مس سرچشمه سرور فجر شهید سپاسیه

الان که دارم این سطور رو تقریر می کنه شباهنگامه و هرچقدر انتظار کشیدم تا نعره های تولد تولد تولدت مبارک رو بشنوم ره به جایی نبرده و دستم موند تو پوست خربزه. شاید بخاطر استقلال بی خیال جشن تولد شدن و بله من الان سه نفرو می بینم که دارن تو پارک والیبال ساحلی بازی می کنن. دوتا دختر و یه پسر. پسره ماشالله ماشالله از دهنش نمی افته بدبخت ذلیل. جای اینکه بره واسه استقلال شادی کنه …

من طفیلی کودن بیش نبودم. سال ۷۶ بود و هنوز عقلم در ماتحتم قرار داشت. مربی اسقلال ناصر حجازی فقید و پسرش هم از بازیکنای تیم بود. خب من بخشی از نام خانوادگیم با ناصرخان یکیه و از همین روی طرفدار استقلال شدم. البته فامیلی من یه پسوند بیخودی هم داره که اگه بتونم حذفش می کنم. واسه کشیدن فامیلیم تریلی لازمه و این منو اذیت می کنه ، وانگهی اون “نژاد” تهش نوشته میشه ولی خونده نمیشه و همه هم اینو می دونن. می دونین ، هفتصد هزار سال پیش پدربزگ پدرم و یا پدر پدربزرگم و یا پدر پدر پدرم میره سجل بگیره و همین فامیلی الانمو پیشنهاد میده. یارو ثبت احوالیه میگه اینکه فارسی نیست که؟ پدربزرگه میگه بابام جان این کجاش غیرفارسیه آخه؟ خلاصه طرف میگه یه نژاد بنداز تنگش نه حرف تو نه حرف من. حالا فارغ از این ماجرا ، به نظر من فامیلی هایی که مثل من آخرشون “یان” داره خیلی باکلاسن و از این بابت خیلی خوبم.

 من همچنان منتظر صدای تولد تولد هستم. الان صدای جیغ و ویغ دو تا گربه بلند شده که گویا دارن با هم نبرد می کنن. گربه با دوبنده ی سفید در سمت راست و گربه ی یشمی خال خال پشمی در سمت چپ. حالا رفتن زیر یه ماشین پارک شده و نمی دونم دارن دعوا می کنن یا کار دیگه ای. البته من یه مقدار خوف برم داشته. میگن وقتی میخواد زلزله بشه حیوونا زودتر می فهمن. الان سه هزار میلیارد شبه که با صدای گربه ها منتظرم زلزله بیاد.

مثل سایر مردا از گربه خوشم نمیاد. با این حال خواب گربه دار زیاد می بینم. یه بار خواب دیدم تو حیاط خونه مادربزرگم یه گربه ی یک و نیم متری یه دست سفید با چشمای قرمز درخشنده رو به روم کز کرده. نمی دونم من انگولکش کردم یا خودش خودشو ، اما یه دفعه به سمتم حمله ور شد و یقه تو یقه شدیم. دخترخاله ام هم از پنجره تشویق می کرد. حالا یا منو یا گریهه رو.

یکی دو روز پیش فیلم Jackass 3D رو دیدم. فیلم یه حالت مستندوار داشت با کلی کثافت کاری. مثلا می خواستن معرکه بگیرن و ژانگولر بازی دربیارن. برای مثال <خطر حال به هم خوردن> یه مرتیکه ی چاقی رو مینداختن رو تردمیل بدوئه. بعد عرقشو توی لیوان جمع کردن دادن یکی خورد و اونم هرچی داشت و نداشت بالا آورد. <پایان خطر حال به هم خوردن> من واقعا نمی فهمم ، جدی میگم ، نمی فهمم چرا فیلم اینقدر فروش کرده. آخه دیدن دستشویی کردن ملت هم نیاز به سینما رفتن داره؟

 و بیشتر خواهران مکرمه اهل شبکه ها بودن اما خب ، من از بُعد روانشناسانه و جامعه شناسانه ی اون دوتا برنامه خوشم می اومد. البته می تونم شبا از اینترنت دانلود کنم ولی حسش نی. الان دیگه کم تلویزیون می بینم و اگر هم بخوام نود یا فوتبال ببینم ، نمیذارن که ببینم. واسه همین رفتم یه آنتن دیجیتال یو اس بی خریدم و با لپ تاپ هر کانالیو بخوام نگاه می کنم. البته با کلی مکافات ، بس که آنتش ضعیفه.

