مرگ بِده رنگ تو

اگر خداوند بخواهد، چند روز دیگر انتخابات رو اعصاب و مسخره‌ی آمریکا به سرانجام می‌رسد و از این حجم انبوه اخبار مربوط به آن خلاصی پیدا می‌کنیم. به‌شخصه در حال حاضر نه‌تنها از ترامپ و هیلاری، بلکه از میت رامنی و بوش پسر و پدر و پسر پدر شجاع و ال گور حالم به هم می‌خورد و در این یک سال اخیر به‌قدری درباره آمریکا خبر خوانده و شنیده‌ام، که حاضرم همین الان یک‌تنه بروم و آمریکا را یکجا نابود کنم.

این را گفتم که بدانید هیچ عهد اخوتی با آمریکایی‌ها نبسته‌ام و اصلا گور پدرشان. اما دیروز یکی از مسئولان رده بالای نظامی کشورمان، در یک موضع‌گیری سیاسی که هیچ ربطی هم به مسئولیتش ندارد گفت «اگر آمریکا به تعهداتش عمل نکند، برجام را به موزه می‌فرستیم». وی افزود (!) که «آمریکا دیگر امروز نامبروان جهان نیست». نمی‌دانم چرا همیشه با شنیدن اصطلاح نامبروان، ذهنم به سمت «علی نامبروان» و آن کلیپ مزخرفش که تمثال‌هایی از شبپره و ابی ساخته بود می‌رود. برای اینکه بدانید با چه آهنگ شاهکاری طرف بودم، ترجیع‌بندش را بخوانید: «خیلی دلت بخواد (۲ بار) همه جا به همه بگی دوست‌پسرت من هستم و الخ». ویدئو موزیک مربوطه را هم در ادامه برایتان می‌گذارم تا دوبله سوبله حال کنید. فقط دقت کنید تگری نزنید.

دهانت را سرویس بیل کلینتون، چقدر از موضوع دور شدم. بله، فرمودند که آمریکا دیگر نامبروان نیست. باشد. پس چه کسی نامبروان است؟ ذهنتان را از علی نامبروان تخلیه کنید، منظورم این است که پس چه کشوری نامبروان است؟ اگر بخواهیم به لحاظ آمار و ارقام در نظر بگیریم، آمریکا با فاصله‌ی بسیار زیاد از سایر کشورها، قدرت اول اقتصادی و نظامی است. غیر از روسیه و چین، باقی کشورهای پیشرفته و ذی‌نفوذ دنیا تحت تاثیر سیاست‌های آمریکا هستند و اغلب سازمان‌ها و نهادهای سیاسی مهم در خاک آمریکا واقع شدند یا به نوعی وابسته به این کشورند. فرهنگ آمریکایی به سرعت در حال سرایت به مردم ملل مختلف است و نمونه‌ی تازه‌اش هم همین رسم و رسوم هالووین و مسخره‌بازی‌هایش است که دنیا را با خود درگیر کرده است و این نشان از قدرت برتر رسانه‌ای یانکی‌ها دارد.

البته مردم و نخبگان آمریکایی، حیا را قی کرده‌اند و با تأسی از فروید، از قیود و محدودیت‌های شـ*وانی رها شده‌اند. کیتی پری برای رأی آوردن کلینتون، جلوی دوربین لخت می‌شود و مدونا حرف‌هایی می‌زند که من حتی از اشاره‌ی غیرمستقیم به آن ابا دارم. بیل کلینتون زرت و زاپ با هر که دیده هم‌بستر شده است و هنوز هم حیثیت و آبرو برایش مانده است که تبلیغ زنش را بکند. ترامپ می‌گوید «وقتی ستاره باشی می‌توانی هر کار خواستی با زنان بکنی» و همین زنان می‌روند و به او رأی می‌دهند. صنعت پ*رن در آمریکا به‌گونه‌ای است که عبارت هر آمریکایی یک پ*رن استار را در ذهن تداعی می‌کند. قطعا جامعه‌ای که مهم‌ترین بنیانش یعنی خانواده را از دست بدهد، از درون پوک می‌شود اما برای زوال و اضمحلالش زمان زیادی لازم است. بعید می‌دانم نزول آمریکا از ابرقدرتی به عمر ما کفاف دهد اما به گواه تاریخ، بالاخره این اتفاق خواهد افتاد.

