فرق عشق با ازدواج

شاگرد شاسمغزی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب نالید: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندمزار گه می خوری اگر به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی گوساله؟ شاگرد با حسرت جواب داد: دسته خر! هرچه جلو می رفتم خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشم ترین تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد کمی ماتحتش را خاراند و سپس به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم گه می خوری اگر به عقب برگردی.
شاگرد چند قدمی به پیش رفت و کمی ایستاد و سپس بازگشت و خطاب به استاد خویش گفت: «آخه الاغ! من درختو کجام بذارم برات بیارم؟» و بعد اطراف را به دقت پایید و با درختی که در همان حوالی بود، استاد را ….
نتیجه گیری اخلاقی: و این است تفاوت عشق و ازدواج

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت دوم)

اون : این پروژه رو برات تو سی دی میل کنم؟

من : نه ، تو بشقاب میل کن.

———————————————————–

-: در بیت زیر چه آرایه ای وجود دارد؟

-: آرایه ادبی

———————————————————-

دختر : ببخشید شما با استاد میرروشندل کلاس دارین؟

من : نه ندارم.

دختر : خب استاد امروز نمیاد.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت اول)

من : ای بابا ، چرا هوا یه دفعه اینقدر سرد شد؟

اون : کجا سرد شده؟ داری به خودت الهام می کنی.

من : نه ، دارم الهه می کنم.

———————————————————-

من : چندتا کپی بگیرم؟

اون : سه تا حداکثر یه دونه.

———————————————————

من : به به! به به! چه هوای دو نفره ای! …. اه ، نگاه کن با کیا اومدم بیرون.

اونا : برو گمشو! نمیخواد با ما بیای اصلا.

دیدگاهی بنویسید


آنچه شما نجاتش خواهید داد

روایتی از پابلو سزار لوئیس خاویر هوگو ویکتوریا کوئیلو

چند روزنامه نگار (لری  و چارلی  و کریس و سایر رفقا) برای مصاحبه با ژان کوکتو به خانه اش رفتند. منزل مسکونی وی یک موزه ی به تمام معنی از تابلوهای نقاشی، تصاویری از هنرمندان معروف و کتاب هایی گوناگون بود. کوکتو تمامی این اشیا را به دقت نگاهداری کرده و عشق عمیقی نسبت به هر کدام از آن ها داشت. در میان مصاحبه بود که چارلی از وی پرسید : اگر این خانه همین الان آتش بگیرد، و فقط شما بتوانید یک چیز را با خود به بیرون ببرید، چه چیزی را انتخاب خواهید کرد؟

کوکتو شانه هایش را بالا انداخت و لوچه هایش را کج کرد و گفت: من آتش را با خود می برم.

و در آنجا بود که همگان (اسی و ثمره و منوچ) ساکت ماندند و در درون قلب هایشان وی را به خاطر چنین پاسخ مناسبی تشویق نمودند و سایر حضار نعره ها برآوردندی و یقه ها جر دادندی و کارلا برونی را نمودندی.

پی نوشت: تو کل یوم عمرم فقط دو تا کتاب خونده بودم که یکیش هری پاتر و جام آتش بود. اون یکیش هم سینوهه بود که توش خیلی مضامین مثبت هیجده و باحال و جوون پسند داشت. اما تصمیم گرفتم بیشتر کتاب بخونم زنهار یه نمایشگاه پاییزه ای دم خونمون برپا شده بود و درونش درحال گشت و گذار بودیم که چشمم افتاد به یه غرفه ای که کتاب میفروخت. بیشتر کتاباش به درد دخترای تین ایجی می خورد اما یه کتاب از پائولو کوئیلو چشامو گرفت و بدون اینکه توشو نگاه کنم خریدمش. به عنوان اولین تجربه بد نبود و فقط عین سگ پشیمونم. حالا هم میخوام برم رمان پریچهر و آناهیتا و خواستگاری رو بگیرم. خدا رو چه دیدین شاید بخت ما هم باز شد.

دیدگاهی بنویسید


راز موفقیت

دانشجوی جوانی که هرچه تلاش می کرد نمی توانست در امور درسی اش موفق شود ، یک روز به سراغ یکی از موفق ترین اساتید دانشگاه رفت و از او پرسید راز موفقیت شما چیست ؟ استاد نگاهی عاقل اندر سفیه به جوان انداخت و گفت : فردا به کنار رودخانه ی بزرگ شهر بیا تا راز موفقیت خود را به تو بگویم .

جوان خوشحال شد و صبح روز بعد مشتاقانه به کنار رودخانه رفت و هرچه منتظر ماند خبری از استاد نشد . عصر همان روز استاد را دید و از او غیبتش را جویا شد . استاد گفت که فراموش کرده است که با او قراری گذاشته بوده و به او قول داد که فردا در کنار رودخانه حاضر باشد . جوان دوباره صبح به کنار رودخانه رفت و پس از چند دقیقه استاد دانشمند پیدایش شد و به دانشجوی جوان گفت که همراهش برود . جوان پذیرفت و پا به پای استاد رفت تا جایی که عمق رودخانه خیلی زیاد بود . استاد از دانشجو خواست که همراهش داخل رودخانه بیاید . این کار را کردند و به وسط رودخانه که رسیدند ، استاد دانشمند فرزانه ناگهان دست روی سر دانشجو گذاشت و او را داخل آب فرو کرد . جوان دانشجو که غافلگیر شده بود ، ناامیدانه دست و پا زد تا خود را نجات بدهد ، اما چون استاد خیلی خر زور بود ، نمی توانست خود را نجات بدهد و درست در لحظه ای که نزدیک بود خفه شود ، استاد او را رها کرد و دانشجوی جوان که رنگش کبود شده بود ، همین که روی آب آمد ، اولین کاری که کرد نفسی عمیق کشید و هوا را به اعماق ته اش فرستاد . در همین حال استاد دانشمند لبخند زد و گفت :

ناراحت نشو ، نمی خواستم تو را بکشم ، حالا جوابم را بده . زیر آب که رو به مرگ بودی ، چه چیز را بیشتر از همه مشتاق بودی؟ جوان دانشجو با دلخوری پاسخ داد : هوا … اینکه نفس بکشم . استاد پاسخ داد هر زمان که به همین میزان که مشتاق هوا و نفس کشیدن بودی ، مشتاق موفقیت هم باشی ، تلاش خواهی کرد که آن را بدست بیاوری … تنها راز موفقیت همین است ! دانشجو با عصبانیت پاسخ داد : مردک بیشعور تو داشتی منو خفه می کردی بعد میگی راز موفقیت فلان ؟ خرسم بک از هیکلت خجالت بکش . رفتی تو این وبلاگای درپیت حکایت سقراطو خوندی فکر کردی دانشمند شدی؟ بزنم همینجا بکشمت؟

و همانا راز موفقیت داشتن زور بسیار است …

دیدگاهی بنویسید