی نوشته باشن خوبه؟ شماره … باید دقت داشت که درسته که دانشگاه پر از کیس هست، ولی این دلیل نمیشه که دستشوییش مختلط باشه. مراسم چیز پراید که نداریم اینجا.

شماره تلفن در دستشویی مردانه

ساعت بعد، یه پسری دفاع داشت که کل خاندان خودش و خانومش رو آورده بود و اگه شئونات اجازه می داد همونجا چند مورد از فامیلاشون رو نقدا خواستگاری می کردیم. بعد از دفاع، مجددا داورا شروع کردن به کشیدن خشتک طرف روی سرش و ما هم دیگه چیزی داخل دستگاه گوارشمون نبود که دوباره تجربه ی توالت فرنگی داشته باشیم. آخر کار هم شیرینی پای آناناس بهمون داد که یکیشو خوردم فاسد و مونده بود و نیاز به توالت ایرانی پیدا کردم و دوستم شیرینی خودشو داد من بخورم باز. خب نمی خوری واسه چی برمی داری آخه؟

خوردم و دوباره رفتم دستشویی و وقتی برای بار هفتم چشمم به شماره افتاد، به خودم گفتم خاک تو سرت که این شماره دختره. این زن زندگیه. در همین افکار خوشحال بودم که صدای انفجار مهیبی از اتاقک کناری بلند شد و ترجیح دادم هرچه سریعتر محل رو ترک کنم.

دیدگاهی بنویسید


با اینا سیزده‌مو در می کنم

نمی دونم اول دروغ سیزده بوده یا اول آوریل. نگشتم دنبالش که اول کدوم خری این رسم رو ابداع کرده ولی می خواستم امروز یه دروغ سیزده بگم و هرچی فکر کردم و دود چراغ خوردم چیزی به ذهنم نرسید. الان هم در اوج حماقت جای اینکه بیام با دروغم شما رو بذارم سرکار اومدم میگم چه دروغی سرهم کنم.

قبلا هم یادمه این سایت وبگذر که آمارگیر و امکانات واسه وبلاگ میده هر سال یه دروغی می بافت. یه سال گفت آدرس دقیق بازدیدکننده ها رو نشون میده که خیلیا هم باور کردن. یه سال دیگه هم گفت با کلیک روی فلان لینک می تونین از طریق وبکم بازدیدکننده هاتونو ببینین. ولی امسال که حرکتی نکرده.

اما غیر از این دروغ سیزده ما ایرانیا میریم تو پارک و جنگل و شروع می کنیم به گاهی دیدن طبیعت. خب الان هم یکی نیست بهم بگه این چه نکته ای بود گفتی و یکی دیگه هم نیست بگه وقتی سوژه نداری غلط می کنی مینویسی. حالا منم واسه خالی نبودن عریضه گوشه ای از خواب دیشبم رو تعریف می کنم.

خواب دیدم رئیس یه زندانم و واسه تعطیلات عید رفتم شمال. بعد زندانیا شلوغ می کنن و مجبور میشم برگردم یه سروسامونی به وضعیت زندان بدم. بعد وسطش یادم نیست اما یه دفعه میرم تو خونه ی یکی از زندانیا مهمونی و فک و فامیلش هم اونجان. این زندانیه یه پسر خردسالی داره که میاد برامون چندتا حرکت می زنه که یادم نیست دقیقا چیکار می کنه. بعد از چند روز زلزله میاد و من انگار عضو هلال احمرم و میرم که لش و جنازه ها و زیرآوارمونده ها رو بکشم بیرون. همینطوری یلخی به یه تختی می رسم و تخته ی روشو برمی دارم و زیرش کلی جنازه‌س که همه شون سیاه شدن. من دماغمو می گیرم ولی بوی بدی نمیاد. چندتا جنازه ی جزغاله شده میارم بیرون و بعد یه دفعه پسر همون زندانیه درحالیکه سوخته از زیر تخت میاد بیرون و همون حرکاتی رو که تو مهمونی زده بود می زنه.

امروز هم مثل روزای قبل تا حوالی ساعت سه خواب بودم. البته وسطش یکی دو ساعت بیدار شدم رژه رفتم تو خونه و دوباره خوابیدم. سایر اعضای خونه هم برای روشن نگه داشتن رسومات و حفظ سنت دیرینه و پارینه رفتن پارک روبه‌روی خونه‌مون بساط کردن و از اونجایی که من از این حرکات استقبال نمی کنم چون حوصله‌م سر میره ، گرفتم سیر خوابیدم. ساعت سه هم نیم ساعتی رفتم نشستم و پیرمرد پیرزنا و دختربچه های نابالغو دید زدم و برگشتم و الان هم در خدمت شمام.

