یکی از تفاوتای دانشگاه با دبیرستان اینه که تو محیط دانشگاه همه نوع آدمی پیدا میشه. از هر جنس و هر قشر و هر تفکری. این محیط واسه منی که به شخصیت شناسی افراد علاقه دارم جای مناسبیه. منتهای مراتب من استعداد و علاقه ی رواشناسیو دارم ولی علمشو ندارم. دنبال یه کتابی می گردم که مربوط به شخصیت شناسی آدما باشه.
بعضی از همکلاسیامون هستن که نسبت به اکثریت مسن ترن و بعضا موهاشون هم سفید شده. یه سری شاغل هستن و برای افزایش دستمزدشون اومدن یه مدرکی بگیرن و برن و تعدادی هم برای اینکه کار پیدا کنن دارن درس می خونن. چندتا از دوستای صمیمی هستن که پنج شیش سال از من بزرگترن و تنها تفاوتشون با من اینه که اونا سربازی رفتن و من نه. هرچند که ان شا الله من معاف میشم و زیاد وارد مقدسات نمیشم.
گله ای تو بوفه نشسته بودیم. البته یادم میاد یه بار دبستان درس می خوندیم و بعد از اتمام روز درسی ، قرار بود اولیا بیان مدرسه واسه جلسه. ما تو کلاس بودیم که درب حیاط رو برای پدر مادرا باز کردن و دوستم که کنار پنجره بود گفت گله اومد. من اینو رفتم به مامانم گفتم و ناراحت شد. گفت زشته این حرف. اما بعدا دیدم خودش بعضی جاها از این واژه در رابطه با آدما استفاده می کنه. نگو چون خودش جزو گله بوده بهش برخورده.
داشتم می گفتم. تو بوفه بودیم و بعد از کوفت ناهار از سر بی سوژگی داشتیم مهمل می بافتیم. این وسط چندتا از بچه ها که به تازگی با بیص بوک آشنا شدن از یه دوست پیردانشجو عکس گرفتن و گفتن میخوایم بذاریم تو فیس زیرش هم بنویسیم این بنده خدا دنبال زن می گرده. اونم که براش فرقی نمی کرد ، گفت باشه. گفتم بابا دخترا می بینن بهت می خندنا ، گفت اشکال نداره. البته فقط جو دادم. چون تو لیست این دوستان فقط خودشون هستن و خودشون پای عکس همدیگه کامنت میذارن و به همدیگه می خندن.
عکس بالا که شبیه رنگ خداست همین دوست عذبمونه. می دونین ، اعتماد به نفس فوق العاده ای داره. من یاد ندارم لحظه ای استرس گرفته باشه. واقعا به روحیه اش غبطه می خورم. اما مفت و مجانی اینطوری نشده. وقتی دبیرستان بوده مادرش سرطان می گیره و فوت می کنه. دو سال پیش هم باباش فوت کرد و منه مغرور حتی بهش تسلیت نگفتم و خودمو زدم به اون راه که مثلا خبر ندارم. الان تنها زندگی می کنه. خواهراش هستن ولی اونا هم سر خونه زندگی خودشونن. میگه هر جمعه میان ظرفای منو میشورن! تا همین چند هفته پیش هم یه جا شب کاری می کرد. وقتی بار می آوردن مسئول آمارش بود. اما با صاب کارش حرفش شده و کارو ول کرده.
حقیقتش وقتی می بینمش احساس سوسولی می کنم. البته منم کم سختی نکشیدم اما در برابر مصائب اون اصلا به حساب نمیاد. اما خب از طرفی پنج سال از من بزرگتره و عملا جوونیش داره به ته خط می رسه ولی من تازه زندگی اصلی ام داره شروع میشه. من به آینده ی خودم امیدوارم وانگهی افسرده و سرخورده ام. هنوز تصور درستی از چند سال بعد ندارم. می دونین ، زندگی رو ول کردم. گذاشتم خودش بچرخه بره. آدمایی که تا چند سال پیش بپشت سرم بودن دارن ازم جلو می زنن. راستش فقط خدا می تونه به راه درست هدایتم کنه. البته قبلا وقتی دلم می گرفت ، وقتی حالم خراب بود و بهش نزدیکتر می شدم یه حالی بهم می داد. اما الان نه. دیده من آدم بشو نیستم. قبل از اینکه منو به خواسته ام برسونه کلی نذر و نیاز می کنم و بعد از وصال یادم میره.
خیلی مذهبی نیستم. تا حالا نشده به کسی توسل کنم. چرا البته ، یه بار روز قبل کنکور برای اینکه استرسم کم بشه رفتم امامزاده ولی تاثیری نداشت. شاید هم داشته. نمی دونم. اما الان واقعا گیر کردم. وسط یه چهار راهی افتادم که از هر چهار طرف بن بسته. ذهن من که همیشه پر از خلاقیت و ایده های جدیده هنگ کرده. کم آورده. تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که دعا کنم. امروز هم که دارم این سطور رو تقریر می کنم شهادت فاطمه زهراس. به نظرم بین معصومین بیشتر برای متوسل شدن به دلم میشینه. امیدوارم هر راهی که به صلاحمه برام باز شه و از این یاس و رخوت بیرون بیام. صرفا امیدوارم…
دیدگاهی بنویسید