پیشگیری های مرد شاپرکی

سال ها پیش همسایه ی محترمی داشتیم که مایحتاج زندگیشونو از ما تقبل می کردن. سیب زمینی، تخم مرغ، پیاز، نون، قیف، پیچ گوشتی و… . پسر بزرگشون گوجه فرنگی خیلی دوست داشت و همیشه یه گوجه تو یه دستش بود و داشت گاز می زد و یه دستش هم تو شلوارش. یه دوره ای گوجه به طرز غریبی گرون شد. یه روز صبح پسر کوچیکه ی همسایمون که به تخم مرغ علاقه مند بود در خونه امون رو کوفت و درخواست چند تا گوجه کرد. از قضا عصر همون روز مامانم خانوم همسایه رو می بینه و ازش می پرسه که خب بقالی پایین ساختمونه و میوه فروشی هم که کنارشه، شما جا اینکه زحمت بکشین تا اینجا بیاین چرا نمیرین از مغازه بگیرین؟ خانوم همسایه خنده هیستریکی می زنه و میگه: «هه هه هه هه آخه گوجه گرون شده بود گفتم دیگه نخریم فعلا تا ارزون شه.» شنیده شده پاسخ ایشون در معتبرترین دانشگاه های نظامی و دفاعی دنیا داره تدریس میشه.

گاز زدن گوجه فرنگی
این نه، پسر همسایه

—————————————————————————–

بیست و شیش سال از تولدم میگذره و در این عمر گه‌ر بارم نشده یه بار محض رضای شیطون یه دختر کنارم بشینه جز یه بار. اولین بار بود که می خواستم برم دانشگاه جدید و باید سوار اتوبوسای بین شهری می شدم. کنار پنجره نشسته بودم که یه دختر مسن اومد کنار صندلی و ازم پرسید: ببخشید جائه؟ و به صندلی کناریم اشاره کرد. بابام بهم گفته بچه نباید به بزرگترش دروغ بگه وگرنه هیچ علاقه ای نداشتم رکورد بیست و سه ساله م شکسته بشه. گفتم نه و نشست.

از همون ابتدای امر هم بر من متشبه شده بود که با وجود این همه جای خالی حتما باید برای این انتخاب دلیل قانع کننده ای وجود داشته باشه و اون دلیل چیزی نبود جز همسر خوب و پاک شلوار. استریپ تیزوار شروع به باز کردن بحث کرد. سرویس دانشگاه نمی دونین کجا وامیسته؟ نه. همیشه با این اتوبوسا میاین؟ نه. زود پر میشه حالا؟ نه. چقدر طول می کشه برسیم؟ کم. بعد اونجا رسیدیم ترمینال نگه می داره یا کجا؟ نم (مخفف نمی دونم). ببخشید شما اصلا واسه این دانشگاه هستین؟ آرم.

لحظاتی با تعجب بهم نگاه می کرد. شاید سوالاتش ته کشیده بود و انتظار داشت در جواب سوال آخرش بگم چطور؟ که همینم ازش دریغ کردم. به قول شاعر گفتنی: گر مرد رهی میان خون باید رفت، از پای فتاده سرنگون باید رفت، تو پای به راه در نه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید رفت…

—————————————————————————–

تو سن بلوغ بودم و بطور ارگانیک هورمون های بدنم بالا پایین می شد. اون زمان تازه آلبوم های گروه آریان دراومده بود و دو تا نوارشو هم ما داشتیم. خب آدم تو اون سن عاشق میو میوی گربه های ماده هم میشه دیگه چه برسه به چیزای دیگه. من بیچاره هم عاشق همخون های گروه شده بودم. اما از اونجایی که علاقه ی من بواسطه ی صوت بود و تصویری وجود نداشت، لکن نمی دونستم این صدایی که عاشقش شدم واسه کدوم یکی از اون سه تا همخوناس.

شراره فرنژاد، سحر کاشمری، ساناز کاشمری
دمپایی آخه؟ میگن از رو صدا نباید قضاوت کردها

دو ماه پیش آخرین آلبوم آریان هم منتشر شد و من به یاد ایام شباب دوباره عاشق صدای یکی از همخون ها شدم و متعاقبا نمی دونم صدای کدومشونه. اونی که یه کم سن بالا می زنه که از حیز انتفاع ساقطه چون من جوون دوست دارم. بچه سال. می مونه اون دوتا خواهرا. حالا شما بگین … شما بگین … بین این خواستگارای کی میشه عروس ایشالا؟… کلیپ زیر رو هم ببینین در همین راستا.