ارائه ی من حدود یه ماه دیگه‌س. خانوم هم دو هفته دیگه ارائه داره و البته کلاسش با من یکی نیست لکن اگه بذاره میخوام برم سرکلاسش ببینم چیکار می کنه. برخلاف من اعتماد بنفسش خیلی خوبه. می دونین ، من می تونم از بچه هایی که ترم قبل ارائه داشتن مطالبو بگیرم و پنج دقیقه حرف بزنم درحالیکه نه خودم و نه استاد و نه دانشجوها چیزی حالیشون نمیشه. ولی اینطوری خوشم نمیاد. میخوام ارائه‌م تک باشه. فعلا موضوع خاصی مدنظرم نیست شاید درباره سیستمای مدیریت محتوا یا شاید درباره تصاویر سه بعدی. ولی اینا منو راضی نمی کنه. اگه سوژه ای دارین که در رابطه با کامپیوتر و آی تی و حتی مطالب علمیه ، لطف می کنین به من بگین که ظرف این یکی دو هفته کار ارئه‌م تموم بشه و خیالم از این بابت راحت باشه.

دیدگاهی بنویسید


آدما کلا دو دسته‌ن!

زنهار! چند روز پیش صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و با اینکه ترم هشت هستم و نباید هفته ی آخر برم یونی لکن انگیزه های دیگه ای غیر از درس منو به این راه کشوند. اون روز خیلی کسل و استرسی بودم. خب شاید بگین که چی حالا؟ ملت فوج فوج تو ژاپن دارن افقی میشن و تو لیبی جنگ داخلیه و بودجه نود هنوز بسته نشده و چند روز دیگه کنسرت ابیه و اون وقت تو نشستی میگی وقتی که از خواب پا شدم سرد بود؟ منم میگم که چیزی ندارم بگم.

درحالیکه من باید چند ترم پیش درس شیوه ارائه رو برمی داشتم اما به علت تداخل ساعتاش و به هم ریختن برنامه ام برنداشتم و این ترم مجبور شدم هر روز و ساعتی که شده بردارمش. از اسم درس هم مشخصه ، باید بیایم سرکلاس یه مطلبی رو ارائه بدیم. ترمای قبل بچه های خودمون سرکلاس بودن و حالا اکثرا ورودی های جدید هستن و دختراشون هم هیکلشون دو برابر منه. من از ارائه دادن باکی ندارم و قبلا هم سر یه درس دیگه این کارو کرده بودم اما چند روز پیش یکی از بچه ها داوطلبانه ارائه داد و مطلب خیلی قوی و جذابی تو چنته داشت و حدود نیم ساعت هم حرف زد. خب من خیلی دوست داشته و دارم که ارائه ی من آس باشه و حتما خلاقیتی توش وجود داشته باشه اما اولا من تو مباحث تخصصی خیلی سررشته ندارم و ثانیا وقت ارائه من حدود پنج دقیقه اس! اینطور شد که استرسم بیشتر شد.

ساعت بعدش هیچ کدوم از دوستان نزدیکترم نیومده بودن و من عین هویج تنها نشسته بودم یه گوشه. می دونستم آخرین روزیه که می تونم خانومو ببینم اما استادی که ساعت بعد باهاش کلاس داشت نیومده بود و احتمال قوی خودش هم نمی اومد دانشگاه. گفتم گداخورد یکی دو ساعت وایمیستم شاید اومد. بعد از کلاس با دوتا از بچه ها که خیلی باهاشون حال نمی کنم همراه شدم که اگه نمی شدم تنها می موندم. تو چندساعتی که باهاشون بودم متوجه مطالبی شدم. اینکه چقدر طرز فکر من باهاشون فرق می کنه. اصلا دوتا دید متفاوت نسبت به دنیا داریم. اصولا همکلاسیای من دو دسته هستن. یکیشون کسایی که دید مادی نسبت به دنیا دارن و هر کاری می کنن تا از زندگیشون لذت ببرن برخلاف من که اصلا مخالف همچین عقیده ای هستم. یه عده دیگه کلا بی خیال دنیا هستن و هیچ برنامه ای واسه آینده ندارن و پیرو جمله ی هرچه پیش آید خوش آید هستن. حرفای جدی نمی زنن و اگه بخوای جدی باشی سوژه میشی. و باز من با این تفکر مشکل دارم هرچند کمتر از اون یکی.

