دختری که تاریخ فلسفه ی غرب برتراند راسل رو بخونه که دختر نیست که…
زن زندگیه، عشقمه جونمه عمرمه سهممه دنیامه همه چیز و همه کسمه … (یکی بره فیوزو بزنه)
پی نوشت: همونطور که قبلا گفتم، من مرض کتاب خره دارم و کتاب که می بینم نمی تونم نخرم. می خواستم از یکی از دستفروش ها کتاب هفتصد هشتصد صفحه ای تاریخ فلسفه ی غرب رو بگیرم که یه دختره درحالی که چندتا کتاب دیگه هم دستش بود، سریع برداشتش و سی چهل تومن برای جیب من صرفه جویی کرد. از این فداکاریش اشک تو چشام حدقه بست .
راجر ایبرت خدابیامرز همیشه عادت داشت به فیلم های بلک باستری، نمره ی چهار پنج می داد و حتی اگه بهترین فیلم دنیا رو هم میذاشتی جلوش، اگه یه ماشین توی فیلم تصادف می کرد، زرتی به فیلم نمره ی سه می داد. خلاصه آدم بدقلق و رو اعصابی بود.
فیلمی که چند وقت پیش دیدم، جاذبه یا گرانش بود که محصول سال ۲۰۱۳ و نامزد اسکار بهترین فیلم و غیره است. اینکه چطور یه فیلم اکشن و به اصطلاح بلک باستری یکی از نامزدهای اصلی اسکار شده به این دلیله که نوآوری و ایده ی جدیدی داشته. هرچند بعضی ها معتقدن که سازنده ی فیلم خیلی هم خلاقیت به خرج نداده و فقط بخاطر پیشرفت تکنولوژی و جلوه های ویژه تونسته همچین فیلمی بسازه. البته من حرف های دیگران اعتقادی ندارم و اون ها رو به خدا می سپارم.
غیر از ده پونزده دقیقه ی ابتدایی فیلم که برای آشنایی با محیط هست و ممکنه بیننده یه کم گیج بشه، در باقی دقایق میخکوب فیلم میشیم. مدت زمان فیلم کوتاه هست و حتی جا داشت چند دقیقه ای هم بهش اضافه بشه. کلا هم دو تا بازیگر بیشتر توش بازی نکردن که جرج کلونی با اینکه نقش کوتاه و نه چندان سختی داره ولی به نظرم خوب بازی نکرده و ساندرا بولاک هم می تونست بهتر بازی کنه و کلا با بازیگرها حال نکردم.
اصولا من علاقه ی قلبی خاصی به اون دسته از فیلم های هالیوودی دارم که به اصطلاح صحنه نداره! این فیلم هم جزو همین دسته بود و حتی یه صحنه ی بد هم نداشت چون همش تو فضا بود! در آخر، دیدن فیلم رو پیشنهاد می کنم و به امید فرداهای بهتر!
خب جشنواره فیلم فجر هم تموم شد و از اونجایی که من خیلی پیگیر سینما هستم و فیلم های “می خواهم زنده بمانم” و “مریم مقدس” و “دوئل” (از طرف مدرسه بردن) رو توی سالن سینما دیدم و خب البته می دونم که اینا دلیل نمیشه که خوره ی سینما باشم و می دونین که دارم شکسته نفسی می کنم و شاید یکی از منتقدان جدی سینما هم باشم ولی دست تقدیر منو نشونده سرجام … اصلا چی داشتم می گفتم؟ آهان جشنواره فیلم هم تموم شد و مثل همیشه عنق بازی جماعت سینمایی بالا زد. همشون عنقن ولی اینکه یه بار هیج فیلمی سیمرغ بهترین فیلم رو نمی بره و یه بار دو تا فیلم با هم برنده میشن، نهایت عنقیته.
شاید بعضی بیان بهم بگن که: «همین شماهایین که نماد بی فرهنگی هستین و وقتی سینما مجانی میشه حمله می کنین و همش تو صف سبد کالایین.» پیرو همین حرف، برخی هم ابراز می کنن که: «این طرح دولت اصلا شایسته ی مردم ما نیست و عزت نفسشون رو جریحه دار(!) می کنه.»
