یادگیری در سه سوت

تجربه ثابت کرده هرچی زور بزنی بدتره. مثلا وقتی بری دستشویی ولی چیز خاصی نداشته باشی هرچقدر هم که زور بزنی فایده نداره و فوق فوقش چارتا پشکل. میخوای درس بخونی ولی هیچ نمی فهمی حالا هی زور بزن هی فشار بیار. تاثیر نمی کنه. میخوای بخوابی خوابت نمیاد. یه قل اینور یه قل اونور ، فکر و خیال و رادیو و قرص و این کارا هم افاقه نمی کنه. حالا مصداق زیاده ولی کلا زور زدن چیز خوبی نیست. مثلا من سه روزه دارم زور می زنم قسمت هشتم این عقشولانه یه چی دربیارم نمیشه. الانم همینجوری خیاری بدون فکر قبلی دارم مینویسم.

امروز تلویزیون یه فیلمی نشون داد که دوبله نشده ش رو داشتم ولی عمرا می دیدمش. راسل کرو بازی می کرد و داستانش درباره مردی بود که زنشو به اشتباه بخاطر قتل یه نفر به حبس ابد محکوم کرده بودن و حالا این مرده می خواست زنشو فراری بده. فیلم چیز خاصی نداشت فقط اگه دوبله نشده بود و منم بیکار و الاف والوات نبودم امکان نداشت دو ساعت بشینم پای تلویزیون.

تو این فیلم راسل کرو برای پیشبرد نقشه ی فرار از اینترنت کمک می گرفت. مثلا یه ویدئو تو یوتیوب می دید که آموزش ساخت شاه کلید می داد. یا نحوه ی باز کردن در ماشینای ون رو باز از اینترنت یاد گرفت. من فکر نمی کنم ما به زبون فارسی همچین آموزشایی رو اینترنت داشته باشیم و همه کلیپامون یا شوی موزیکه یا کلیپ خنده داره یا ببخشید کلیپ …. . از این کلیپ آخریا که گفتم نوع ایرانیش پر شده تو اینترنت و حتی من که دنبالش نیستم بهشون برمی خورم. واقعا بعضیا چه فکر درباره پارتنرشون می کنن که اجازه میدن موقع عملیات ازشون فیلم بگیرن. بگذریم.

قبلا یه پسر اصفهانی که دانشجوی ایتالیا (احتمالا) بود یه کانال زده بود و به شکل طنز و کمدی آشپزی و پخت غذاهای مختلفو یاد می داد. البته بیشتر جنبه ی خنده داشت تا آموزش. اسم پسره هم اردشیر بود. تو غربت چندتا رفیق پایه پیدا کرده بود و این برنامه رو راه انداخته بودن و انصافا هم بازدید داشت. نمی دونم هنوز هم ویدئو میده یا نه.

راستش من کلی از این ایده ها دارم که میشه تبدیل به ویدئوهای طنزشون کرد اما تنها ایده ی خالی کافی نیست که. امکانات میخواد و از همه مهمتر چندتا آدم پایه که حتی اگه امکاناتشو هم بشه جور کرد آدماشو نمیشه. دیدم و شنیدم که بچه های دانشگاهای دولتی از این کارا زیاد می کنن. نمونه ی ساده ش هم بچه های شریف که کلیپ سوسن خانومو بازسازی کرده بودن. عیب این ایده ها هم اینه که اگه رو کاغذ نوشته بشن اون جذابیت لازمه رو از دست میدن و فقط و فقط باید کلیپشون کرد. به دوستان هم پیشنهاد دادم اما اونا صرفا یا کاری که توش پول باشه انجام میدن یا عملی که بشه باهاش مخ دختری رو زد.

واقعا وب فارسی آنچنان که باید و شاید به آموزش زندگی کردن نمی پردازه. خب ما ایرانیا هم آدمای معاشرتی و اجتماعی هستیم و منی که جوون هستم نیاز به این آموزشا دارم قبل از اینکه تجربه شون کنم. اصولا تجربه معلم بدیه که اول امتحان می گیره بعد آموزش میده. (چه جمله ی خزی)

