ایشالا به پای هم پیر شن

– : دیروز تو روزنامه خوندم یه پسر دختری همدیگه رو می خواستن ولی پدر مادر دختره از پسره خوششون نمی اومد راضی نمی شدن.

– : خب؟

– : خلاصه پسره هرچی زور زده دیده فایده نداره ، بعد رفته یه کلاش خریده اومده بابا ننه و خواهر برادرای دختره رو آبکش کرده رفته.

– : خب ، حالا آخرش به هم رسیدن یا نه؟

دیدگاهی بنویسید


هرجا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی

این سری پست ها رو صرفا برای تنوع مینویسم و مخاطب خاص نداره. تو یکی دوتا وبلاگ دیگه دیدم نویسنده با یه شخص خیالی حرف می زنه و منم خوشم اومد. همین.

—————————————————————

سلام خسوف من!

حال تو رو نمی دونم چطوره اما حال خودم بد نیست. چند روز پیش از یه سفر چند روزه برگشتم. خیلی وقت بود مسافرت نرفته و لازم السفر بودم. هرچند اصلا بهم خوش نگذشت چون اصلا آدم خوش سفری نیستم. اینطوری نبودم. چندساله که از سفر بیزار شدم. چون وقتی میرم مسافرت فکرم آزاد میشه و مورد هجوم افکار منفی و پوچ قرار می گیره و دچار غلیان احساسات میشم. فکر نمی کنم حالمو بفهمی.

خسوف جونم! جونم برات بگه که اون اوایل که با خانواده و دوستان می رفتم جایی ، هی غر می زدم و رو اعصاب بودم. می دونی چرا؟ چون نباید درباره چیزی که دائم بهش فکر می کنم باهاشون حرف بزنم. بخوام هم این کارو بکنم حوصله اشون سر میره. ترجیح میدم رو اعصاب باشم تا حوصله سربر. البته یه چند وقتیه که بهتر شدم. دیگه حتی حرف هم نمی زنم و صم بکم یه گوشه ی انزوا میشینم. واسه همینه که با دوستام نمی تونم قرار بذارم مگه اینکه سه نفر یا بیشتر باشیم تا اون دوتا با هم حرف بزنن و منم تو افکار خودم غرق بشم.

خسوف نازنینم! من برخلاف بابام که خوش سفر و خوش صحبته ، خیلی یبس و نچسبم. البته بابام بعضی وقتا جوری میشه که با کلی عسل هم نمیشه خوردش. مخصوصا وقتی داره رانندگی می کنه. منم کلا عادت دارم کنار راننده بشینم. خودت که می دونی ، قبلا واسه ات گفته بودم که عاشق صندلی شاگردم. وقتی یه ماشین از ماشین بابام سبقت می گیره ، بابام بهش فحش میده. وقتی یه ماشین می پیچه جلوش یا پشتش نوربالا می زنه یا کلا تو خیابون داره راه خودشو میره باید فحش بخوره. البته خودشون که نمیشنون و فقط من بیچاره ام که درفشانی پدر رو به جان می خرم. بیشترین کلامی که اینجور مواقع بیان می کنه نره خره. بعضی اوقات میگم پدرجان اینکه راننده اش زن بود که. و می فرمایند خب خره.

خسوف خوشگلم! باید چیکار کنم؟ چه کنم که از این تنبلی و نگاتیوی و انزوا دربیام. مدتیست تعداد اس ام اسایی که برام میاد به هفته ای یه دونه تقلیل پیدا کرده. می دونی یعنی چی؟ یعنی طرد شدم. می دونی چرا طرد شدم؟ نه نمی دونی. نمیخوای که بدونی. منم بهت نمیگم. ترجیح میدم تنها باشم. فعلا شاید …

خسوف عزیز! برات دو بیت شعر گفتم که وزن درستی نداره ولی از ته قلبم بهش اعتقاد دارم. خواهشا ذوقمو نزن!