حالا که بحث آریان و نوجوانی شد بذارید بگم که اون زمانی که آلبوم تا بی نهایت اومد، من می خواستم دوم دبیرستان رو شروع کنم و همون روزای اول حالت تهوع شدیدی گرفتم که مقاوم به درمان بود هرچند کاری هم واسه درمانش نکردم. توی یه سایتی آلبوم آریان رو گذاشته بود برای گوش دادن. منم الله بختکی رو یکی از آهنگا کلیک کردم که آهنگ شاپرک بود و اون زمان خیلی خوشم اومد و جزو آهنگای درخواستیم بود. اگه دوست داشتین دانلودش کنین و به یاد دوران متهوع من دست بزنین (به چی؟).

دانلود آهنگ شاپرک از گروه آریان

دیدگاهی بنویسید


معرفی فیلم Interstellar

پارسال بخاطر وقت زیادی که داشتم تونستم اکثر فیلمای مهم روز ایران و دنیا رو ببینم و خب حالا شاید صلاحیت این رو داشته باشم که درباره بهترینای پارسال نظر بدم. سینمای ایران که سال متوسطی داشت و هیچ فیلمی نبود که نسبت به بقیه یه سر و گردن بالاتر باشه و مثل بفرمایید شامیا بگیم واو اوه مای جیسز ولی از بین همین فیلم ها هم من پرویز رو انتخاب می کنم که البته فقط توی چندتا سینما اکران شد اما هم ایده و هم پرداخت خوبی داشت و فیلمی بود که از یاد بیننده نمیره.
اما در مورد فیلمای خارجی انتخاب کردن خیلی کار سختی نیست و مطمئنا برای ما ایرانیا بین ستاره ای با فاصله ی زیاد بهترین فیلم پارساله. محبوبیت فیلم رو هم میشه از سینماتک ها فهمید که از اول امسال تقریبا هر روز یک یا دو سانس رو به بین ستاره ای اختصاص دادن و اگه کسی مشتاق دیدن فیلم روی پرده ی سینما بود باید از چند روز قبل گوش به مانیتور منتظر باز شدن سانس جدید می نشست. به نظر من که ارزششو داره آدم هفت هشت هزار تومن بده و فقط سکانس های سیاره ی میلر رو توی سینما ببینه.

interstellar cover
بین ستاره ای رو کریستوفر نولان ساخته که کارگردان مورد علاقه ی من و اغلب فیلم دوستای ایرانیه و هر فیلمی که می سازه شاهکار از آب درمیاد. فیلم با عقده ای بازی فقط اسکار بهترین جلوه های ویژه رو گرفت و حتی نامزد بهترین فیلم و بازیگر هم نشد. البته ایرادای کوچیک فیلم هم اینه که یک ساعت اولش بی دلیل ریتم کندی داره و همینطور آخر فیلم که هپی اند میشه و همه به خوبی و خوشی به هم می رسن و در کنار هم خوشبختن که حداقل من اینطوری دوست ندارم و بدبختی رو بیشتر ترجیح میدم. در آخر هم توصیه ی اکید می کنم اگه به علم علاقه دارین و اگه هم ندارین فیلم رو ببینین و نمره ای هم که میدم نه از دهه.
پی نوشت: عکس زیر هم از بخش سیاره میلر فیلمه، که برای نیومدن بازی جی تی ای پنج واسه کامپیوتر تصویر سازی شده. یه سری از عکسا رو هم که اینجا گذاشته بودم البته جی تی ای چندوقتیه واسه کامپیوتر اومده فقط کرک نشده!

interstellar gta 5

دیدگاهی بنویسید


آرزو دارم که مرگت را ببینم

هرچند منم مثل ایناریتو سه گانه ی مرگم کامل شده (در راستای من و ایناریتو رو کجا می برین؟) اما چیکار کنم که الهه ی مرگ دست از سرمون برنمی داره و هراس های بیهوده، تا بوده همین بوده.

همونطوری که شاید بدونین، پریشب چندتا مرگ خبرساز اتفاق افتاد. یکیش تصادف بی ام و و مرگ سه تا پسر مست بود که با ۱۸۰ تا داشتن دور دور می کردن. یکی دیگه هم تصادف پورشه ی سابق خوشگل پسر قلعه نویی بود که به تأسی از خدابیامرز پل واکر، کوبیده شده بود به درختا و یه دختر داف به کام مرگ رفت و احتمالا یه پسر پاف(!) هم همینطور.

