سر پیری و معرکه گیری

در یک بعدازظهر تکراری اواخر شهریور، روی تخت دراز کشیده ام و نسیم خنک ملایمی از دریچه ی کولر صورتم را می نوازد. لَخت و ول به این فکر می کنم که چرا در عنفوان شباب، زمین گیر شدم و حس و حال خروج و عروج از خانه را ندارم. در صفحه ای از روزنامه ای که کنار دستم افتاده است نوشته شده که هیلاری کلینتون شصت و نه ساله با وجود بیماری قصد کناره گیری از نامزدی را ندارد و طوری در انتخابات فرو کرده است که با هیچ تسهیل کننده ای هم بیرون نمی آید. در ستونی دیگر درباره ی موگابه ی نود و دو ساله، رئیس جمهور ازلی و ابدی زیمباوه نوشته است که با وجود تورم پانصد میلیارد(!) درصدی در کشورش، همچنان دو دستی و سه پایی به قدرت و ایضا به خِر دنیا چسبیده و ول کن هم نیست.

واقعا مردم چه حوصله ای دارند. طرف می داند تا چند سال دیگر بیشتر زنده نیست اما حرص دنیا رهایش نمی کند. جای اینکه طمع پول و قدرت داشته باشی، برو مسجد برو کلیسا. آخر عمری دو ریال ثواب برای آخرتت ذخیره کن. من خودم زمانی که به پنجاه شصت سالگی برسم به نزدیکترین پارک می روم، روی نیمکتی خالی می نشینم، کفشم را درمی آورم، جوارحم را می خارانم و به هر جوانی که ببینم در دلم فحش می دهم و نوامیسشان را با هم مخلوط می کنم.

برای آن که خسته نشوید و برای تصویرسازی از کهنسالی من در ذهنتان به زحمت نیفتید، عکسی از آینده ی خودم آماده کرده ام. برای هرچه واقعی تر شدن این تصویرسازی، می توانید چندتا فحش چاکدار هم چاشنی عکس کنید. فحش و فضیحت هایی که دارم نثار ملت می کنم.

پیرمردی در پارک

دیدگاهی بنویسید


معرفی رمان گاماسیاب ماهی ندارد

رمان «گاماسیاب ماهی ندارد» چهارمین و در حال حاضر آخرین اثر چاپ شده ی حامد اسماعیلیون بعد از آویشن قشنگ نیست، قناری باز و دکتر داتیس است. فضای رمان حول ماه های اول پس از انقلاب تا پایان جنگ و عملیات مرصاد و اتفاقات مربوط به جنگ و گروهک های تروریستی می گذرد و از سه روایت موازی و به هم مرتبط برای بیان داستان بهره می گیرد. این سه بخش مانند سایر داستان هایی با ساختار مشابه، در انتهای رمان به نوعی به یکدیگر متصل می شوند و با یک پایان باز به اتمام می رسند.

روایت اول درباره نوجوانی روستایی است که تحت تاثیر سخنرانی های مبلغان انقلابی با مقوله ی انقلاب آشنا شده است و به عنوان یک دو آتشه وارد این جریان می شود. با شروع جنگ تحمیلی به ارگان های نظامی پیوند می خورد و علاوه بر حضور در جبهه های جنگ، به سرکوب مخالفان مسلح داخلی نیز می پردازد و در فاصله ی زمانی کوتاه به یکی از فرماندهان نظامی تبدیل می شود.

روایت دیگر مربوط به دختر جوانی است که برحسب اتفاق با سازمان مجاهدین آشنا می شود و به دلیل شرایط نامناسب خانوادگی و اختلاف با برادرش، خانه را ترک می کند و وارد سازمان می شود و هرچه زمان بیشتری از همراهی اش با سازمان می گذرد شک و تردیدش نسبت به آرمان ها و ایدئولوژی سازمان بیشتر می شود اما چون راه برگشتی را پیش پای خود نمی بیند همچنان به فعالیت در سازمان ادامه می دهد و به مراتب بالای سازمانی دست می یابد و در عملیات فروغ جاویدان به عنوان یکی از فرماندهان منافقین نقش ایفا می کند.

بخش سوم روایتگر خانواده ی دختر و برخورد و نگرانی های آن ها نسبت به دوری او و حضورش در سازمان است. همچنین به مصائب آن ها در زندگی درون شهر حین جنگ و موشک باران شهرها پرداخته می شود. بیشترین حجم این بخش به خواهر دختر و فرزندان و همسرش اختصاص دارد. خواهری که فارغ از مسائل سیاسی و نظامی است و اصلی ترین دل مشغولی اش حراست از همسر و دو فرزندش و سلامتی خواهرش است.