واسه من نحسی نداره ، شبی که نماد بوفه

بند یأس و غم نمیشم ، وقتی ماهم به خسوفه

لحظه ای رو فکر و ذهنم ، داره می کنه مجسم

اون دمی که ماه نازم ، کم کَمک حین کشوفه

دیدگاهی بنویسید


معرفی کتاب مترجم دردها

از داستانایی که نویسنده هاشون زن هستن خوشم نمیاد. نویسنده های شرقی هم برام همچین وضعیتی دارن. اینکه چرا نوشته های خانوما به دلم نمیشینه شاید به این دلیل باشه که دید متفاوتی نسبت به محیط دارن و وقتی نوشته هاشونو می خونم دچار تضاد میشم و این تناقضات اعصابمو به هم می ریزه. احساس می کنم کسی که این داستان رو نوشته از یه دنیای دیگه اومده. داستان های نویسنده های شرقی هم پر از اغراق و تخیل و لوس بازیه.

جومپا لاهیری نویسنده ی هندی تباره که تو آمریکا زندگی می کنه و اولین کتابش که همون مترجم دردها باشه کلی جایزه برده. کتاب شامل چندتا داستان کوتاه درباره ی آدماییه که از هند اومدن آمریکا و چندتا هم درباره خود مردم هند. می دونین ، من کلا از هندیا خوشم نمیاد و حالا اینکه هندیا رفتن یه کشور غریب و میخوان فرهنگشونو حفظ کنن به شدت رو اعصابمه.

کافیه یکی دو صفحه از داستانا رو بخونین تا متوجه بشین که نویسنده زنه. فضای لطیف و ظریف همراه با یک دید عرفانی نسبت به س*ک*. وقتی نوع آرایش کردن و پوشش دخترای داستان رو توصیف می کنه تا سرحد مرگ عصبانی میشم و دلم میخواد کتابو پرت کنم. فی الواقع همونطوری که گفتم لاهیری فضایی رو توصیف می کنه که من باهاش بیگانه ام و اصلا نمی فهممش.

سوژه های داستان ها خیلی خلاقانه و بدیع نیستن. یه موضوع ساده که با هنر نویسنده به خوبی پرداخت شده و خواننده وسطش حوصله اش سر نمیره. داستاناش از ریتم نمی افتن اما هیچ اتفاق غافلگیرکننده ای هم نمی افته.

درکل باید خدمتتون عرض کنم که اینجانب از هندیا هیچ خوشم نمیاد و با شنیدن آهنگ هندی و همچنین با دیدن فیلم هندی علاوه بر عق زدن ، مجبور به استفاده از توالت نیز میشم. اما از خانوما بدم نمیاد که هیچ ، خوشمم میاد! اما بهتر اینه که عواطف و احساسات زنانه اشونو واسه خودشون نگه دارن و طرف هنرهای دیداری و شنیداری و نویسندگی و شعر نرن.

پی نوشت: برای مطالعه درباره کتاب

دیدگاهی بنویسید


مگس پشه نیست و پشه مگس نیست

همشهری عزیز ، آشغال رو دور نریز

آشغال زباله نیست ، آشغال رو دور نریز (۲)

پی نوشت: زیاد فکر نکنین. این تبلیغ واسه قدیمه شما یادتون نمیاد.

دیدگاهی بنویسید


اندر کفانیم

این پست رو برای وبلاگ یکی از پسرای دانشگاه نوشتم. لازم به ذکره که تو این مطلب مقدار زیادی تخیل و شوخی به کار رفته و صرفا برای جذب مخاطب از خودم مایه گذاشتم.

—————————————————————-

فی الحال من حیث المجموع امیدوارم الان که امتحانات شروع شده درساتونو خوب حاضر کرده باشین و همینطوری خیاری نرید سر جلسه امتحان بشینین و اگه بنابه هر دلیلی نتونستین حاضر بشین هیچ اشکالی نداره ، توصیه ی من به شما جوانان ، حذفه. حذف کنید و به ریش دوستان و رفیقان بخندید.

چندی پیشتر با کراهت از خواب بهاری برخاستم و درحالیکه خیلی گرمم بود عزم سفر کردم. البته ذکر این نکته ضروریه که هوا گرم نبود ولی اینکه چرا گرمم بود خودش سوال خوبیه. فی الواقع نمی دونم گرمایی هستم یا سرمایی اما هر چی که هستم باشم آسمان مال من است. خلاصه شال و کلاه کردم و زدم بیرون و سوار آسانسور شدم و دکمه ی جی اف رو فشار دادم و از اونجایی که در کف هستم ، چند بار دیگه هم این دکمه رو فشار دادم و حتی یه بار اونقدر فشار دادم که چیز شد.

