ناشناسی واسه من

جواب نداد. تجربه ی یک سال ناشناس نویسی جواب نداد و وقفه های یک ماهه تو کار آپدیتم افتاد. ضمن اینکه نتونستم مثل سایت قبلی اونطور که دلم میخواد بنویسم. حالا دقیقا بعد از یک سال از راه اندازی اینجا باید تصمیم بگیرم که همچنان ناشناس بنویسم یا آدرس اینجا رو منتشر کنم.

حسن لو رفتن آدرس اینجا اینه که انگیزه و شوقم واسه نوشتن بیشتر میشه و مطالب بیشتر به سمت فکاهی و طنز میره. از طرفی ، بعدش دیگه نمی تونم درباره بعضی مسائل خانوادگی و خصوصی و همچنین درباره دوستان و آشناهایی که اینجا رو می خونن مطلب بنویسم. کما اینکه تا الان هم زیاد وارد این مقولات نشدم.

از اون طرف اگه کسایی که منو میشناسن بیان اینجا ، یه انگیزه ای واسه ام میشه که بیشتر تو شبکه های اجتماعی فعالیت کنم و به هر حال یه نوع سرگرمی برام ایجاد میشه. ولی خب ، اگه به وبلاگای پربازدید نظر بندازین متوجه میشین که اکثرا نویسنده هاشون ناشناسن.

به هر روی باید تصمیم بگیرم و تا یکی دو هفته ی آینده تکلیفمو مشخص می کنم. شما هم اگه توصیه ای دارین دریغ نکنین.

دیدگاهی بنویسید


تسلیت

– : بچه ها یاور مادر استادتون ، استاد شده تا چهل روز نمیاد.

– : ایــــــــــــــول ….. دمش گرم

دیدگاهی بنویسید


معده ای دارم

نمی دونم چرا من همیشه گشنمه ولی تا میام شروع کنم به خوردن یه دفعه سیر میشم .

دیدگاهی بنویسید


سرما رو کی می خوره؟

هفته ی پیش و درحالیکه خود خواسته رای به تنهایی تو دانشگاه داده بودم یکی از همکلاسی های مسن منو دید و شروع کرد به حرف زدن. هیچ حوصله نداشتم ولی به هرحال اینطوری وقت میگذشت. وسط گرمای چهل درجه سرما خورده بود و هی فین و فین و دستمال و آخرش هم با همون دستی که دستمال دستش بود دست داد و خداحافظی کرد و چند روز بعد حلقم شروع به سوختن کرد و دو سه روز هم هست به فین فین افتادم. به لحاظ روحی که مرده بودم و حالا جسما هم کم کم دارم به زوال میرم.

قبل از این پارسال پاییز هم سرماخورده بودم و طول درمانش یه پروسه ی خیلی طولانی شد. در همین اثنی دندون عقل هم شاخ شده بود و خوراک ازم گرفته بود. با دوستان که صحبت میکردم یکی می گفت من چهارتا کشیدم ، پاره ای. اون یکی می گفت تا یه ماه نمی تونی هیچی بخوری. دیگری می فرمود تا یه هفته درد نمیذاره شبا بخوابی باید هی مسکن بخوری. یکی دیگه گفت بمیری بهتره. با این تفاسیر ترجیح می دادم اگه قراره زیر دستان دندونپزشک بمیرم همون بهتر که بمیرم تا اینکه از گرسنگی تلف بشم.

طفیلی بیش نبودم که عین سگ سرما خوردم و خون و کثافتی بود که از سینوسام سرازیر می شد. با این حال از اونجایی که خرخونای کلاس نباید غیبت می کردن راهی مدرسه شدم و هماره به این فکر می کردم که شیش هفت ساعت رو چطوری دووم بیارم. تا اینکه یکی از همکلاسیا گفت فلان تکلیفو انجام دادی؟ منم که یه هفته بود مغزم فقط خون تولید می کرد هیچ یادم نبود. معلمش هم سختگیر بود و منم شاگرد اول و افت داشت واسه ام. خلاصه نمی دونستم نگران خونی باشم که از دماغم سرازیر می شد یا نگران …. که ازم پاره می شد. در همین حین و بین یه پسری اومد گفت بابات اومده. گفتم … نگو بچه ، بابام الان سر کارشه. به هر روی منو که غرق در خون بودم بردن و دیدم زری که زده حقیقت داره و بابام که دیده حال وخیمی داشتم اومده دنبالم که یه وقت نمرده باشم. (چقدر لوس واقعا)

حالا غیر از افسردگی و سرماخوردگی ، ستون فقراتم هم هر از چندگاهی قفل می کنه و الان سه چهار هفته اس مفصل رون پای چپم سر یاری نداره و وقتی راه میرم می لنگم. من اینجوریم. از دو حال خارج نیستم. یا مشکلات و درد و مصائب یه دفعه نازل میشن یا اینکه نمیشن. می دونین ، یه چیز تو مایه های قرآن. الان این یه ماهه ی اخیر واسه من ماه قدره. شاید این یه ماه بشه دو ماه ، یه سال ، سه سال. حالا اینا رو واسه چی دارم میگم؟ به کسی چه ربطی داره من حالم خوش نیست؟ مگه قراره غصه ی منم بخورن؟ درواقع همین طرز فکر که من واسه بقیه مهم نیستم بیش از هرچیزی حالمو می گیره. به قول شاعر که نمی دونم کیه ولی خواننده اش حبیبه:

کسی حالم نمی پرسه ، کسی دردم نمی دونه

نه هم درد و هم آوایی ، با من یک دل نمی خونه

از این سرگشتگی بیزارم و بیزار

ولی راه فراری نیست از این دیوار

دیدگاهی بنویسید


نفس اماره ی بیچاره ی من

شهریور ماه همون سالی که برجای دوقلو ریختن پایین یه خاطره ی دیگه هم تو ذهن من مونده. یکی که نه ولی یکیشو تعریف می کنم. کلا شهریور ماه پرحادثه ای واسه منه. داشتم می گفتم. چند روز بعد از یازده سپتامبر دخترخاله ام که اون زمان ارشد الکترونیک می خوند تصادف می کنه. داستان از این قراره که ماشینشون رنو بوده و با دوتا از دوستاش تو اتوبان مشغول گذر. خودش عقب نشسته بوده. داشتن می رفتن که یه اپل کورسا باهاشون کورس میذاره و اونام جوگیر میشن و گاز زیاد میدن و میرن رو گاردریل و پرت میشن اون لاین میوفتن رو یه فیات. دخترخاله ام بین هوا و زمین از ماشین پرت میشه بیرون و زنده می مونه ولی اون دوتا دوستش درجا می میرن.

می برنش بیمارستان. راننده فیات هم همینطور. راننده فیات عمرش به دنیاس ولی دخترخاله ام چند ساعت بعد می میره. صفحه حوادثا مینویسن. صفحه اول ضمیمه حوادث روزنامه جام جم عکس سه تاییشونو رو صفحه اول کار می کنه. عکس خاله ام و مادرای دوستاش هم میذارن.

یکی از موضوعات داغی که الان توی صفحات حوادثه ، بحث قصاص اسیدپاشس. شاید کسی پیدا نشه که حقو به پسره بده. یعنی بهش حق بده که اسید پاشیده. می دونین ، به ما آدما این حق داده نشده که دیگرانو مجازات کنیم. اگه کسی حالمونو گرفته یا با حرفاش ناراحتمون کرده نمی تونیم مغزشو بیاریم پایین. مثلا وقتی تو مترو نشستم و یکی دهنش صدا میده ، دلم میخواد با مشت بکوبم تو دهنش. یا کسی که تو تاکسی ۱۸۰ می زنه میخوام مقطوع النسلش کنم. بعضی وقتا به قدری عصبانی میشم که اگه تبر دم دستم بود تو پیشونی طرف می کاشتمش. یعنی واقعا دلم میخواد این کارو بکنما. شوخی نمی کنم. اما چرا انجام نمیدم؟

از نظر فروید ساختار شخصیت ما سه عنصر داره : نهاد و خود و فراخود. نهاد همین نفس ماست. میگه بخور ، برو ، بکن ، بمیر. هرچی که به آدم حال میده میگه انجام بده. مثلا به این پسره گفته اسید بپاچ. خود ، همین خودمونیم دیگه. خود هم عوامل درونی و هم بیرونی رو مدنظر قرار میده و کاری که مناسب تر هست رو انجام میده. مثلا من دوست دارم با تبر بزنم وسط پیشونی طرف ولی خود میگه تو  خوردی. منم بهش میگم خودت  خوردی و درحال تبر زدنم که یه دفعه فراخود ظاهر میشه و مینشوندم سرجام. فراخود عوامل بیرونی و هنجارای اجتماعی و این چیزاس. اگه تبر زدن هنجار بود قطعا خود می گفت بزن. البته همیشه حرف فراخود نیست که. بعضی اوقات نهاد زورش بیشتره.

فرض کنین آدمی مثل من کلی ساله که پوست لطیفی رو لمس نکرده. فرض کنین کسی چون من همه جا می بینه که همه به سلامتی هم می زنن به بدن و خودش نمی زنه. فرض کنین همه با بقیه میرن بام تهران و نوشیدنی میل می کنن ولی یکی کسی رو نداره که باهاش بره. در حقیقت این فرد درحال ترکیدنه. نهاد خودش رو سرکوب کرده. هرچی اون میگه بکن نمی کنه. به هرحال ظرفیت آدما هم محدوده. جامعه ی ما هم سرکوبگر امیاله. می دونین ، راستش من خیلی حرفا رو نمی زنم ولی شاید هم زدم و حداقل تو وبلاگم نهادم رو ول دادم. به امید آن روز … آمین.

دیدگاهی بنویسید


مرگ گرا

در بهشت زهرا …

بابام: میخوای بری قطعه هنرمندا؟

من: آخه من که هنرمند نیستم.

دیدگاهی بنویسید