من خودم بیشتر بُعد معنوی زندگی رو می بینم و از فعالیتایی که جنبه ی روحی داره بیشتر استقبال می کنم. مثلا همین بلاگنویسی که غیر از تخلیه ذهن و هیجان سود دیگه ای نداره. آدمایی که طرز فکر مشابه من دارن تقریبا مخالف مذهب و دینن اما من چون معتقد هستم دچار مشکل و تناقض شدم. کلا خیلیا هستن که مثل من فکر می کنن اما من تو بچه های دانشگاه خودمون پیدا نکردم. دلیلش هم مشخصه دیگه. دانشگاه آزاد ، نزدیک تهران ، تراز پایین ، شهریه بالا. معلومه کیا میان اینجا دیگه. زیاد وارد جزئیات نشم. اما خب با دختراش که حرف نزدم ولی می دونم اونا بدتر از پسرا کاملا تو یه دنیای دیگه هستن. اما چندباری که با خانوم حرف زدم از اینکه هرچی می گفت طوری بود که انگار خودم دارم اون حرفو می زنم واقعا لذت بردم. هرچند نمی دونم اونا حرف خودشه یا کسی بهش گفته اینارو بگو. به هرحال.

تو راه برگشت با همون دو دوست سوار اتوبوس شدیم و دوتا از دخترای ورودی جدیدتر هم اومدن و کنار ما نشستن. یعنی ما سمت راست اتوبوس و اونا سمت چپ. یکیشونو میشناختم. عکساشو تو فیس بوک دیده بودم. قبلا که سایت داشتم هم به لیست دوستان مسنجرم اضافه اش کرده بودم و حتی درباره سایت و دانشگاه هم باهاش چت کرده بودم. خب اینا که چی حالا؟ دختره اسمش گلریزه ولی یحتمل تو خونه بهش میگن گلی! به هرحال دختر قشنگیه و عملا خیلی قشنگه و مهمتر اینکه شباهتی هم با خانوم داره. همینطوری که داشتیم حرف می زدیم یکی از اون دوتا دوست گفت حامد سمت چپیه رو میخوای؟ گفتم نه من راستی رو میخوام!! البته شوخی کردما و دوستان هم فهمیدن و شوخی شوخی ، شوخی کردن. خلاصه یه مقدار تابلو بازی درآوردن و فکر کنم دختره فهمید که بین ما سه تا خبرایی هست ولی زیاد برام مهم نبود و نیست. دیگه از ذغال سیاه تر که نداریم که.

خلاصه اینکه احساس تنهایی می کنم. یه جمله ای هست که فکر کنم از امام علی باشه که میگه ضعیف اونیه که نتونه دوست پیدا کنه و ضعیفتر کسیه که دوستاش رو هم از دست بده. البته من دوست و رفیق دارم ولی با کسی صمیمی نیستم و دلیلش هم آدمایی بودن که سر راهم قرار گرفتن. اما بالاخره بعد از بیست و خورده ای سال بالاخره یکیو پیدا می کنم که طرز فکرش به من نزدیک باشه. حتما… شاید … نمی دونم.

دیدگاهی بنویسید


بوزینه ی فراخینه

خیلی زشته ، خیلی بده واسه منی که ترم هشتم هفته ی اول ترم برم دانشگاه. البته یکی از مزایای رفتن می تونه این باشه که اگه از استاد خوشت نیومد می تونی درسو حذف کنی ولی با این حال من امروز نرفتم دانشگاه.

میگن شنیدن کی بود مانند دیدن یا میگن آدم تا با چشمای خودش نبینه باور نمی کنه. البته این ضرب المثلا هیچ ربطی نداره اما من وقتی می بینم مردم تو لیبی تیکه پاره شدن و عکس جنازه های آدما رو می بینم که شیکمشون پکیده و پایین تنه ندارن هیچ حس ترحم و ناراحتی در من ایجاد نمیشه اما مادامی که دارم از کنار یه عابر بانک رد میشم و مشاهده می کنم که مردم کشورمون واسه برداشت یارانه هاشون توی صف های چندمتری ایستادن خیلی غمگین میشم. باز این برمی گرده به حال این روزای من که علاوه بر این سنگینی و غمگینی خیلی مهربون و زودرنج هم شدم. شدم یه چیز تو مایه های مریم تو همون برنامه ای که از شنبه تا سه شنبه هرشب پخش میشه. همون مریمه که با منصوره و وین بود و ایضا اون پسر چاقه با زن تپلش و که همیشه موهاشو می ریخت تو چشماش و خیلی هم اعتماد به نفش داشت و عکسای عروسیشونو زده بودن به در و دیوار. مریمه حرف که می زد فکر می کردی الانه که بزنه زیر گریه. ای خاک تو سر زن صفت من کنن. برم زیر ابروهامم بردارم یه دفعه. یا حتی بدتر از اون ، سیبیلامو تیغ بزنم. ای خاک …