همینطور که کف از درو دهنم پاک می کردم متوجه شدم که رسیده ام ایستگاه مترو صادقیه و یهویی بیرون درب ورودی یه خانوم میانسالی پرسید: “پسرم سیل بند از این طرفه؟” والا من هرچی فکر کردم دیدم دستبند و هدبند و کمربند و …ـه بند و حتی .اش بند شنیدم ولی سیل بند به گوشم نخورده بود. اما نخواستم دلشو بشکونم و گفتم آره از همین طرفه.

رسیدم دانشگاه و کوله بار غربتو که لایق شونه ام نبود روی صندلی گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم و از اونجایی که در کف هستم به حاضرین خیره شدم. استاد اومد و قرار بود یکی از مکفوف ها (مکفوف یعنی کسی که بقیه در کفِش هستن. اسم مفعول کفاف. ریشه از کف) بیاد مطلبی رو ارائه بده. صداش خیلی زیر و لرزون بود ، بعد این دوستان ما اجازه ندادن ارائه ی این بنده خدا تموم شه لااقل. یکی می گفت چه صدایی داره . اون یکی می فرمود بیچاره شوهرش. یکی دیگه عرض می کرد پنبه بدین پنبه بدین پرده ی گوشم پاره شد . یه نفر دیگه هم گفت خفه شید بیشعورا ! من از این خوشم اومده میخوام برم بستونمش! یکی هم فریاد برآورد که خودت خفه شو الاغ! این دوست دختر منه. منم زیاد کار به کار کسی نداشتم و درحالیکه انگشتان اشاره رو تو گوشم فرو کرده بودم ، در کف خویش غوطه می خوردم.

بعد از کلاس بود که دیدیم بَه! ببین کی اومده! همون پسره که تو رنگ خدا بازی می کرد. فقط یه ذره خوش تیپ تر شده بود. خلاصه رفتیم باهاش گرم گرفتیم و همینطور کف بود که ازمون می ریخت. گفتیم بیا یه عکس دسته جمعی بگیریم بریم به فامیلامون نشون بدیم کلاس بذاریم. قبول نکرد و گفت فقط تکی و فقط به یه شرط حاضرم دسته جمعی بگیرم. گفتیم چی بگو ما شرطتو داریم. گفت نه ندارین. هی از ما اصرار و از اون انکار. آخرش فهمیدیم رنگ خدا هم تو کفه. یه عکس تکی ازش گرفتیم و بهش قول دادیم به هیشکی نشون ندیم مگه اونایی که شرایطشو داشته باشن.

در راه برگشت سوار مترو شدم و گوشه ای اتراق گزیدم. خسته بودم و کف هام تموم شده بود. دیدم یه بابایی با پسر خردسالش یه جا نشسته و چندتا صندلی اونورتر یه مادری با دختر چهار پنج ساله اش. پسره خیلی نق و نوق می کرد و بالا پایین می پرید تا اینکه چشمش به دختره افتاد. صحنه ی فوق العاده رومنسی بود. یه دفعه ساکت شد و یه ذره خجالت تو چهره اش نمودار گشت. دختره هم با ناز گفت کفشمو نگاه کن و پسرک همچنان خجالت می خورد. باباهه که این صحنه رو می دید رو کرد به فرزند و با هیجان خاصی که فقط از یک پدر میشه دید گفت : بوسش کن بوسش کن.

رسیدیم صادقیه و همه ی کفامو کرده بودم و زار و نحیف و رنجور از واگن مترو خارج شدم. در همین احوال داغون و روحانی بودم که پیرمردی ازم پرسید : ببخشید میخوام برم ایستگاه صادقیه ، کدومو باید سوار شم؟ و من با چشمانی خمار با دست به سمت متروهای شهری اشاره کردم و گفتم : همینو سوار شین. گفت : ممنون. پیر شی جوون. و او نمی دانست که من در جوانی پیر شده بودم بس که کف کرده بودم. وقتی هم رسیدم خونه پدر گرام فریاد برآورد که : اومدی؟ خواستم بگم نه نیومدم ، که یاد پدر پسربچهه افتادم و به این نتیجه رسیدم که همه ی پدران صلاح پسراشونو میخوان و جواب دادم : آره.