خب بای! (ناگهانی و کوبنده)

پی نوشت: شیرینی خوردم ولی مسواک نمی زنم. حسش نی …

دیدگاهی بنویسید


من کی ام؟ اینجا کجاست؟

انقدر نخوابیدم که مجنون شدم. نه روز خوابم می بره نه شب. درد همه ی مفاصلمو فرا گرفته و غذا از گلوم نمیره پایین. سیستم دفاعی بدنم گویا پلمیده. شاید ایدز گرفته باشم. دارم فکر می کنم کجا کار خبطی کردم که ایدز گرفتم. هیچی یادم نمیاد. حافظه ام هر چند دقیقه مغشوش میشه می زنه کانال دو. میخوام رکورد گینسو تو نخوابیدن بشکنم. حسابی چت زدم ، یعنی الان اصلا نمی فهمم دارم چی میگم. ساعت چهار و سی دقیقه ی صبحه …

دماغش مدل پاک کنی بود. از این پاک کنا که گوشه های تیزش رفته و لکه های سیاهشو کشیدی به موکت و فرش. خواستم برم بهش بگم چطوری دماغ پاک کنی ، منم لاک غلط گیرم. ولی نگفتم. با انگشتان سبابه و دبابه و ربابه و کبابه ، دستی به دماغ خودم کشیدم و دیدم دماغ خودم هم پاک کنیه. می خواستم برم بگم منم دماغ پاک کنی دارم که دیگه نگفتم. پیاده شدم.

میگن مهندسشو از شهرداری بازنشست کردن. مثل بلاژویچ. اما انصافا از هر طرف بهش نگاه کنی گیج میشی. لامصب انقدر پیچ در پیچه که فکر می کنی آدم فضاییا شونزده هزار سال قبل از میلاد میداوودی عنر عنر اومدن اینا رو ساختن بعد برگشتن لونه اشون. حالا موندم راننده ها چطوری باید مسیرشونو پیدا کنن. بس که پیچ تو پیچه.

از بابام پرسیدم چنده خب؟ گفت صدو پنجا تومن. بعدش الان شصت هزار سال نوریه که این قضیه رو دست گرفته هرجا تو بحث کم میاره میگه. اصلا فکر نمی کنه من پسرشم. میگه تو مگه کجا قبول شدی که چشمت بزنن؟ میگم آره من دانشگاه آزادی ام ، من خنگم پس امسال ارشد قبول نمیشم. میگه خب حالا چقدر زود به خودت می گیری. منظورم اینه که تلاش کن. میخواستم بگم آره حتما تلاش می کنم. اصلا کاش دختر بودم و جای اینکه من تلاش کنم ، تلاش می اومد منو …

سفره ی دلمو پیشش وا کردم. می خواستم بگم خیلی خاصم. بهش گفتم که بچگیم چهار سال از سر لجبازی با کسی حرف نزدم. به قیافه اش نمی خورد تعجب کرده باشه. فکر کردم چون صورتش جدیه ، لابد قبول کرده. نگو سوژه گیر آورده واسه دستگاه گرفتن. من دیگه عمرا وا کنم … سفره امو میگم.

بعد از اینکه نیمه جون می شدن مینداختمشون رو مورچه ها. بندگان خدا چه تقلایی می کردن. ولی مورچه ها خیلی خر بودن. سرگرمیمون همین بود دیگه. مادربزرگم که همیشه ی خدا پیر بوده و هست یه دفعه اومد هرچی رشته بودم پنبه کرد. با جارو خاک اندازش افتاد به جون مگسا و مورچه ها. حالا انگار جاروشون کنه کم میشن. والا. تفاوت نسلاس دیگه.

از این حرکتا هیچ خوشم نمی اومد. آقا من نمی خورم. من هیچ وقت گشنه ام نمیشه که بخورم. حتی اگه گشنه ام هم بود حاضر نبودم عین الاغ کله امونو بکنیم تو آخور. میگه دم پنجره بشینیم دخترا رو نگاه کنیم. فکر می کنه اونا ما رو نمی بینن. اصلا دوست ندارم جلو دخترای سانتی مانتال کله امو بکنم تو خورجینم و نشخوار کنم. حتی اگه مثانه ام هم بترکه جلوی تانیث! جماعت نمیرم دستشویی …. من همینم. حس قلمان بودن دارم.