حالا ببینین تا چه حد مهربون شدم. روز حذف و اضافه دوستم گفته بود اگه فلان کلاس باز شد براش بردارم. این بنده خدا با کمک مدیرگروه سگمون تونسته بود بیست و سه واحد برداره و وقتی اون درسی که می خواست ظرفیت داده شد یکی از درساشو حذف کردم و خواستم درس دلخواهشو بردارم که با خطای تعداد واحد انتخابی شما بیش از حد مجاز است مواجه شدم. خلاصه هم درسشو حذف کردم و هم نتونستم اون کلاسو براش بردارم. روز بعدش رفت دانشگاه و خواست کلاسشو برداره که مدیرگروهه یبسمون بهش گفته ارور میده و باید شهریه ات رو کامل بریزی. در همین احوالات بود که بهش زنگ زدم ببینم چیکار کرده که جریانو تعریف کرد و من عین گاو عذاب وجدان گرفتم و خواستم همون موقع اینترنتی شهریه اشو بریزم اما این عقل وامونده نذاشت. عقل ناقصم مواقعی که باید نذاره، میذاره و اوقاتی که لازمه بذاره، نمیذاره. خلاصه بذار بذاره.

با این همه هیچ دلم واسه دوستان و دانشگاه تنگ نشده و اصولا آدمی نیستم که دلم تنگ بشه. غیر از خونواده و یک نفر دیگه که به هرحال یه وابستگی عاطفی بهشون دارم اما چون با هیچ کدوم از دوستام صمیمی نیستم متعاقبا دلم واسشون تنگ نمیره. البته بعضیاشونو قبلا دیدم اما اگه مشتاق بودم بازم ببینمشون حتما می رفتم دانشگاه و روزایی هم که کلاس نداشتم می رفتم. ولی الان اصلا رغبتی واسه دانشگاه رفتن ندارم و حالم از دانشگاه و مسیری که باید هر روز طی کنم و همه ی اساتید و اکثریت دانشجوها به هم می خوره. والا به خدا. تو این چهارسال یه نفر نبود باهاش حرفای فلسفی اجتماعی بزنم و یکی نبود بتونم باهاش درباره مسائل روان شناختی و جامعه شناسی صحبت کنم. هرچند یه نفر بود و هست اما خودش دوست نداره با من حرف بزنه. به قولی ، اونی که دوسش داری دوسِت نداره و اونی که دوسِت داره دوسش نداری. عجب بوزینه هایی هستیم ما. ببخشید من. چه بوزینه ای هستم من. چه شامپانزه ام.

غیر از حساسیت به نسوان و مهربونی و زودرنجی دچار گشادی هم شدم. هرچند گشاد بودم لیکن تر شدم. یعنی گشادتر شدم. راستش که شما غریبه نیستین که البته هستین وگرنه بهتون نمی گفتم. من در طول عمر دانشگاهیم تابه حال برای آزمایشگاه ها گزارش کار ننوشتم و همیشه کلاسامو طوری تنظیم می کردم که با بچه های خرخون همگروه بشم و بعد بهشون می گفتم من گزارش مزارش تو کارم نیست و اونا هم برای گرفتن نمره مجبور می شدن گزارش کار بنویسن. تا به حال نه پروژه ای رو خودم آماده کردم و نه برای درسایی که تحقیق لازم داشته رفتم تحقیق کردم. غیر از یه مورد که باید سرکلاس ارائه می دادم و اون هم فقط یه صفحه بود. درس هم که نمی خونم. پس من چیکار می کنم؟ چقدر فراخی آخه؟

به هرحال شما انتظار ندارین که با این همه حساسیت و مهربونی و زودرنجی و عدم دلتنگی و گشادی و لیبی، بیام اینجا مطلب بنویسم و چرت و پرت هم نگم. البته تجربه ثابت کرده همه ی این ها در برابر انگیزه هیچی نیستن و من اگه انگیزه داشته باشم دست و پای هلن کلر رو می بندم بعد تیربارونش می کنم و جنازه اشو میندازم کنار جاده. و در آخر توجه شما رو به این جمله ی قصار جلب می کنم که شاهکار خودمه :

آن کس که نداند و نداند که بداند ، در ظرف مرکب ابدالدهر بماند .

پی نوشت مهم : چند وقتیه ذهنم شدید مشغول شده ، خواهشا اگه می تونین کمک کنین. این تیکه کلام “یه دونه باشی” واسه کدوم بازیگره؟ هرچی فکر می کنم یادم نمیاد ولی احتمالا باید بازیگر تلویزیون باشه و همچنین به اندازه ی دانشگاهمون حالم ازش بهم می خوره.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت دوم)

اون : این پروژه رو برات تو سی دی میل کنم؟

من : نه ، تو بشقاب میل کن.