نمی دونم قحطی آدم پایه س. حتی یکی نیست با من بیاد بریم کتابفروشی چهارتا کتاب بخرم. تنهایی هم که حال نمیده حس خیاری بهم دست میده. والا. یه شهر کتاب نزدیک خونه مون هست نمی دونم چطور روشون شده اسم خودشونو بذارن شهرکتاب. دو طبقه ساختمونه همه ش اسباب و وسایل ملیله دوزی و منجنیق بافی و نقاشی و این کارا. تو این کتابفروشیای خیابون انقلاب هم که میری هی یارو میاد میگه بفرمایید چی میخواین. خب به تو چه چی میخوام. اصلا اومدم تو مغازه دارم با یه جایی بازی می کنم. والا . نه اون نمایشگاشون که کم مونده تو لباس زیرم هم دست کنه بگرده که توش کتاب نذاشته باشم بپیچونم. حالا این هیچی. فکر کن فرضا پس فردا علاقه ای به بچه – چه پسر چه دخترش – نداشته باشم و بخوام برم داروخونه برای قضای حاجت. یارو داروخونه چی بگه جانم بفرمایید. خب من نمی تونم بگم. البته بعضی دوستان میگن لازم نیست حتما بگی …. میخوای. میتونی اسم مارکشو بگی اونا خودشون ختمن میفهمن. البته خب تکنولوژی پیشرفت کرده و میشه اینترنتی هم خرید کرد مخصوصا از اون سوسکا که خیلی حال کردم باهاشون دمشون گرم.

حالا میخوام اینترنتی کتاب بخرم ، اون کتابایی که میخوام تو انبار نیست. یه سایت دیگه هم میگه اول پولو بریز به حساب بعد ارسال می کنیم. خر گیر آورده هرچند که من الاغم ولی دیگه نه تا این حد. یادمه یه بار می خواستم یه دامینو بخرم (دامن نه‌ها. دامنه) و مبلغو اینترنتی پرداختش کردم. بعد صدتا تک تومن مشکل پیدا کرد و یعنی در اصل اونا همون روزی که دامنه رو خریدم صد تومن فی رو بردن بالا. حالا من هرچی میخوام اینترنتی بریزم نمیشه و از طرفی هرلحظه امکان داره یکی دامنه رو قاپ بزنه. (اگه دامنه آی آر خریده باشین متوجه میشین چی میگم) خلاصه به چه مکافاتی صدتا تک تمون رفتم بانک واریز کردم. سوژه ای شده بودما.

آره بچه های خوب و تمیز. نکنید این کارا رو مگه ما که کردیم کجا رو کردیم؟ از تجربیات بزرگترا سود بجویین و هرکار ریسکی و خطرناکی رو دست نزنین و تو هر سوراخی سرک نکشین که ما کردیم و هیچ نیافتیم. جای اینکه بشینین از موشک فاتح و عملیات خیبر فیلم بگیرین و پخش کنین بیاین با من سه تایی بریم کتاب بخریم و بعد سرفرصت یه جای ساکت بخونیم. والا به خدا خوبیت نداره و البته خوبیت هجوه و بهتره بگیم خوبی نداره که اگه اینو بگیم معنی نداره و بهمون یاد دادن بگیم خوبی ها نداره و ما هم می گیم خوبی ها نداره این اعمال.

نکته ی اخلاقی : یکی منو از پریز بکشه.

دیدگاهی بنویسید


مرده ی یه لبخندم!

خب بازیای آسیایی هم تموم شد و همچین خرکی مدال گرفتیم. دمشون گرم ورزشکارا – و نه مسئولا – خیلی زحمت کشیدن. اما از این حرفا گذشته ، یه صحنه ی جالبی تو این بازیا دیدم که خیلی حالی به حولی شدم. تیم ورزشی ویتنام تا روزای آخر بازیا حدود سی تا مدال گرفته بود ولی تو این مدالا طلا نداشت. یه وزنی تو کاراته بانوان بود که ورزشکار ما تصادف کرد و به بازی نرسید و از تهران یکیو جاش فرستادن و برنز گرفت. اما نفر اول این وزن یه دختر ویتنامی بود که تلویزیون ما روی سکو رفتنش رو پخش نکرد اما یه لحظه نشونش داد درحالیکه خنده ی شیرین و بانمکی می کرد و می شد شادی یه ملتو تو خنده اش دید. واقعا حیف می شد اگه ورزشکار ما مصدوم نمی شد و طلا رو تصاحب می کرد و این خوشحالی رو از مردم یه کشور فقیر می گرفت. با اینکه ربطی نداره ولی بعضیا هستن که خیلی کم می خندن ولی وقتی یه لبخند می زنن فشارت می افته و دلت غنج میره. هیییییییییی !

پی نوشت : le Bich Phuong دختره کاراته کای ۵۵ کیلوگرمه که تنها طلای ویتنامو گرفته و فقط هیجده سالشه!