تصادف پورشه هوتن قلعه نویی

بچه ها بحث جدی شد دیگه. روزی کلی نفر آدم توی تصادفات و غیرتصادفات می میرن و جز خانواده ها و اطرافیانشون هیچ کس این اتفاق براش مهم نیست. اما بحث اجتماعی پیش اومده اینه که آیا خوشحال شدن از مرگ عده ای خاص صرفا بخاطر سبک زندگیشون، ناهنجاری اخلاقی به حساب میاد یا که نه اشکالی نداره؟ قبل از فکر کردن درباره ی این موضوع بهتره نگاهی به صفحه ی اینستاگرام دختر فقید پورشه سوار و دوست دختر پسر مرحوم بی ام و سوار بندازین:

پورشه: (راستش دلم سوخت عذاب وجدان گرفتم لینکو برداشتم. شاید روحش راضی نباشه ملت سیستم میستم بیرون افتاده شو دید بزنن)

با نگاهی به کامنت های عکس های اخیر و همچنین نظرات مختلف توی سایر شبکه های اجتماعی، متوجه احساس رضایت و خوشحالی قریب به اتفاق کاربرا از مرگ این افراد میشیم و این قضیه رو هم میشه با شدت بیشتری به دنیای واقعی تعمیم داد. شاید دلیل اصلی این رضایتمندی، سرخوردگی و عقده ی فروخورده ای باشه که این افراد با فخرفروشی سطحیشون به دل آدمای سطح پایین تر از نظر اقتصادی انداختن. شاید هم حسرتی باشه که تبدیل به عقده شده و حالا که من ندارم پس چقدر خوبه که اونایی که دارن بمیرن.

اما مسئله ی مهمتر فلسفه ی زندگی آدماس. من معتقدم فلسفه ی وجود ما اینه که روی دیگران تاثیرات مستقیم و غیرمستقیم داشته باشیم و حتی بعد از مرگ هم این اثرات ادامه داشته باشه و یاد و اسممون باقی بمونه حتی اگر زندگیمون پر از سختی و مشکل و بدبختی باشه. ولی خیلی از آدما اصل زندگی رو بر لذت بردن گذاشتن و اینکه ما مگه چقد عمر می کنیم که حالا بخوایم عشق و حال نکنیم و سختی بکشیم؟ البته مصداق این تضارب ایدئولوژی ها رو هم میشه تو همین صفحات اینستاگرامی که گذاشتم دید. چند سال زندگی لذت بخش با خوشگذرونی توأمان و مرگی که باعث رضایت و شادی دیگرانه و عمری که جز ثبت چندتا عکس نیمه برهنه، هیچ ثمر ملموس دیگه ای نداشته.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت چهاردهم)

من: تا حالا سینما رفتی؟
اون: نه
-: میخوای بریم؟
-: باشه بریم…… بعد هر فیلمی که بخوایم میذارن واسمون؟
-: وات ده هل؟ جان؟
——————————————————–
اون: سلام خوبی؟ کجایی؟
من: سلام خونه م
-: وقت داری بریم این کش شو*تم شل شده بدم گارانتی درستش کنه؟
-: وات ده هل؟ what خب باشه بریم
——————————————————–
ده سال پیش توی چت روم های یاهو مسنجر، وبلاگم رو تبلیغ می کردم. دختری بهم پیام داد و خودش رو بیتا بیست و نه ساله از تهران معرفی کرد:
بیتا: یو ای اس ال پلیز؟
من: حامد پونزده تهران.
بیتا وویس داد: (با صدایی زنونه) سلام چطوری جوجو؟!
من بدون بیان وات ده هل و در حالی که رعشه گرفته بودم مسنجر رو بستم، اینترنت رو قطع و سیستم رو خاموش کردم و دیگه هم هیچ وقت با اون آی دی لاگین نکردم…

دیدگاهی بنویسید


بیانیه ی لوزه ام

خب گویا قراره این مذاکرات رو اعصاب بعد از یک دهه تموم بشه و نتایجش هم معلوم. اما فکر نمی کنم این توافقات تاثیری روی زندگی من و امثال من داشته باشه. چون چرا؟
میگن دلار میشه هزار تومن. خب بشه. من نه پس انداز دلاری دارم که نگران باشم و نه خرید اقلام خارجی. اگه دلار گرون بشه حداکثرش اینه که کارت گرافیک نیم سوزمو خودم لحیم کاری می کنم و دوباره می تپونم سرجاش و به مانتیور چشمک زنم عادت می کنم. وانگهی، اگه دلار هزار تومن هم بشه باز وضعیت همینه.
میگن اقتصاد خوب میشه، ماشین ارزون میشه. الان همین عکس زیر که برای خوشحالی بعد از توافقه، بهتر از هر شرح و کلامی داره توضیح میده. ماشین خارجی سوارن که سان روف هم داره و از اینکه توافق باعث بهبود اقتصاد و ارزون شدن ماشین میشه دارن شادی می کنن. خب چه بهبود پیدا کنه چه نکنه ما اول و آخرش باید نهایت پراید سوار شیم. هرچند پراید هم دیگه بعید به نظر می رسه. بدون ماشین هم که از این خانوما خبری نیست و پیرزن بیوه هم بهت بله نمیگه.