در انتها توجه شما رو به جمله ی قصاری از خودم جلب می کنم و امید دارم که تکونتون بده.

آن کس که نداند و نداند که بداند ، تا ابدالدهر در ظرف مرکب بماند.

دیدگاهی بنویسید


پل مدیریتم آرزوست!

همونطور که پیشتر گفتم نهاد آدما دوست داره هر کاری که دوست داره بکنه اما یه سری شرایط محیطی و محاطی این اجازه رو ازش می گیره و فرد امیال درونیش رو سرکوب می کنه و هرچقدر سرکوبگری بیشتر باشه ، عقده های درونی فرد هم بیشتر میشه.

چند روز پیش یه پسر عاشقی ، می افته دنبال دختر مورد علاقه اش و بالای پل عابر ترتیبشو میده. البته منظور از دادن ترتیب اینه که با ضربه های چاقو میفرستش دیار باقی. بعدش هم مردم گیرش میندازن و احتمالا چند روز دیگه هم از بالای همون پل آویزونش می کنن تا درس عبرتی باشه واسه آدمایی که عقلشون تو سینه اشونه. شاید یه دلیل این انتقامجویی ، حس کینه ای باشه که پسره بخاطر برخورد تحقیرآمیز دختره به دل گرفته باشه اما این واقعا برای من سواله که چرا تو کشورای توسعه یافته همچین اتفاقاتی نمی افته و چرا کشورایی مثل ما با این مشکل انتقامجویی عشقی مواجه هستن؟

یکی از فیلمایی که عاشقشم ، فیلم امریکن بیوتیه. فیلم پر از نکات اخلاقی و غیراخلاقی و فلسفیه. شاید اگه قرار باشه بهترین فیلمایی که دیدم رو رتبه بندی کنم ، زیبایی آمریکایی تو رتبه دوم باشه. تو سایت قبلی بعضی نکاتش رو بررسی کردم. یکی از نکات پندآموزش اینه که اگه از معشوقت جواب رد شنیدی ، برای تسکین رنجت برو بکشش. قضیه از این قراره که مرد همسایه از همسایه اشون که نقش اول مرد فیلم هم هست خوشش میاد و بخاطر سوء تفاهماتی عاشقش میشه. بعد یه روز که می زنه بالا ، میره و نقش اولو بوس می کنه و اون هم میگه که داره درباره اش اشتباه فکر می کنه و این کاره نیست و زن و بچه داره و این صوبتا. مرد همسایه هم که سرخورده و مایوس شده ، میره با یه تفنگ دولول مغز کوین اسپیسی رو میریزه تو نعلبکی.

من خیلی فکر کردم که چرا پسرای ما وقتی نه میشنون به فکر انتقام می افتن و یا چرا شکست عشقیشون اینقدر سنگینه. البته من جامعه شناس نیستم که بخوام تز بدم اما فکر می کنم علت این امر اینه که پیدا کردن جایگزین برای عشق از دست رفته کار سختیه. طرف مدتی درگیر ماجراس و بعد از طرد شدن زمانی رو هم باید صرف کنه تا از ناراحتی شکست بیاد بیرون و حالا با خاطره ای تلخ به ادامه ی زندگی می پردازه و چون ارتباط با جنس مخالف محدوده ، عملا به سختی می تونه فردی رو جایگزین عشق از دست رفته بکنه. تو همین فیلم هم ، مرده چون پیدا کردن یک جایگزین براش دشوار بوده ترجیح میده صورت مسئله رو پاک کنه. اما تو روابط مختلط جوامع پیشرفته فرد همزمان چند نفر رو زیر سر داره و با هر کدوم کنار نیومد دیگری هست و حتی اگه همه رو هم از دست بده ، پیدا کردن آدم جدید بسیار ساده اس. دروغ میگم بگو.

خلاصه اینکه ما که بخیل نیستیم. هرچند آرزوی محالیه اما امیدوارم همه عاشقای واقعی به محبوبشون برسن و همه معشوقای حقیقی هم به عاشقشون. امیدوارم عشق در همه امور جای پول و مادیات رو بگیره هرچند این هم امری محاله. آری برادر … زمانه سختی است. و با توجه به آخرین دیدگاه های سمت راست ، آری خواهر … روزگار نامردیست.

آه …

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 2
  • 1
  • 2
  • <