هی به ناخونم نگاه می کنه. منم که شدید استرس گرفتم. ناخن شستمو با چشمش گرفته ولم نمی کنه. شاید انتظار داره ناخونما مانیکور پتیکور کنم. به لپم نگاه می کنه. اصلا فکر نمی کنه استرس می گیرم. منم پا میشم میرم قبل از اینکه با چشاش بخوردتم.

سیگاری تیر بود. می خواست بیاد تو یه گالن ادکلن رو خودش خالی می کرد که بوی سیگارش تابلو نشه. گمان برده بود با یک عده نفهم طرفه که نهصدهزار سال قمری از دنیا عقبن. اما ما می دونستیم. چندبار تو آبدارخونه رویت شده بود که با چه هوسی از سیگار کام می گیره. انگار سیگار معشوقه اش باشه. صورتش با غلامرضا عنایتی مو نمی زد. یه بار عکس عنایتی رو از مجله دنیای ورزش کندم بردم سر کلاس ، بچه ها چسبوندن به دیوار پشت میزش. قبل از اینکه بیاد یکی از بچه مثبتا رفت عکسو جر داد.

هوووووووووففففففففففففففف … ساعت پنج و بیست دقیقه ی کله ی سپیده و سحر و سودابه.

دیدگاهی بنویسید


اسکیزوفرنی هات دارم

عده ای توی پارک رو به روی خونه امون تولد گرفتن. از نعره ها و عربده هاشون مشخصه که تولد یک شخص نر خره. البته واژه ی نر خر از علاقمندی های پدر محسوب میشه و به همه این صفت رو اطلاق می کنه ، حتی اگه طرف مونث باشه. از واژگان مورد علاقه ی والده هم می تونم به بنده ی خدا اشاره کنم که هر وقت قصد تخریب و تحقیر بنده رو داره به من میگه بنده ی خدا. انگار خودش نیست. مثلا میگه یه کم غذا بخور بنده ی خدا داری از ضعف می میری. خب وقتی نمی تونم بخورم و غذا از گلوم پایین نمیره ضعف می کنم دیگه. میشم شخصیت اول رمان مسخ که اینقدر غذا نخورد تا مرد.

البته گویا روزهایی خاکستری و تاریک من رو به پایانه. ظرف دو روز سه پیشنهاد برای کلاسای آموزشی و درسی بهم شده یک پیشنهاد کاری هم داشتم که بخاطر درس و کنکور رد کردم. حالا یه وقت فکر نکنین چه آدم با کلاسی هستم و میخوام کلاس بذارم. نه ، اصلا اینطوری نیست اما آدم باکلاسی هستم کلا. برفرض به اسم کوچیک من دقت کنین. حامد. یکی از های کلاس ترین اسم هاس و اگه می تونستم اسم بچه امو میذاشتم حامد. وانگهی اگر بچه دختر بشه باید این آرزو رو به گور ببرم و از اونجایی که طبق قانون مدنی نمی تونم اسم بچه امو همنام خودم انتخاب کنم ، لکن در هر صورت این آرزو رو به گور می برم.

گفتم گور. این زبون قاصرم چند مدتیست که دچار مشکلات عدیده شده و فی الحال اون درز وسطش یه قاچ عظیم خورده و هرچی می خورم – حتی بزاق – دچار سوزش میشه. جوش های قرمز بدون درد روی زبونم پر شده و این ها از علایم سرطان زبانه. البته من همیشه از خدا می خواستم که منو بمیرونه و یه فرصتی هم بهم بده که هارد کامپیوترمو پاک کنم و بعدش خیلی ریلکس بمیرم. اما خیلی ضایعس که بعد از مرگم بگن طرف سرطان زبون داشت. پیش خودشون میگن بچه اینقدر حرف نزد که زبونش ترکید.