شادی توافق
میگن که پاسپورت ایرانی ارزش پیدا می کنه و تو کشورای دیگه به ایرانیا احترام میذارن. خب میخوام نذارن. حداکثر برخورد من با یه خارجی اینه که شاید توی خیابون نزدیک خونه امون ازم آدرس بپرسه و منم جواب بدم اوکی گود، ایران ایز بیوتیفول آیم فاین اند یو؟
میگن ما تونستیم برنامه ی هسته ایمون رو نگه داریم و این باعث غرور و عزت ملیه. وقتی تو برخورد با بقیه احساس این رو دارم که میخوان جیبمو خالی کنن یا باید یه کاری براشون انجام بدم و اندازه تاپاله واسه کسی ارزش ندارم، عزت میخوام چیکار؟ کجام بذارم؟
اصلا در کل چه هسته ای داشته باشیم و چه نه، چه تحریم باشیم و چه نه، خیلی به حال من توفیری نداره و در هر صورت هیچ پخی نیستم و به زندگی نباتی خود ادامه میدم و از زندگی خود دلشادم ارواح عمه ام. و این بود بیانیه ی من. البته همچنان بی صبرانه منتظر بیانیه مهم حمیدرضا احمدآبادی درباره توافق هسته ای هستیم.

حمیدرضا احمدآبادی
پی نوشت: یه جا خوندم نوشته بود: “حالا که توافق شد، شاید دلار بشه ۸۰۰ تومن، شاید بنزین دوباره بشه ۸۰ تومن، شاید دوباره بیب بگرده، اما … اما من دیگه ۲۰ ساله نمیشم.” خب به لوزه ام. غصه بیست سالگی ملت هم باید بخورم؟ آره؟ هرکی گفت آره خودش بیاد بخوره…

دیدگاهی بنویسید


هر آنچه دیده ام همه تزئینی‌ست

خانواده ی یکی از خاله هام به همراه عروس و داماد و نوه ها، ایام عید رو در سفر خارج می گذرونن و قرار شد در این مدت به خونه اشون سر بزنیم و گلدونا رو آب بدیم و در ادامه، سلام همسایه رو جواب بدیم. و خب منم که درحال حاضر پُرم از روزای تکراری و باز زاری و وقت اضافی واسه هر کاری. پس رفتم.
خونه اشون نزدیک میدون تجریش و در جوار رودخونه درکه س. ساختمونش از چهار طرف توی فضای باز قرار داره. وقتی وارد پارکینگ شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد ماشینای عجیب غریبی بودن که حتی عکسشون رو هم ندیده بودم. یکیش نمی دونم آلفا رومئو بود چی بود حتی برندشو هم نمی دونستم چیه. دومین چیزی که جلب توجه می کرد تعداد زیاد دوربین هایی بود که تو سقف کار گذاشته شده بودن. احساس همه عالم محضر خداس داشتم. و از طریق همین دوربین ها بود که نگهبانا چراغای هرجایی که قدم میذاشتم رو پیشاپیش روشن می کردن که یه وقت تاریک نباشه زمین بخورم اوف شم (مثلا من تاجر و جهانگرد بزرگی هستم و دارم سفرنامه می نویسم و تو دهات ما هنوز سنسور اختراع نشده).

آلفا رومئو
خب می رسیم به بخش خوشمزه ی امشب. درب خونه با کارت باز می شد و کارتو توی هر سوراخی می کردم باز نمی شد و نگهبان هم داشت از دوربین نگام می کرد. خلاصه نمی دونم کارتو کجا کشیدم که در باز شد و شاید هم نگهبانه درو باز کرد هرچند عملا نباید می تونست. به هر حال. وارد خونه ی چهارصد و خرده ای متری شدم. نیمی از پنجره ها و بالکن ها رو به رودخونه بود و نیم دیگه به کوه دید داشت. حالا در همین احوالات شیدایی بودم که برف شدیدی هم گرفت و من به یاد عشق از دست رفته م، توی بالکن شروع به گیتار زدن کردم با دهن.

برف در شمال تهران
همین. برگشتم خونه. و در راه به دختر دست فروشی فکر می کردم که تو میدون اصلی شهر لباس زیر مردونه می فروخت و باعث شد ایده ی داستان دخترک شو*ت فروش به ذهنم برسه که حتما داستانشو واستون تعریف می کنم بعدا.

دیدگاهی بنویسید