دیدگاهی بنویسید


اتوبوس شب

خلاصه از اینکه هوا یه مقدار خنک شده خیلی خوشحالم و الان که بیشتر فکر می کنم ، فکر می کنم که چقدر روزای گرم امسال زیاد بود و منم خیلی گرمایی و الان دوست دارم با یه تا پیرهن راه بیوفتم تو خیابون از سرما سگ لرز بزنم و بخندم.

یه حرفی مونده تو گلوم که حتما باید بگمش. می خواستم تشکر کنم از همه ، که وقتی سوار اتوبوسای دانشگاه میشیم می بینیم خواهران نه تنها ته ، بلکه سر و وسط اتوبوس رو هم گرفتن و وقتی معترض میشیم که چرا؟ میگن حتی اگه ما وایستاده هم بودیم شما باید پا می شدین ما میشستیم و در همین راستا تشکر می کنم از برو بچ طالبون که وقتی سوار اتوبوسای بین شهری میشیم یه تعداد افغانی که بوی گند و کثافتشون کل فضا رو دربر گرفته روی صندلی ها چمپاتمه زدن و منه ایرانی غیور دست به میله و وقتی اعتراض می کنیم میگن چکار کنیم ما مهمانیم در مملکت شما . و باز هم تشکر ویژه ای دارم از مردم فهیم اون شهری که دانشگاه ما توش قرار داره. به این دلیل که توی ایستگاه مترو سه تا اتوبوس تقریبا هم مسیر وجود داره که یکیش برای دانشجوهاس. اتوبوس این دانشجوها شبیه قابلمه ی ماکارونیه و اون دوتای دیگه خالی از مسافر. عقل حکم می کنه که مردم اون شهر سوار اون دوتا اتوبوس بشن ولی انگار جذابیتی توی این اتوبوس هست که هیچ جای دنیا نمی تونن پیداش کنن.

بحث اتوبوس شد. چند روز پیش توی یکی از اتوبوسایی که ذکرش بالاتر رفت ، دست به میله ایستاده بودیم که یه پسری برگشت و از دخترایی که صندلی عقبش نشسته بودن خواست دو تومنیشو خرد کنن چون راننده پول خرد نداره. حالا اینکه چطور توی اون شلوغی و فاصله از راننده متوجه این قضیه شده بود به ما هیچ ربطی نداره. یکی از دخترای ترگل ورگل سه تا پونصدی داد به طرف. بعد از چند ثانیه پسره دوباره برگشت و خردتر خواست. دخترک چهارتا صدی داد به طرف و یه پونصدی گرفت. پسره که شبیه شیخنا ک*ر&وبی هم بود گفت اینطوری نمیشه که ، من به شما یه صدی بدهکار میشم. حالا شما رشته اتون چیه؟ دختره: بله؟ -: چه رشته ای می خونین؟ -: حالا چه فرقی میکنه. -: به هرحال من روزای دوشنبه چهارشنبه توی سایتم بیاین بقیه پولتونو بگیرین. بعد از اینکه به مقصد رسیدیم و ملت داشتن پیاده می شدن دیدیم پسره دم در اتوبوس وایستاده و یحتمل کار به شماره و ادامه ی ماجرا کشیده شده.

همین دیروز داشتیم با بچه ها درباره مدلای لپ تاپ حرف می زدیم و منم چون داشتم فیلم Inception رو دانلود می کردم به مدل اینسپایرون دل می گفتم اینسپشن و اونام متوجه نمی شدن. حالا این ماجرا چقدر مهم بوده که اومدم اینجا نوشتمش ، خودمم نمی دونم. فقط خواستم یه ذره کلاس بذارم.

اگه یادتون باشه قبلا یه مطلبی درباره کشت خیار و بار گذاشتن خیارشور توی دانشگاه مطلبی نوشته بودم. حالا الان با فرا رسیدن فصل سرما ، وقت کشت به پایان رسیده و الان نوبت کاشته. البته توی تصویر زیر خیلی واضح نیست اما دانشجوهای کشاورزی توی یک قسمت بایر دانشگاه مشغول بیل زدن هستن و جالبترش اینه که اکثرشون دخترن. خب این خیلی خوبه. احتمالا چند وقت دیگه هم رشته ی عمران برای دخترا آزاد میشه و می تونن آجر هم پرت کنن بالا. یا مکانیک و تعمیر ماشین و آپارات و عیب یابی کامپیوتری خودرو. البته الان هم رشته ها و مشاغل خوبی براشون هست. مثلا پزشکی می خونن و به اونجایی که میخواد سوزن فرو بره توش ، الکل می مالن. یا ادبیات می خونن و شاعر میشن. یه دختره هم هست توی دانشگاه ما یه کتاب شعر از خودش ول داده که در اولین فرصت یه عکس از خودشو کتابش می گیرم. شعراش هم که معلومه چیه دیگه.