در فصل های مربوط به خانواده و خواهر دختر، داستان کمی دچار افت می شود. موضوع تکراری گذران زندگی در موشک باران و بیان بیش از حد نگرانی های زن نسبت به خانواده اش و شاید عدم تسلط کافی اسماعیلیون برای بیان احساسات زنانه باعث از ریتم افتادن این بخش شده است اما روایت پرکشش و پرجزئیات تا حدی توانسته این نقایص را به حاشیه براند.

اما در دو فصل دیگر با روایت های کمتر شنیده شده ای مواجه می شویم که به شکلی جذاب، سیر تغییر و تحول فکری و عملی یک پسر روستایی و شکل گیری تفکر و منش انقلابی در او و رسیدن به رده های بالای نظامی، و همچنین در فصلی دیگر مسائل درونی سازمان و فضای حاکم بر آن را بیان می کند.

شاید بتوان کلیت موضوع اصلی رمان را مشابه داستان کوتاه تمبر اثر احمد دهقان دانست. در آن داستان، معشوقه ی شخصیت اصلی داستان در بحبوحه ی حوادث بعد از انقلاب ناگهان ناپدید می شود و در انتها جنازه اش در عملیات مرصاد و در کسوت عضو منافقین توسط برادرش و مردی که عاشقش بود پیدا شده و در همان محل به خاک سپرده می شود.

گاماسیاب ماهی ندارد

گاماسیاب… متن روانی دارد که سبب شده است با رمانی بسیار خوشخوان رو به رو باشیم. دقت ارائه جزئیات به حدی است که گویی نویسنده در محیط های وصف شده حضور داشته است. با توجه به سن حامد اسماعیلیون، ارائه ی این جزئیات دقیق از محیط های مختلف از جمله جبهه های نبرد و یا اتفاقات و روابط اعضای گروهک منافقین، ما را به این نتیجه می رساند که نویسنده برای نگارش داستان دست به تحقیق و مشاهدات کامل و گسترده ای زده است.

نویسنده سعی کرده است نسبت به رویکردهای سیاسی و اعتقادی نگرشی مستقل داشته باشد هرچند بطور غیرمستقیم نقدهایی را بر ایدئولوژی های افراطی و تعصب های بیجا وارد می کند. شاید به علت همین نگرش بی طرفانه و نقادانه است که کتاب برای انتشار و حضور در نمایشگاه های کتاب با مشکلاتی مواجه شده است.

رمان را می توان یک داستان تاریخی، سیاسی و اجتماعی به حساب آورد. دیالوگ ها و منولوگ ها کاملا در خدمت پیشبرد داستان هستند و تقریبا در هیچ قسمتی از رمان اثری از توصیف های ادبی مشاهده نمی شود و شاید این موضوع برای مخاطبینی که به دنبال جملات ناب و تاثیرگذار در داستان ها هستند کمی ناامیدکننده به نظر بیاید.

مطالعه ی این رمان برای کسانی که علاقه مند به روایت های تاریخی مستند و داستانی از تاریح معاصر و مخصوصا دهه ی ابتدایی پس از اتقلاب هستند می تواند رضایتمندی و جذابیت قابل قبولی به همراه داشته باشد.

دیدگاهی بنویسید


معاف از مرد شدن

اگر می‌خواهید بنیان عصبی یک مشمول اعزام به خدمت را فرو بریزید به او بگویید که غمش نباشد چرا که به سربازی می‌رود و مرد می‌شود. اما قریب به‌اتفاق آن‌ها ترجیح می‌دهند در این یک مورد مرد نشوند و دو سال سربازی فرار کنند. سهل‌الوصول‌ترین مفر نیز معافیت پزشکی است.

شروع ماراتن معافیت با ثبت درخواست در پلیس ۱۰+ و انجام معاینه اولیه کلید می‌خورد. چند روز بعد پیامکی برای مشمول ارسال می‌شود و او را به یک بیمارستان نظامی معرفی می‌کند که بیمارستان پذیرنده‌ی من امام سجاد بود.

در بیمارستان ابتدا همه چیز سیر معمول خودش را دارد تا وقتی‌که مهر “مشمول” را پشت دستمان می‌زنند و ناگهان نوع نگاه‌ها و رفتارها عوض می‌شود. در بخش چشم‌پزشکی منتظرم تا نوبتم شود که یکی از دو منشی خطاب به دیگری و با اشاره‌ی دست به من طوری که بشنوم می‌گوید: «واسه این قطره ریختی؟» هرکسی می‌خواهید باشید، در این وضعیت آقا و ایشان تبدیل به این می‌شود. پزشک هم بی‌توجه به توضیحات من، معاینه را سی ثانیه‌ای تمام می‌کند و چند خطی در برگه می‌نویسد و خداحافظ شمایی می‌گوید و می‌رود سراغ نفر بعدی.

حدود یک ماه بعد از معاینه‌ی بیمارستان، دعوت‌نامه برای جلسه‌ی شورای پزشکی از طریق پست به آدرس متقاضی ارسال می‌شود که احتمال بیشتری وجود دارد این اتفاق نیفتد زیرا سیستم مکانیزه‌ی نظام‌وظیفه طوری طراحی شد است که هر کس باید پیگیر کارهای خودش باشد.