حالا فکر کنین بخاطر سرطان زبونمو ببُرن. باید کم کم به فکر یادگیری زبان باغچه بونی باشم. من الان فقط شکلک آخ*ند رو بلدم که یه دایره اس. ضمنا به لطف کم خوابی و استفاده ی مفرط از مانیتورهای مختلف ، چشمای بلوریم هم رو به کوریه و بعد از اینکه کور شدم و زبونمو بریدن ، فقط می تونم صداهای اطرافمو بشنوم و دقیقا میشم مثل شخصیت اول رمان مسخ.

خب ، چراغای پارکو خاموش کردن که نر خرها تشریف ببرن خونه اشون. عرض کنم که من تا حالا پامو تو پارک رو به روی خونه امون نذاشتم ولی تو پارک اونوری زیاد رفتم. بیشتر حالت لجبازی داره. مادر گرام میگه چقدر ضعیف شدی بنده ی خدا برو یه ذره تو این پارک رو به رو با این دستگاها ورزش کن یه ذره عضله بیاری. واقعا عضله بیارم که چی بشه؟

طفیل که بودم قد یک الاغ انرژی داشتم و صبح تا شوم بالا پایین می پریدم. با پسرداییام و بکس کوچه می رفتیم فوتبال و دوچرخه سواری. یه دقه آروم نداشتم. اوقات تنهایی هم توپو می زدم به دیوار برمی گشت شیرجه می زدم می گرفتمش. یه بار نشد دیواره بی معرفتی کنه توپو پس نده. دمش گرم.

واقعا همین دیوار درس بزرگی به ما میده. میگه که نیاز به بقیه ی آدما نیست و فقط اگه می شد مثل حلزون از خودمون بارور می شدیم ، اون وقت هیچ نیازی به هیچ کسی نداشتیم. اما من صد در صد با نظریه ی دیوار موافق نیستم ولی نود و هشت و دو دهم درصد موافقم. البته من خودم یه نظریه دارم که اسمشو گذاشتم تئوری پیش فرض یا دیفالت. با این مضمون که برای هر اتفاق و پدیده ای یک پیش فرض وجود داره و اگه اتفاقی غیر از پیش فرض بیفته ، در نتیجه پیش فرض نقض شده. مثلا پیش فرض شوت زدن به دیوار اینه که توپ برگرده ولی اگه توپ بره تو شیکم دیوار پیش فرض نقض شده.

در انتها یک توصیه ی اخلاقی به شما می کنم. اگه ظرف مدت چهل و هشت ساعت سرجمع هفت ساعت خوابیدین و اگر در همین مدت ، تنها دو وعده ی غذایی تناول کردین ، به هیچ عنوان تصمیمای بزرگ نگیرین و قول های اساسی ندین زیرا وقتی که به هوش بیاین می فهمین که چه شکری خوردین. چون من الان یادم نمیاد دیروز چه کارهایی انجام دادم و چه تصمیماتی گرفتم و مغزم به قدری قوزفیش شده که الان یادم نیست پاراگراف اول درباره چی بود.

حالا باور می کنین اگه بگم از پارک رو به روی خونه امون داره صدای عرعر میاد؟

دیدگاهی بنویسید


ده فیلم برتر من

در وضعیت رقت باری به سر می برم. ساعت نه صبح می خوابم و سه بعد از ظهر بیدار میشم. ناهارمو ساعت ده شب می خورم و دو ساعت می خوابم. ساعت پنج صبح شام می خورم و تا وقتی خوابم ببره چرت می زنم. به هم ریختن تنظیماتم واقعا گیج و منگم کرده. الان عملا در طور بیست و چهار ساعت شاید فقط سه ساعت وقت مفید داشته باشم و بقیه اش یا خوابم یا کسل. تو این هیر و ویر رمان مسخ رو هم خوندم و دیگه می ترسم بخوابم.

پنج شیش ماهی هست که فیلم ندیدم. آخریش هری پاتر و یادگاران مرگ بود. حوصله ام نمی گیره دو ساعت بشینم و تصاویر مرده رو نگاه کنم. از طرفی روزای پرکاریم هم کم کم داره شروع میشه و شاید کمتر فرصت فیلم دیدن پیش بیاد. واسه اینکه خودمو واسه فیلم دیدن قلقلک بدم ، میخوام ده تا از بهترین فیلمایی رو که دیدم معرفی کنم.