این پست خیلی لوس بود. البته به دلیل هیتلر شدن سایت قبلیم و استقبال نکردن از اون سایتی که می خواستم درباره دانشگاه بنویسم توش فعلا بی خیال بقیه میشم و همینجا ادامه میدم اگه بذارن. من باید بنویسم اگه ننویسم می میرم!

آهنگ نوشت : همینطوری نشسته بودم که یاد آهنگ پاییز شادمهر افتادم. یادم نیست چند ساله ام بود ولی خیلی بچه بودم. روز مادر بود رفتیم بقالی گفتم یه نوار بده واسه روز مادر. اون یارو فروشنده هم کاست دهاتی رو داد. شما یادتون نمیاد! اون موقع ها قیمت این کاستا شیشصد تومن بود و آخراش که دیگه کم کم سی دی داشت جاشو می گرفت شد شیشصد و پنجاه. این آهنگ پاییز هم فکر می کنم یکی از کارای خیلی قدیمی سیاوش قمیشی باشه که شادمهر به نوعی دزدیدتش!

دانلود آهنگ پاییز از شادمهر عقیلی حجم ۵.۵

دیدگاهی بنویسید


آقای پیری

نشستن توی اتاق و لم دادن روی صندلی و خیره شدن به مانیتور هیچ وقت نمی تونه اون حس هنری آدمو زنده کنه . الان و تو همچین وضعیتی بیشتر دوست دارم بخونم تا بنویسم . می ترسم سوژه هایی رو که قبلا به ذهنم رسیده سوخت بشن . فعلا تا باز شدن مدرسه ها! صبر می کنم .

حدود بیست روز پیش آخرین هفته ی ترم تابستونی بود و قرار بود من و دو تن دیگه از دوستان یه مطلبی رو سر کلاس ارائه بدیم. البته استاده که مدیر گروه هم هست برای اینکه وقت بگذره این ایده به ذهنش رسیده وگرنه اصلش اینه که درس بده و یه ذره اونجای مبارکو هم تکونی بده . به هرحال به هر زحمتی بود چند صفحه مطلب جور کردیم و یه روز که من و یکی دیگه از دوستان کلاس داشتیم قرار گذاشتیم پاورپوینت قضیه رو هم درستش کنیم . اون یکی دوستمون که کلاس نداشت بهمون خبر داد که بخاطر آماده کردن پاورپوینت رفته لپ تاپ نهصد تومنی خریده و ما هم از حسودی تا مرز ترکیدن پیش رفتیم . حتی هفته ی بعدش منم می خواستم برم لپ تاپ بخرم اما با خودم گفتم که من همیشه ی خدا که تو خونه ام . کامپیوترم هم که بازیای جدیدو اجرا می کنه دیگه واسه چی برم لپ تاپ بخرم؟ اینارو میگم اما بعضی اوقات جو گیر میشم. نمی دونم . شایدم تا قبل از دانشگاه خریدم .

اون روز با کلی دردسر و ناهماهنگی یه چندتا اسلاید درب و داغون درست کردیم و باقی کارا رو هم واگذار کردیم به خدا . می دونین ، حقیقت اینه که این دوتا یکی دوساعت با خودشون ور رفتن نتونستن چندصفحه مطلبی رو که از اینترنت گرفته بودمو مرتب کنن اما من ظرف چند دقیقه هم مطلبو آماده کردم هم پاورپوینتو . خداییش اگه یه ذره همت می کردم الان مدیر پروژه ای چیزی شده بودم . بعد از اینکه رفتیم خونه و یه خرده استراحت کردم بخشایی که هرکس باید ارائه می داد رو مشخص کردم و بعد از اینکه فایل مطلب رو براشون فرستادم بهشون زنگ زدم که از صفحه ی فلان تا فلان مال توئه . خودمم چون می دونستم استاده اصلا گوش نمیده چی میگیم و دانشجوها هم که نمی فهمن زیاد نگرانی نداشتم و تا شب قبل از ارائه حتی یه بار هم مطلبو نگاه ننداختم.