همان‌طور که علی نامبروان همچنان خواننده خواهد ماند، آمریکا هم فارغ از هر نتیجه‌ای در انتخاباتش، قدرت اول باقی می‌ماند. هرچند به نظرم انتخاب کلینتون بسیار محتمل است اما ریاست جمهوری ترامپ، چالش‌هایی را برای آمریکایی‌ها در پی خواهد داشت. چالش‌هایی که البته تاثیر زیادی هم در قدرت و نفوذ آمریکا ندارد.

دانلود ویدیو موزیک دلت بخواد از علی نامبروان و مهران. حجم: ۹ مگابایت

علی نامبر وان - دلت بخواد

دیدگاهی بنویسید



بیانیه ی لوزه ام

خب گویا قراره این مذاکرات رو اعصاب بعد از یک دهه تموم بشه و نتایجش هم معلوم. اما فکر نمی کنم این توافقات تاثیری روی زندگی من و امثال من داشته باشه. چون چرا؟
میگن دلار میشه هزار تومن. خب بشه. من نه پس انداز دلاری دارم که نگران باشم و نه خرید اقلام خارجی. اگه دلار گرون بشه حداکثرش اینه که کارت گرافیک نیم سوزمو خودم لحیم کاری می کنم و دوباره می تپونم سرجاش و به مانتیور چشمک زنم عادت می کنم. وانگهی، اگه دلار هزار تومن هم بشه باز وضعیت همینه.
میگن اقتصاد خوب میشه، ماشین ارزون میشه. الان همین عکس زیر که برای خوشحالی بعد از توافقه، بهتر از هر شرح و کلامی داره توضیح میده. ماشین خارجی سوارن که سان روف هم داره و از اینکه توافق باعث بهبود اقتصاد و ارزون شدن ماشین میشه دارن شادی می کنن. خب چه بهبود پیدا کنه چه نکنه ما اول و آخرش باید نهایت پراید سوار شیم. هرچند پراید هم دیگه بعید به نظر می رسه. بدون ماشین هم که از این خانوما خبری نیست و پیرزن بیوه هم بهت بله نمیگه.

شادی توافق
میگن که پاسپورت ایرانی ارزش پیدا می کنه و تو کشورای دیگه به ایرانیا احترام میذارن. خب میخوام نذارن. حداکثر برخورد من با یه خارجی اینه که شاید توی خیابون نزدیک خونه امون ازم آدرس بپرسه و منم جواب بدم اوکی گود، ایران ایز بیوتیفول آیم فاین اند یو؟
میگن ما تونستیم برنامه ی هسته ایمون رو نگه داریم و این باعث غرور و عزت ملیه. وقتی تو برخورد با بقیه احساس این رو دارم که میخوان جیبمو خالی کنن یا باید یه کاری براشون انجام بدم و اندازه تاپاله واسه کسی ارزش ندارم، عزت میخوام چیکار؟ کجام بذارم؟
اصلا در کل چه هسته ای داشته باشیم و چه نه، چه تحریم باشیم و چه نه، خیلی به حال من توفیری نداره و در هر صورت هیچ پخی نیستم و به زندگی نباتی خود ادامه میدم و از زندگی خود دلشادم ارواح عمه ام. و این بود بیانیه ی من. البته همچنان بی صبرانه منتظر بیانیه مهم حمیدرضا احمدآبادی درباره توافق هسته ای هستیم.

حمیدرضا احمدآبادی
پی نوشت: یه جا خوندم نوشته بود: “حالا که توافق شد، شاید دلار بشه ۸۰۰ تومن، شاید بنزین دوباره بشه ۸۰ تومن، شاید دوباره بیب بگرده، اما … اما من دیگه ۲۰ ساله نمیشم.” خب به لوزه ام. غصه بیست سالگی ملت هم باید بخورم؟ آره؟ هرکی گفت آره خودش بیاد بخوره…

دیدگاهی بنویسید


ره یک شبه رو صد ساله میرم

این کمپانی معزز سامسونگ با اینکه بخاطر سیاست های کشورش نباید تو ایران فعالیت داشته باشه ولی جز فروش محصولاتش ، هر از گاهی یه قرعه کشی هم برگزار می کنه و بی ام دبلیویی چیزی جایزه میده. چند باره که قرعه کشی بین کسایی صورت می گیره که تلویزیون سه بعدی سامسونگو خریده باشن. خب ال سی دی سه بعدی کالاییه که نه تنها تو ایران بلکه تو دنیا هم جا نیوفتاده و کمترین قیمتش حدود دو میلیون تومنه و تازه فقط بعضی تصاویر که به حالت سه بعدی ضبط شده باشن رو تری دی نشون میده. خلاصه کلام اینکه اون کسی که همچین تلویزیونی می خره یا خیلی خوره فیلمو خره ، یا اینکه دو سه تا بی ام و تو پارکینگ قصرشون داره خاک می خوره.