۱-  Inception . همچین ایده ای واسه فیلم به ذهن جن هم نمی رسه. من نمی دونم این نولان چی میزنه که همچین ایده هایی به ذهنش میاد. قبلا درباره تلقین نوشتم و بدون شک بهترین فیلمیه که تا حالا دیدم.

۲- American Beauty . تا قبلا از اینکه اینسپشن رو ببینم جایگاه اولو داشت. زیبایی آمریکایی یکی از معدود فیلماییه که روی من و رفتارم تاثیر گذاشته. خیلی از ویژگی ها توی فیلم تعریف میشن: عشق ، آزادی ، خشونت ، نفرت ، انتقام ، خیانت ، شکست و خیلی چیزای دیگه. اصلا نمی دونم فیلمساز واقعا قصد داشته این همه نکته رو توی فیلم بگنجونه یا همینطوری دیمی پرنکته شده. الان هر اتفاقی بیفته می تونیم ربطش بدیم به این فیلم. مثلا همین جریانات نه شنیدن و انتقام گرفتن از طرف.

۳- Forrest Gump . تنها فیلمی که موقع دیدنش گریه ام گرفت. البته زمانی که فیلمو می دیدم اصلا حال و روز خوبی نداشتم. واقعا خیلی غم انگیزه وقتی بعد از دو ساعت دیدن و فیلم و بالا پاییناش ، فارست گامپ به دختر مورد علاقه اش می رسه ولی بعد از یه مدت کوتاه دختره می میره. اون موقع که فارست بالا سر دختره داره گریه می کنه واقعا متاثرکننده اس.

۴- Pulp Fiction . سبک فیلمسازی تارانتینو رو خیلی دوست دارم. شاید پالپ فیکشن غیر از خشونت پیام خاصی رو به مخاطب عام منتقل نکنه اما روایت سه داستانی که هر کدوم یه جا به هم وصل میشن واقعا هنرمندانه اس. سه داستان که هر سه تاشون به هم متصلن و در واقع یه داستان واحد رو تشکیل میدن. من Kill Bill تارانتینو رو هم خیلی دوست داشتم و اگه لیستم یازده تایی بود حتما فیلم یازدهم می شد.

۵- Big Fish . از فیلمای اخیر تیم برتون این بهترینشه. وقتی فیلمو دیدم دلم واسه بابام سوخت. اینقدر اذیتش می کنم. پیام کلی فیلم هم اینه که رویا خیلی قشنگتر از واقعیات و خاطراته.

۶- Million Dollar Baby . فیلم عزیز میلیون دلاری برنده ی اسکار شده و یکی از فیلماییه که انگار فیلم نیست و داره یه زندگی رو روایت می کنه. وسط فیلم هم شوک قشنگی به بیننده وارد میشه و گویا کلینت ایستوود هم طرفدار اوتانازیه.

۷- The Dark Knight . بازم کریستوفر نولان. پیام فیلم خیلی قشنگه. سه نفر هستن که یکی نماد خیره و یکی شر و اون یکی هم آدم ساده. آدم خوبه و آدم بده نمیخوان خودشون برنده باشن بلکه هدفشون پیروزی خیر یا شره. طوری که آخر فیلم ، آدم خوبه حاضره خودش شکست بخوره ولی خیر برنده شه.

۸- ارباب حلقه ها. بچه سال بودم که دوبله شده اشو از تلویزیون دیدم. از جلوه های ویژه ی فیلم و مخصوصا جنگای بزرگش که شبیه بازیای استراتژی بود خیلی خوشم اومد. همین. من کلا عاشق جلوه های ویژه ام و پیتر جکسون هم استاد این کارا.

۹- Memento . بازم قبلا درباره اش توضیح دادم و بازم نولان. روایت داستان از آخر به اول و ایده ی فوق العاده اش یعنی مردی که حافظه اش هر یک ربع یه بار ریست میشه و حالا میخواد قاتل زنشو پیدا کنه ، هرکسی رو جذب فیلم می کنه. همه چیز فیلم درست و بجا بود.

۱۰- The Silence of the Lambs . فکر کنم اسم سکوت بره ها رو شنیده باشین. یکی از شخصیتایی که من خیلی ازش خوشم میاد ، دکتر لکتر ، روانشناس جانیه. این دکتره با هرکی حرف بزنه طرف منقلب میشه و آخر سر یه کاری با خودش می کنه. البته به نظرم آخر فیلم درست تموم نشد.