———————————————————–

-: در بیت زیر چه آرایه ای وجود دارد؟

-: آرایه ادبی

———————————————————-

دختر : ببخشید شما با استاد میرروشندل کلاس دارین؟

من : نه ندارم.

دختر : خب استاد امروز نمیاد.

دیدگاهی بنویسید


من چرا عصبانی ام؟

یادتونه بهتون گفته بودم با دوتا از دوستان برای انجام پروژه ای همگروه شدم و یه پروژه ی کامل رو براشون آوردم؟ نه؟ خب الان دوباره گفتم. دوشنبه درحالیکه کلاسم ساعت چهار شروع می شد ولی طبق قراری که با همگروهیام داشتم ساعت ده دانشگاه بودم. در همون لحظات متوجه شدم که استاد مربوطه اون روز نمیاد ولی به هرحال ما موندیم و پروژه ی آماده ای که باید بازم روش کار می کردیم که مثلا خیلی کامل بشه دیگه. یکی از دوستان نمودارایی که تو فایل پی دی اف بهش داده بودمو روی کاغذ کشیده بود و خیلی جدی میگفت : حامد من که نمودارا رو روی کاغذ کشیدم تو هم حداقل مستنداتشو روی کاغذ می نوشتی دیگه. یه کاری هم تو بکن خب.

اینجا بود که من بعد از مدت ها در عمرم زدم کانال سه و گفتم فکر کن این نمودارایی که از روشون کشیدی رو من کشیدم. اگه این نمودارا نبود تو چطوری می خواستی روی کاغذ پیاده اشون کنی؟ البته این حرفا رو با لحن عصبانی بهش گفتم. اصولا وقتی عصبانی میشم خیلی قشنگ و روون صحبت می کنم. بعد از یکی دو ساعت یه حرفی پیش اومد و یه اتفاقی افتاد که اون یکی همگروهیم گفت تو چقدر شبیه مرحوم مهران مدیری ای. اون یکی دوست پرتوقع هم گفت آره حالا ناراحت نشی ولی بچه ها صبح پشت سرت غیبت می کردن می گفتن حامد خیلی رو اعصابه. ولی من اهل غیبت کردن نیستم جلو خودت میگم. لا اله الا الله…

صبح توی ایستگاه مترو درحال دویدن هستم تا سوارم اتوبوس دانشگاه شم. دم در اتوبوس که می رسم یه مردی پرسید ببخشید دانشگاه میره دیگه؟ گفتم آره. سوار که شدیم و دست به میله بردم دوباره پرسید اتوبوس دانشگاس دیگه؟ با حرکت سر تایید کردم. کمی گذشت و رسیدیم به یه چهارراه که جا خالی شد و من نشستم کنار همون مرده. دوباره پرسید. گفتم بله میره. به یه میدون رسیدیم و راننده گفت کسایی که دانشگاه نمیرن پیاده شن. مرده دوباره پرسید این دانشگاه نمیره؟ گفتم نههههههههههه نمیره نمیرهههههههههههههه! (این تیکه آخرش تخیلی بود)

اتوبوسایی که منو به منزل می رسونن از ایستگاه مترو حرکت می کنن و میان میدون آزادی و دوباره برمی گردن بالا. من هم برحسب قسمت و سرنوشت و اتفاق و هرچیز دیگه ای، تو میدون آزادی قرار داشتم که دیدم اتوبوس داره میاد و الان هم که تاکسی سوار شدن نمی صرفه. پریدم بالا و جا نبود بشینم بنابراین وایستادم. اواسط مسیر پیرمردی اومد بالا و به دوتا از کودکانی که روی یه صندلی نشسته بودن گفت هرکی بلند شه من نوه امو میدم بهش. کودکان لباسای پاره و کثیفی به تن داشتن و بوی گندی ازشون متصاعد می شد و چرکی بود که از صورتشون می بارید. انگار دستفروش بودن. طفلان بوگندو از جاشون بلند شدن و پیرمرد درحالیکه داشت میشست گفت آدرس میدم بیاین ، اسمش آرزوئه. فکر کنم تاثیر برداشتن یارانه هاس.

خب این هم از خاطرات دوشنبه و سه شنبه ای دیگر. چرت بود؟ همینه که هست. من هر سه شنبه حتما باید پست بذارم که حالام گذاشتم. پس بدرود.

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 2
  • 1
  • 2
  • <