چند سال پیش یکی از بانکای دولتی جایزه ی ویژه ی قرعه کشیش رو یه مرسدس بنز تعیین کرده بود و با اینکه احتمال برنده شدن کسی که میلیاردره خیلی بیشتر از کسیه که فقط واسه برنده شدن حساب باز کرده اما یه بنده خدای شهرستانی با نوزده تومن ماشینو برد. ازش پرسیدن حالا میخوای چیکارش کنی؟ گفت میفروشمش یه پراید می گیرم و از اونجایی که دستم خیلی تو کارای خیره ، بقیه پولو میذارم بانک!

خوشم نمیاد. از یه شبه متحول شدن هیچ خوشم نمیاد. حالا چه مغزی و روحی باشه و چه مادی و پولی. مثلا همین بابا زینل بن علی. سی سال حکومت می کرد ما حتی اسمش هم نشنیده بودیم و قطعا سایر مردم دنیا هم نشنیده بودن. کشورش هم یه مملکت کوچولو تو شمال آفریقاست که فقط می دونیم دو سه بار تیم فوتبالش رفته جام جهانی و مرحله گروهی حذف شده. حالا مردک یه شبه کلی معروف شده و از هر سه تا خبر دوتاش مبارکه یکیش بن علی.

یا این الاغه تد ویلیامز. پنجاه سال کنار خیابون می خوابیده حالا ظرف چند روز کلی مشهور شده و همه بخاطرش خودشونو جر میدن. از اون بدتر سوزان بویل خیکی. بابا سر پیری بشین به بچه هات برس میگه هنوز ازدواج نکردم. خب بیشعور چرا این سنت حسنه رو بجا نیاوردی؟ البته با اون ابروهای پاچه بزی معلومه کسی نمی گرفتتش خب حالا اگه یه تتو شیطونی می زدی ، دل از جواتا می بردی می مردی؟ یه بوت می پوشیدی با این شلوار تنگا ، که وقتی پاتو مینداختی رو پات هوش از سر هر تنابنده ای می پروندی و الان هم بعد شصت سال اینقدر معروف نمی شدی که من این همه حرص بخورم. خدا رو خوش نمیاد به خدا. نکنید.

حالا می دونین چرا از افرادی که یه شبه ره صد ساله رو میرن بدم میاد؟ چون حسودیم میشه. چون دارم از حسادت می ترکم. جدا میگم. چشام میشه چهارتا. خب منم دلم میخواد مشهور بشم محبوب بشم تو خیابون راه میرم همه باهام بای بای کنن. بعد یه دختری که بوت پوشیده با شلوار تنگ و ابروهاشو شیطونی کرده بیاد ازم امضا بگیره و من تحویلش نگیرم و برم به یه پیرزنه امضا بدم تا حالش گرفته شه. یا میخوام عینک دودی بزنم برم سوار آژانس بشم بعد راننده بگه شما این آقا حامدو میشناسین؟ منم عینکمو بردارم و با لبخند ملیحی که همیشه می زنم و بقیه کفرشون درمیاد بگم : می تونی حامدجون صدام کنی. (می دونم ، بی مزه بود)