اما تاثیرگذارترین فیلمی که دیدم و زندگی منو متحول کرده ، فیلم Mean Girls خانوم لوهانه و مطمئن باشین اگه اول فیلم لیندسی لوهان رو نمی دیدم عمرا همچین فیلمیو تا آخرش می دیدم چه برسه به اینکه چندباره هم ببینمش. کلا از فیلمای صورتی و تین ایجری منزجرم اما لوهانه دیگه. هرچی فیلم بازی کرده دیدم!

در آخر امیدوارم به همه امون خوش بگذره!

دیدگاهی بنویسید


چرا چمن میل نمی کنی؟

با اینکه امسال خیلی احساسی تر و روحانی تر از سال های قبل شدم اما موقع افطار اون حال سالای قبلو ندارم. خب همیشه وقت افطار پای تلویزیونم و از پارسال ربنای شجریانو از کنداکتورشون حذف کردن و همین هم دلیلی شده واسه اینکه قبل از افطار خیلی عرفانی و روحانی نشم.

کاری به اینکه کار کی درسته و مشکل از کیه ندارم ، هرچند به هر دو طرف حق میدم اما این وسط مردم هستن که دود می خورن. به هر روی قرار نیست من خودمو ناراحت کنم و وقتی کاری از دستم برنمیاد چرا باید حرص بخورم؟

سه سال پیش مشغول آموختن رانندگی نزد مربی بودم که وصف کاملش اینجا رفته. تو اتوبان داشتم با چهل تا می گازیدم و از رادیو هم تصنیفی از شجریان پخش می شد. اواسط پاییز بود و هوا بسیار ملس و دل انگیز. شجریان هم داشت می خوند و من و مربی اینطوری شده بودیم:   :!:   . بعد از اینکه تصنیف تموم شد به مربی گفتم بزنم سه؟ گفت آره آره ، حواسم رفت به آهنج.

کلا اهل موسیقی سنتی نیستم و راستش خوشم نمیاد. می دونین ، یه حالت کند و شل گونه داره که میره رو اعصابم. غمگین هم نیست که بزنم تو فاز غم. البته بعضی آوازای گروه مستان ریتم تندتری داره و از شعر جالبی هم بهره می بره و بنابراین از همای خوشم میاد و این یک استثناس.

آهنگ نوشت: دانلود تصنیف سرو چمان از محمدرضا شجریان

خواب نوشت: از اونجایی که این روزا تا سحر بیدارم و تا ظهر خواب ، و از اونجاتر که وقتی روز می خوابم خوابای شخمی زیاد می بینم ، تصمین گرفتم هر دفعه خوابمو بلافاصله یادداشت کنم و بعد بیام براتون بتعریفم. البته بعضیاش که خصوصیه ادیت می کنم.

پریشب خواب طول و درازی می دیدم اما فقط یه جاش یادمه. من و سه نفر دیگه که یادم نیست کیا بودن اما آشنا می زدن توی جت نشسته بودیم و نمی دونم صبحونه می خوردیم یا ورق بازی می کردیم. یه حالت اتاق مانند داشت. البته خودم می دونم جت اتاق نداره ولی خوابه دیگه چیکارش کنم. دوتا پسر بودیم و دوتا دختر که همونطور که گفتم یادم نیست کی بودن. حتی همون موقع هم نمی دونستم کی هستن. خلاصه من بلند شدم یه سر به کابین خلبان بزنم. رفتم تو کابین و دیدم که ای دل غافل … داریم می خوریم به پل سانفرانسیسکو. بیل بیلکو کشیدم بالا و نجات پیدا کردیم و خواب کات خورد به یه جای دیگه که گویا عده ای منتظر من بودن و بقیه اش یادم نیست. خواب دیشبم رو هم بعدا تعریف می کنم.

دیدگاهی بنویسید


چه کسی خواهد دید مردنم را…؟

در راستای پست قبل عرض کنم که الان که دارم این سطور رو مینویسم به شدت خسته ام. بیش از اندازه ی معمول. دیشب نتونستم بخوابم و صبح چون کلاس داشتم ساعت پنج و نیم بیدار شدم و عملا فقط چهار ساعت خوابیدم. دانشگاه واقعا خسته کننده شده و بی انگیزگی درسی رو من اثر گذاشته.