درسته که من خیلی آدم باکلاسی هستم و توی صف که هیچی، توی ترافیک هم نمی ایستم و به نظرم مردم بو میدن، اما یک سوالی دارم. اگر جایی رو اعلام کنن که فلش هشت گیگ مجانی میدن و شما فلش نداشته باشین و یا چهار گیگ داشته باشین و نیاز به هشت گیگ، نمی رید توی صف بایستید و همدیگه رو هل بدید؟ من به خاطر دارم که توی نمایشگاه الکامپ، جایی سیمکارت ایرانسل رایگان به دانشجوها می دادن و قشر تحصیلکرده و در حال تحصیلکرده امون توی صف وایستاده بودن تا یه سیمکارت ناقابل دریافت کنن. من خودم چهارتا سیمکارت ایرانسل رو دوستان بازاریاب کردن تو پاچه ام، وگرنه اگه دو روز هم طول می کشید توی صف مانند خیار می ایستادم.
داستان همینه. مردمی که توی صف سبد کالا قرار می گیرن، هدفشون دریافت رایگان محصولاتیه که نیاز دارن. دلیل هجوم بردنشون هم اینه که هیچ کار مملکت معلوم نیست و یهو دیدی فردا گفتن فعلا نمیدیم دیگه. مثل آمریکا یا ژاپن که مردم برای کتاب موراکامی و پلی استیشن و آیفن قبل از شب فروش زنبیل میذارن و خیلی کارهای دیگه که نمی کنن و اونجا بنیان خانواده از هم پاچیده و زمزمه ی اضمحلال امپریالیسم و نئولیبرالیسم جهانی به صدا دراومده.
در کل هجوم مردم به سینمای رایگان و سبدکالا رو نه تنها ناپسند و نشونه ی بی فرهنگی نمی دونم، بلکه یک اتفاق طبیعی در یک جامعه ی طبیعی بطور طبیعی و یا حالا با ارفاق سزارین در حال وقوعه.
پی نوشت: همین الان فهمیدم که یه بنده خدایی آهنگ خونده واسه سریال آوای باران. توی آهنگ هم میگه وای باران خیلی وقته ندیدمت و آواتو نشنیدم و اینا. البته آدم جوگیر اینو واسه دل خودش خونده نه برای تیتراژ سریال. از همین روی من تمام حرفای بالای خودمو تکذیب می کنم و اعتقادی به حرفایی که زدم ندارم و اصلا من گفتم مردم بافرهنگن مگه؟ کو؟ بیا بگرد.
دیروز دختر همسایه اومده دم در میگه: ببخشید کاری دارین؟
گفتم: شما اومدی در خونه امون زنگ زدی بعد من کار دارم؟
گفت: نه بابا آی کیو منظورم اینه که ادویه کاری دارین؟
-: کاری چی هست دیگه؟
-: برو بابا کاری یه جور ادویه اس دیگه.
و گذاشت رفت. نذاشت ازش بپرسم ادویه چی هست حالا؟
پی نوشت ۱: هردفعه از مامانم می پرسم ادویه چیه با عصبانیت میگه همونی که می ریزن تو غذا دیگه. خب تو غذا کلی چیز می ریزن. سبزی می ریزن، گوشت، برنج، نمک …
پی نوشت ۲: البته این ماجرا نتیجه ی آمیزش تخیل من و استتوس یکی از دوستان بود. حالا شانس منه یه پیرمرد چاق داغون میاد دم خونه ازم پیاز بگیره. دهنش هم بوی سیر میده.
گاهی وقت ها احساس پوچی می کنم. وقتی به زندگی و به پشت سر نگاه می کنم، به سیلی از تناقضات می رسم که جز گیجی و استیصال ثمری نداره.
همونطور که قبلا گفتم، من طرفدار استقلال هستم و در عین حال هوادار آث میلانم. آث میلانی که پیمان خواهرخوندگی با پرسپولیس امضا کرده. من طرفدار استقلالم و از شوالیه و قلعه مرغی متنفرم. از رحمتی و مجیدی و حنیف و صادقی و سایر بازیکنای استقلال (غیر از آندو) حالم به هم می خوره. وقتی لوگوی مسخره ی استقلال رو می بینم از فرط بی هنری طراحش می خوام بالا بیارم. سبک بازی استقلال همیشه و با هر مربی و خری افتضاح و نتیجه گرا بوده. از قریب به اتفاق پیشکسوتای استقلال منزجرم مخصوصا حسن روشن (بازم به جز حجازی البته). اصلا الان که عمیق تر شدم، فهمیدم که از همه ی بازیکنا و مربی ها و دست اندرکاران فوتبال تا سرحد مرگ متنفرم.
واقعا با این اوصاف چطور می تونم احساس پوچی نکنم؟ پس می کنم …