خداییش اگه معروف بودم الان اینقدر ناز نمی کشیدم. با اینکه خیلی رو اعصابم ولی دائم بهم نمی گفتن رو اعصاب. بابام نمی گفت باید بری سربازی مرد شی. خودمم بیشتر با خودم حال می کردم و بیشتر پارتی می دادم و پارتی می رفتم کما اینکه آخرین باری که عروسی مختلط رفتم دوازده سالم بود. ولی مختلطی بودا ، یه چی میگم یه چیزی میشنوین. البته دیگه چون تابستون بود خانومای محترمه بوت با شلوار تنگ نپوشیده بودن بلکه هیچی نپوشیده بودن و از اونجایی که بچه بودم خوشگل تر از الانم بودم ، می رفتم تو اتاق خانوما و خب ، کارای خوبی نمی کردن اونجا بنابراین اومدم بیرون. یه کراواتم داشتم که با کش مینداختم دور گردنم. بچگی خیلی نفهم بودم. و البته بسیار خوشگل! البته الان خوشبختانه به اون خوشگلی سابق نیستم ولی خیلی دلم می خواست آدم معروفی بودم. خدا رو چه دیدی. شاید بیست و شیش بهمن تصویرمو از تلویزیون پخش کردن که دارم وی نشون میدم درحالیکه روز قبلش که ولنتاینه دارم تو خونه گل پرپر می کنم و اون تصویر هم بدخواهام مونتاژ کردن و فرستادن گرداب. ازشون این کارا بعید نیست. اونا از من خرترن.

دیدگاهی بنویسید


عاشقی نکشیدی!

زنهار! زنهار! زنهار! این ترم هروقت سه شنبه ها رفتم دانشگاه ، اتفاقات طوری رقم خورد که حال و روانم تا چند روز به هم ریخت. حالا امروز به خودم استراحت دادم و شاید این استراحت همیشگی هم باشه و کلا روزای دیگه هم نرم!

می دونین ، همیشه تو زندگیمون چهره هایی هستن که همیشه هستن ولی تاثیرشون حس نمیشه. وقتی نیستن حس میشه. برخی هم هستن که تاثیر مقطعی دارن و ممکنه فکرمون رو ذره ای مشغول کنن. مثلا شخصیتایی که تو این یکی دو هفته روی افکار من تاثیر گذاشتن اینایی هستن که در زیر خدمتتون عرض می کنم اما قطعا تا چند وقت دیگه تقریبا از ذهنم فراموش میشن. یعنی به این صورتی که الان تاثیر دارن ، دیگه ندارن. گرفتین که چی میگم؟

قطعا مسئله ای که ذهن همه رو معطوف به خودش کرده بود ، اعدام شهلا بود. من زیاد رغبتی به تکرار حرفای کلیشه ای ندارم و سعی می کنم از یه بُعد دیگه به قضیه نگاه کنم. پس به اینکه شهلا قاتل بوده یا نه ، همدست داشته یا نداشته ، تو فلانجای مقتول فلان چیز بوده یا نبوده ، اصلا اعدام کار درستیه یا نیست ندارم. به نظر من شهلا به نظر آدم جذابی می نمود که شاید اگر من هم جای ناصر محمدخانی بودم و می دیدم یکی اینقدر منو دوست داره ، دست دست نمی کردم و می رفتم حالشو می بردم! (این جملات اخیر رو صرفا جهت جذابیت مطلب گفتم وگرنه من و این حرفا؟ این کارا؟) از طرفی هم بر این عقیده ام که شهلا نمونه ای برای تعریف عشق بود. مثل اینکه طبق قراری که با محمدخانی گذاشته بودن ، اعتراف کرده که قاتله و با اینکه احتمالا قتل نکرده اما بخاطر علاقه ای که به محمدخانی داشته زیر حرفش نزده و مثلا همدستش رو معرفی نکرده. حتی تا لحظه ی آخر و با اینکه می دونسته که شوهرش موافق قصاصشه اما از عشقش کوتاه نیومده. ای بسوزه بابای عاشقی که هنوز گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره. حالا هم نگاه عاشقانه ی شهلا رو به ناصر محمدخانی ببینین و این رو هم بدونین که دیگه همچین صحنه ای دیگه به هیچ وجه تکرار نمیشه.

نمی خواستم اینو بگم چون شاید به هیتلر شدن سایت کمک کنه اما نفر بعدی سعید ***. به نظر میاد منش خاصی داره و اصولا علاقه ای به جزئی گویی نداره و فقط تو کار کلیاته. اگه من جای اشتون بودم خودمو همون شب جر می دادم بس که سعیدجان رو اعصابه. البته من نمی تونم خودمو جر بدم ولی کاترین اشتون می تونه! دیروز که نه ، دیشب داشتم یه مسیری رو پیاده می رفتم و خیابون هم شلوغ بود. دوتا دختر از کنارم رد می شدن که یکیشون به اون یکی گفت اگه مهسا بفهمه جِرم میده! و اینجا بود که یاد فیلم در امتداد شب و سعید کنگرانی افتادم!