ساعت نه رسیدم خونه و الان ساعت یازده اس. خیلی خوابم میاد. اما حقیقتش دلم میخواد بخوابم و در همون حال روح بطور کامل از تنم جدا بشه و خیلی آروم و راحت جون بدم. از ته قلب از خدا میخوام که امشب توی خواب بمیرم. امشب نشد فردا شب و شبای دیگه ولی هرچه سریعتر بهتر.

از مردن می ترسم. خیلی بیشتر از بعضیا. اگه مثلا بهم بگن سرطان داری و چند وقت دیگه می میری ، به تقلا می افتم که نمیرم. اما اگه مرگ ناگهانی سراغم بیاد شاید یه لحظه کوتاه غافلگیر بشم ولی بعد از مدتی حس خوب مردنو درک می کنم.

یکی از آرزوهای اصلی من اینه که در نزدیکترین زمان و به راحت ترین شکل قبض روح بشم. به پوچی مطلق رسیدم. حس می کنم وجودم واسه کسی مهم نیست. یه تیکه کثافت شدم که آدما پاشونو روم میذارن و اه اه می کنن. فکر می کنم خب ، حالا اومدیم و چند سال دیگه عمر کردم. چیکار میخوام بکنم؟ میخوام یه زندگی معمولی داشته باشم یا دنیا رو تکون بدم؟ اصلا مگه فرقی هم می کنه؟ آخر کار که باید بمیرم پس چه بهتر که همین الان خلاص شم. شاید خیلیا اینطور فکر کنن اما من به باور رسیدم. اگه امشب تو خواب بمیرم نه تنها گله نمی کنم بلکه خیلی هم شکرگزار خدام.

از خودکشی هم می ترسم. آدم معتقدی هم هستم و از عاقبت کار ترس دارم وگرنه لحظه ای به دلم شک راه نمی دادم. به مرزی از پوچی و ناامیدی و بی انگیزگی رسیدم که مرگ رو به زندگی ترجیح میدم. اما نمی تونم بمیرم چون دست خودم نیست. آدم ضعیفی هم هستم و نمی تونم خودمو درمان کنم پس بهتر اینه که صورت مسئله رو پاک کنم.

خدا رو شاکرم. جسم سالم دارم. کمی هوش و استعداد. از بهترین پدر مادرا که جونشونو واسه بچه هاشون میذارن. زندگی بدون فراز و نشیب و آینده ای مشخص. اما حس می کنم روح ندارم. من می فهمم. من بیشتر می فهمم. من روح ندارم. می فهمم که دارم عذاب می کشم. می فهمم که بقیه خوش و شادن. من نمی تونم. به خدا خود خدا می دونه که تواناییشو ندارم.

هنوز زندگی می کنم. کارای روزمره رو انجام میدم چون شاید احتمالا روزی برسه که پشیمون بشم. خودمو نمی کشم چون امکان دارم بعدش نادم بشم. ولی نمی تونم. تاب موندن ندارم. تنهام. آدما دورم هستن. منو می بینن. بعضیا می فهممن. اما هیچ کس مثل من فکر نمی کنه. به خدا که نمی تونم. نمی تونم فکرمو تغییر بدم. میخوام اما نمی تونم.

دروغ نمیگم. خالی نمی بندم. خالصانه از اله میخوام صبح بیدار نشم. ازش میخوام اگه نمی تونه خوبم کنه دست کم بمیرونتم. نمی دونم. شاید بخوابم و بیدار شم و نخوام بمیرم. شاید بازم خواستم که بمیرم. شاید هم مردم. دروغ چرا؟ احساس می کنم آدمی روی زمین وجود نداره که از من خوشش بیاد. مطمئنا خدا هم ازم خوشش نمیاد. شما نمی دونین. من می دونم. خدا می دونه.

گریه میخوام. بغل مامان میخوام. امشب نیست که تو بغلش گریه کنم. ولی بسه. تو رو خدا بسه. میخوام بخوابم. بخوابم شاید دیگه روز فردا رو ندیدم. من دیگه نمی دونم. من نمی تونم.

دیدگاهی بنویسید