روز موعود فرا رسید . مطلبی که قرار بود من ارائه بدم حدود چهار صفحه بود که خوندنش نزدیک بیست دقیقه طول می کشید . وقتی داشتیم با هم تمرین می کردیم نمی تونستیم جلوی خنده امونو بگیریم و نگران بودیم که نکنه وسط ارائه هم این کنترلو رو خودمون نداشته باشیم . به هر ترتیب رفتیم سر کلاس و اول یه دختره ارائه داد که بعدا درباره شخصیتش بهتون توضیح میدم . حدود پنج دقیقه درباره ویندوز ویستا و اینکه منوش کجاست و ویندوز مدیا پلیرش چطوریه حرف زد . بعدش استاد که اصلا گوش نمی داد دختره چی میگه بهش گفت اینا که داستانه اصل موضوع رو بگو . دختره هم گفت تموم شد استاد . بعد استاد هم خنده ای شیطانی کرد و گفت باشه . بعدش به ما گفت من ساعت سه جلسه دارم ارائه اتونو تو یه ربع تمومش کنین . حالا ارائه ی هر کدوممون بیست دقیقه اس . موضوع ما هسته ی لینوکس بود که یه موضوع خیلی تخصصی و سنگینیه . یکی از دوستان شروع کرد و عملا دو سوم مطالبو نگفت و نوبت به من رسید . هنوز دو سه کلمه از دهنم خارج نشده بود که یه دفعه بلندگوی کلاس به صدا دراومد و گفت : آقای پیر هرچه سریعتر به دفتر پژوهش مراجعه کنن. آقای پیر … . سعی کردم نخندم و فقط یه لبخند زدم . یکی دو خط دیگه ادامه دادم و یارو دوباره گفت آقای پیری بیا دفتر . دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و درحالیکه کل کلاس و دوستایی که کنار دستم نشسته بودم داشتن ریسه می رفتن یه پوزخند کوتاهی زدم و ادامه دادم . هنوز یک دقیقه نگذشته بود که استاد گفت نفر بعد … افتضاح بود . حالا خوبه اصلا گوش نمی داد چی میگم و داشت با یه استاد دخترباز حرف می زد . دوستم شروع به ارائه کرد و بازم استاد گفت اینا داستانه . مطلب تخصصی بگو . حدود بیست نفر ارائه دادن و به همشون همینو گفته . بدبختی مدیر گروه هم هست نمیشه بهش چیزی گفت .

این پیری هیچ جا ولمون نمی کرد

یه هفته قبل از این ماجرا برای اینکه در مورد کارآموزی توجیه بشیم با یکی از دوستان که قراره با همدیگه بریم شرکت باباش و الکی مهر بخوریم ، رفتیم پیش استاده . حالا استاده کیه؟ همونیه که رئیس دانشکده اس و بخاطر سایت ازم تعهد گرفته بود . خلاصه گفتش که به جای گزارش کار برام سایت طراحی کنین میخوام نمره هارو بذارم توش . ما هم گفتیم خب خودش میگه ساده دیگه زنهار قبول کردیم و قرار شد هفته ی بعد درباره جزئیاتش بیشتر توضیح بده . هفته ی بعد رفتیم و اونم شروع کرد . سایتو با asp.net طراحی کنین . بعد چندتا بخش داشته باشه . یه قسمت یه جدول باشه که بتونم لیست نمره ها رو توش بذارم . بعد وقتی رو این جدوله کلیک می کنم فیلدا باز بشه تا اگه خواستم تغییری بدم بتونم . یه گزینه ی اعتراض هم داشته باشه . بعدش یه صفحه ی اخبار میخوام . یه قسمت هم برای فرم تماس باشه که توش گزینه های اعتراض و پیشنهاد و انتقاد داشته باشه و اینا رو تو صفحه ی مدیریت دسته بندی کنه . یه دیتابیس هم داشته باشه که هر دانشجویی برای اعتراض اسمشو ثبت کرد بره توی دیتابیس .

نمی دونم استاده چه فکری کرده بود . اصولا این کارا رو برای درس پروژه میدن . ما هم موندیم تو رودرواسی و هیچی نگفتیم . به دوستم میگم ما نمی تونیم این سایتو طراحی کنیما . من فقط بلدم وردپرس و جوملا و این چیزا رو نصب کنم. میگه اشکال نداره یاد می گیریم خب . میگم asp.net خودش تنهایی یه دوره ی شیش ماهه کلاس آموزشی داره غیر از اون پیاده سازیش هم هست . قبول نمی کنه . حالا هم میخوام زنگ بزنم بهش ببینم چه گلی زده به سرمون .

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 2 از 2
  • >
  • 1
  • 2