حالا که داریم حرفای بی تربیتی می زنیم چقدر خوبه که یادی کنیم از استاد اندیشه که قطعا یکی از اساتیدیه که تا همیشه در یادم می مونه. نمی دونم بحث چی بود که گفت خیلی ببخشید این مثالو می زنم ، شاید بد باشه ولی به هرحال چیزیه که هست. گفت بعضیا هستن که است*** می کنن. در این لحظه درحالیکه من و دوتا دیگه از پسرا لبخندی بر لب داشتیم سکوتی کلاسو فرا گرفت. دختری که کنار من نشسته بود به دوستش گفت یعنی چی؟ که استاد در ادامه فرمودن: یعنی خودار****. و برای اینکه ذهن ما بیشتر روشن بشه گفت : که این عمل بیشتر در آقایون وجود داره. بعضیا وقتی تو خونه تنها میشن به این کار رو میارن و عوارضی داره مثل سیاه شدن زیر چشم و زرد شدن صورت و عدم تمرکز. به خدا که همه ی این حرفا رو استاد زد. دخترا هم تعجب می کردن ولی منو اون دوتا پسر به زور خودمونو نگه داشته بودیم. تازه وقتی به صورت استاد دقت کردم دیدم زیر چشماش سیاهه.

حدود دو هفته پیش یه آلبومی منتشر شده که به نظر حسابی گرفته و تبلیغاتش در هر مغازه ای دیده میشه. علیرضا پسر سیاوش قمیشی یه آلبوم داده که فقط هفت تا ترک داره و گویا چند سالی هم منتظر مجوز بوده. آهنگا خیلی تاپ نیستن ولی قابل قبولن و کلا همین که پسر سیاوش قمیشیه خودش برای قشنگ بودن کاراش کفایت می کنه. واقعا نمی دونم اگه سیاوش قمیشی نبود ما باید چیکار می کردیم؟! حالا قبل از اینکه به روزای عزاداری برسیم ، میخوام یه آهنگ براتون بذارم. شیش هفت سال پیش افتاده بودم تو خط خرید کاست و با پسرعمه ام یه کاستی که توش دوتا از آلبومای قدیمی قمیشی بود خریدم. فکر کنم آلبومای گل و تگرگ و قصه ی امیر بود. من فوق العاده با آهنگای این کاست نوستالژی دارم و از حق هم نگذریم جزو بهترین آهنگای پاپ ایرانی هم هستن. یکی از قشنگترین این آهنگا ، آهنگ سرابه که هرچقدر هم بهش گوش فرا بدم خسته نمیشم.

دانلود آهنگ سراب از سیاوش قمیشی.

پی نوشت۱ : میخوام تو سبک نوشته ها تغییر ایجاد کنم. یعنی صبر نکنم تا سوژه ها روی هم جمع بشه و بعد یه پست کامل بدم بلکه هر لحظه که مطلبی به ذهنم رسید بیام بنویسم. حالا یه مدت امتحان می کنیم اگه جواب داد ادامه میدیم.

پی نوشت۲ : چند هفته اس که سه شنبه ها حالم گرفته اس و اگه به پستای قبلی هم نگاه کنین متوجه میشین. استثنائا این هفته اینطور نیست هرچند که دیشب خواب سنگینی دیدم که البته فعلا تعریف کردنش جایز نیست.

دیدگاهی بنویسید


چراغ ها را من خاموش می کنم

حدود یه هفته پیش تو وبلاگ یکی از بچه های دانشگاه مطلبی نوشتم که تقریبا حرفایی بود که همینجا می زدم منتها یه مقدار چاشنی طنزشو بیشتر کرده بودم. انتظار داشتم کلی بازخورد مثبت بگیرم و همه بخاطر نگارش حرفه ای و روون ازم تمجید کنن اما دقیقا برعکسش اتفاق افتاد. دخترا که بخاطر اهانتی که بهشون کرده بودم شاکی بودن و یه عده هم بخاطر نوشتن مطالب خلاف عفت عمومی. خلاصه خیلی تو ذوقم خورد.

