از همون اوان کودکی و زمانی که یاد گرفتم بنویسم ژاله و اکرم به نوشتن علاقه داشتم. شعر هم می گفتم و کم کم با ممارست تونستم به تکنیک شعر گفتن دست پیدا کنم و کمی استعداد هم داشتم اما شوربختانه قریحه ی شاعری نداشته و ندارم. مثلا بیت زیر از حافظ گویی از زبان من خارج میشه ولی حتی اگه من دو هزار سال هم تلاش می کردم نمی تونستم همچین بیتی بسرایم:
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
اواخر دوره ی دبیرستان و پیش دانشگاهی دوره ی فراز شعری من بود و ابیات شاهکاری از خودم ول می دادم که وقتی الان می خونمشون متعجب میشم از اینکه چطور تونستم همچین شعری بگم.
دوره ی راهنمایی برای من دوره خاطره انگیزی بود. بعد از اینکه تموم شد دیگه ارتباطی با بچه ها نداشتم و خب اون موقع هم موبایل فراگیر نشده بود و من خوشم نمی اومد زنگ بزنم خونه طرف بعد مامانش گوشیو برداره و بگم ببخشید … علی آقا هستن … . چهارسال گذشته بود و رفته بودم دانشگاه امیرکبیر تا کارت کنکورمو بگیرم. تو صف وایستاده بودم که دیدم یکی از بچه های همون دوره ، کارتشو گرفته و داره میره. فامیلیش سرخوش بود و اندازه یه خرسی لپ داشت. یاد دوران بلوغم افتادم و می خواستم برم باهاش احوالپرسی کنم که نرفتم و اونم از انظار دور شد. بعدش خیلی ناراحت بودم و در راه برگشت تو اتوبوس چند بیت زیرو گفتم :
سرخوشم!
همیشه یادت با من بود، خودت اما پیشم نبودی
تو رو دیدمت به یکبار ، نه تو التفات نمودی
خاطراتم جلو چشمام ، رژه رفت و تو ندیدی
گفتمت با بی صدایی، چیزی هرگز نشِنیدی
رفتی و چشمای کم سوم، در پیت بی نفع و بی سود
پیاپی با زدن پلک ، رج زدن خط های مقصود
اما قلبم از تو دور و ، وجودت در حال رفتن
بلورای رنگی مهر ، بی صدا با من شکستن
روند رو به رشد و تکامل شعریم ادامه داشت تا اینکه اتفاقی افتاد و مسیر عوض شد و الان چند ساله که نتونستم مثل سابق شعر بگم. الان حجم عظیمی از ابیات رو دارم که یا وصف حال خودمه یا توصیف شخصیتی خاص. اوایل کار صرفا توصیف بود :
تو برترین خلایقی ، واسه غریقا قایقی
برای من که عاشقم، مثل گل شقایقی
بعد کار به پرستش رسید:
اون برام مثل یه بت بود، آره من یه بت پرستم
خدا رو نمی شِناسم ، من همینم که هستم
وقتی دیدم آدم ضعیفی هستم و رسیدن به اهداف برام ناممکنه به مرگ رو آوردم و تو یک دوره ی چندماهه خیلی به مردن علاقه داشتم و این علاقه رو هم بروز می دادم که اعصاب همه رو به هم می ریخت.
آرزوم مردنِ محضه ، حتی تقدیرم نباشه
بوسه بر فرشتهی مرگ، اگه غرق خون لباشه
از همه چیز و همه کس مایوس شده بودم. دوره منفی بافی و تلخی شروع شد. زمستون:
قدم زدن تو سرما ، طبع لطیف هوا ، منظره های برفی
شوقی نداد به چشمام، روی لبام نیاورد، نه خنده ای نه حرفی
و بهار:
حس غریب شب ها ، گرمای نوبرانه ، عطر هوای بدبو
توی تنم نشستن، درون من گذاشتن، حجم عظیم اندوه
و در آخر وقتی حکایت به پایان رسید و دفتر بسته شد:
طلایه دار قلبم ، رفته که برنگرده ، روزای من مثل شب ، تاریک و خیلی سرده
حتی خدا نگاهی، به حال من نکرده ، سینه ی من پر از غم، پر از عذاب و درده
راستش اکثر شعرامو با ریتم و ملودی میگم و بعضیاشون رو هم خوندم و صدامو ضبط کردم اما روم نشد بذارم واسه دانلود. خلاصه این بود ماجرا.
و مثل قدیم ، آه …
دیدگاهی بنویسید