کلا از بچگی علاقه ی وافری به خوندن داشتم. حالا شاید شما فکر کنین منم مثل شرکت کننده های نکست پرشین استار از بچگی و از چند ماهگی آواز می خوندم و از همون دوران علاقه ی خاصی به ابی پیدا کردم و اتفاقا صدام هم خیلی شبیه ابیه. ولی سخت در اشتباهید! بهتره جمله رو اینطوری اصلاح کنم که از دوران طفولیت و از وقتی مدرسه رفتم به مطالعه و مخصوصا خوندن مطالب غیر درسی علاقه پیدا کردم و اولش کتاب داستانای این و اونو می گرفتم می خوندنم دیگه بهشون پس نمی دادم.

کم کم با مجلات کودک و نوجوان آشنا شدم و هر هفته سه شنبه ها کیهان بچه ها می خریدم. آرشیو عظیمی از کیهان بچه ها درست کرده بودم که متاسفانه والدین گرامی این آرشیو غنی رو معدوم نمودند. یه داستان دنباله دار هم داشت که از وقتی شروع کردم به خریدن ، شروع شده بود و وقتی هم که خرید کیهان بچه ها رو متوقف کردم ادامه داشت. اسم داستانش هم فکر کنم خاطرات یک الاغ بود و یا همچین چیزی. ماجرای یه خری رو تعریف می کرد که مثلا داره خاطراتش رو بازگو می کنه. لامسب مگه تموم می شد. بخش همشاگردیش رو هم خیلی دوست داشتم و از همون دوران بود که فهمیدم به طنز و نوشته های خنده دار علاقه مندم.

وقتی با بچه ها گل آقا آشنا شدم کم کم کیهان بچه های تکراری رو کنار گذاشتم. آرشیو عظیمی از بچه ها گل آقا درست کرده بودم که ایضا معدوم شد. تب و تاب کاریکاتور در من نفوذ نمود و شروع کردم به کشیدن نقاشی های شلوغ پلوغ همراه با حباب هایی که بالای سر آدما شکل گرفته بود و توشون از زبون اونا چیز نوشته بودم. دقیقا مثل کاریکاتور. اما بعد از یه مدتی به این نتیجه رسیدم که هیچ استعداد نقاشی ندارم و همون بنویسم بهتره. اینم بگم که من از همون دوران ابتدایی دستی در نوشتن داشتم و کلی هم برگه سیاه کرده بودم که اینا هم معدوم شدن و فقط آرشیو ده سال پیش نوشته هامو که توی یه سررسید نوشته ام محفوظ نگه داشتم. پنج سال هم هست که تو وبلاگ می نویسم و آرشیوش هم موجوده.

کم کم بزرگ شدم و دنبال یه مجله ی طنز بزرگونه تر می گشتم. با گل آقا زیاد حال نمی کردم و تنها مجله ی طنز غیر گل آقایی هم ماهنامه ی طنز و کاریکاتور بود. سال ۸۱ بود و استقلال تازه قهرمان جام حذفی شده بود و روی جلد مجله هم کاریکاتور بازیکنای استقلال بود. خوشبختانه هنوز آرشیو عظیم طنز و کاریکاتور رو دارم و این بار توی روی پدر مادرم وایستادم. کاریکاتورا و مطالبش فوق العاده بود مخصوصا با کارای علی درخشی خیلی حال می کردم. اما کم کم مجله رو به افول گذاشت و الان فقط از سر ارادتی که به جواد علیزاده پیدا کردم مجله رو می خرم وگرنه هیچ ارزش هزینه کردن نداره. راستی اینم بگم که پنج شیش سال پیش عشق بازی شده بودم و انواع و اقسام مجلات بازی رو می خریدم ولی کم کم تبش فروکش کرد.

پارسال اواسط دی ماه بود و به شدت افتاده بودم تو خط وبلاگنویسی و برای اینکه تو این عرصه خودمو تقویت کنم رو آوردم به خوندن همشهری جوان. کم کم سایر مجلات هم پاشون باز شد. از سرنخ و دانستنیها و همشهری مثبت و داستان بگیر تا چلچراغ و مجله هایی که از جلدشون خوشم می اومد. این وسط والده ی گرام هم چند سالی میشه مجله ی روزاهای زندگی می گیره و تا خط به خطشو نخونه بی خیال نمیشه. من که بعضی مطالبشو می خونم میخوام بالا بیارم مخصوصا اون عاشقونه هاشو. به هرحال بعد از حدود یه سال لحن نوشتاریم خیلی بهتر شده و روز به روز داره به سمت حرفه ای تر شدن پیش میره فقط حیف که داره هرز می پره!

شاید حدود ده جلد از مجله ی چلچراغو تهیه کرده باشم اما از دید مادی گرایی و دنیایی مجله و همچنین تیکه های ریز و غیرمستقیم سیاسیش خوشم نیومد. اما اگه از رو جلدش خوشم می اومد می خریدمش و باز به خودم می گفتم غلط بکنم دیگه بخرم! البته از حق نگذریم اکثر مطالبش جالب و جوون پسند بود ولی به نظرم انگار برای یه قشر خاصی می نوشتن. به هرشکل گذشت و گذشت تا اینکه هفته ی پیش توقیفش کردن. دلیل توقیفش هم انتشار مطالب خلاف عفت و تکرار اون بوده. حقیقت من خودم اینو قبول دارم اما به نظرم دلیل اصلی توقیفش تیکه های غیرمستقیم سیاسی بود. مثلا پرداختن به اتفاقات جشن خونه ی سینما و استفاده از عباراتی مثل رئیس دولت نهم و خیلی چیزای دیگه که فعلا حوصله ی گشتن و پیدا کردنشون رو ندارم.

تیکه های غیراخلاقی هم کم نداشت علی الخصوص وقتی امیر ژوله و بزرگمهر حسین پور گَل هم افتاده بودن. مطالبشون طوری بود که حتی من تو سایت قبلیم هم جرأت نمی کردم اینطور بنویسم. اما با این حال به نظرم توقیف نکردنش خیلی بهتر از کردنش بود و با چاپ نشدن چلچراغ یکی از سرگرمی های مفید جوونای ایرانی از بین رفته. البته اگر هم رفع توقیف بشه فکر کنم اونقدر احتیاط به خرج بدن که دیگه مثل قبل نباشن و بشن مثل روزنامه ی شرق. به امید آن روز!

پی نوشت : آخی! چقدر از خودم تعریف کردما !

دیدگاهی بنویسید


آنچه شما نجاتش خواهید داد

روایتی از پابلو سزار لوئیس خاویر هوگو ویکتوریا کوئیلو

چند روزنامه نگار (لری  و چارلی  و کریس و سایر رفقا) برای مصاحبه با ژان کوکتو به خانه اش رفتند. منزل مسکونی وی یک موزه ی به تمام معنی از تابلوهای نقاشی، تصاویری از هنرمندان معروف و کتاب هایی گوناگون بود. کوکتو تمامی این اشیا را به دقت نگاهداری کرده و عشق عمیقی نسبت به هر کدام از آن ها داشت. در میان مصاحبه بود که چارلی از وی پرسید : اگر این خانه همین الان آتش بگیرد، و فقط شما بتوانید یک چیز را با خود به بیرون ببرید، چه چیزی را انتخاب خواهید کرد؟

کوکتو شانه هایش را بالا انداخت و لوچه هایش را کج کرد و گفت: من آتش را با خود می برم.

و در آنجا بود که همگان (اسی و ثمره و منوچ) ساکت ماندند و در درون قلب هایشان وی را به خاطر چنین پاسخ مناسبی تشویق نمودند و سایر حضار نعره ها برآوردندی و یقه ها جر دادندی و کارلا برونی را نمودندی.

پی نوشت: تو کل یوم عمرم فقط دو تا کتاب خونده بودم که یکیش هری پاتر و جام آتش بود. اون یکیش هم سینوهه بود که توش خیلی مضامین مثبت هیجده و باحال و جوون پسند داشت. اما تصمیم گرفتم بیشتر کتاب بخونم زنهار یه نمایشگاه پاییزه ای دم خونمون برپا شده بود و درونش درحال گشت و گذار بودیم که چشمم افتاد به یه غرفه ای که کتاب میفروخت. بیشتر کتاباش به درد دخترای تین ایجی می خورد اما یه کتاب از پائولو کوئیلو چشامو گرفت و بدون اینکه توشو نگاه کنم خریدمش. به عنوان اولین تجربه بد نبود و فقط عین سگ پشیمونم. حالا هم میخوام برم رمان پریچهر و آناهیتا و خواستگاری رو بگیرم. خدا رو چه دیدین شاید بخت ما هم باز شد.

دیدگاهی بنویسید