بالاخره روز موعود فرامی‌رسد و ما ساعت هفت صبح در لابی سازمان نظام‌وظیفه منتظر باز شدن باجه‌ها هستیم. زمان به کندی می‌گذرد و رفته رفته بر میزان جمعیت افزوده می‌شود. هرکسی که می‌آید قصه و مشکلی دارد. یک نفر با دو عصا زیر بغل و دیگری در حال هل دادن ویلچر پدرش. بر روی کارت پایان خدمت یکی، عکس یک نفر دیگر چاپ شده و در سویی دیگر پسری خوشحال می‌خواهد با گذاشتن وثیقه، تا دو هفته‌ی دیگر به تایلند برود.

بعد از دریافت رسید از باجه‌ها با کمی پیاده‌روی در محوطه به سالنی می‌رسیم که نزدیک صد صندلی فلزی در آن به چشم می‌خورد. این بخش مخصوص معافیت‌های پزشکی و کفالت است و به‌سرعت تمام صندلی‌ها اشغال می‌شوند و تازه‌واردها لاجرم کنار دیوار می‌ایستند. جو بسیار سنگینی بر سالن حاکم است. استرس و نگرانی از تصمیمی که تا دقایقی دیگر آینده‌ی هر کس را مشخص می‌کند باعث شده است کسی دل‌ودماغ حرف زدن نداشته باشد و فقط همهمه‌های خفیفی از گوشه و کنار به گوش می‌رسد. در این بین پسری بدنساز  با شوخی و خنده سعی می‌کند فضا را بشکند: «رفیقم پارسال افتاد قوه قضاییه. از اینا که زندونیا رو اینور اونور می برن. بعد یه بار طرف با چاقو می زنه تو شیکمش و در میره. دوستم بیست‌وچهار روز تو بیمارستان بستری بود یه ماه هم رفت زندان چون یارو فرار کرده بود.» غیر از دو سه نفری که کنارش نشسته‌اند کسی حتی لبخند هم نمی‌زند. البته او هم دقایقی بعد وقتی بین شوخی‌هایش پی می‌برد که درخواست معافیت، تاریخ اعزام قبلی را کنسل می‌کند و در صورت معاف نشدن باید شش ماه دیگر هم برای اعزام صبر کند، با کف دستش محکم بر پیشانی می‌کوبد.

از ظاهر افراد نمی‌توان به بیماری‌شان پی برد اما با بررسی انجمن‌های اینترنتی مربوط به سربازی، می‌شود فهمید که بیماری‌های چشم، استخوان و دستگاه گوارش بیشترین درخواست‌ها را دارند. تعدادی هم پدرانشان را برای معافیت کفالت آورده‌اند. یکی از پدرها کاملا نابیناست و با عصا راه می‌رود. یکی روی ویلچر نشسته و دست‌ها و گردنش دفرمه و کج شده‌اند. دیگری کلافه است و با پاهای پرانتزی و پشتی خمیده مدام قدم می‌زند و ناله می‌کند. شاید از نگاه کسی که فارغ از این ماجراست، پسران در حال سوءاستفاده از رنج پدران باشند اما در اینجا تعبیر بعضی از قواعد بشری دچار تغییر می‌شود. در این اتمسفر، انسان‌ها از درد و بیماری خود و عزیزانشان احساس رضایت می‌کنند و از اینکه بیمارند مسرورند. دلیل این تناقض و احساسات غیرانسانی نیز وحشت از بختک سربازی است.

گوینده‌ی سالن هر بار از پشت بلندگو اسامی پنج شش نفر را می‌خواند تا به جلسه شورای پزشکی بروند. شورا از چهار پنج پزشک اغلب عمومی تشکیل شده که به علت مراجعات زیاد و ضیق وقت، صرفا به مطالعه‌ی گزارش پزشک بیمارستان و پرسیدن چند سوال کلی از متقاضی بسنده می‌کنند و او را برای کشیدن انتظار جواب به سالن برمی‌گردانند.

بعد از اینکه همه از جلسه‌ی شورا برگشتند، محشر مصنوع برپا می‌شود. یک سروان که پرونده‌ها را در دست دارد شروع به خواندن اسامی و وضعیتشان می‌کند. یا معاف دائم می‌شوند و رستگار، یا اینکه سرباز و معاف از رزم می‌شوند و به جهنم می‌روند و یا برزخی می‌مانند و باید برای معاینه‌ی مجدد به بیمارستان مراجعه کنند. در این میان دوزخیان با شنیدن اسمشان، غمگین و تلخ از جا برمی‌خیزند و با سکوتی مردانه سالن را ترک می‌کنند و به‌سوی سرنوشت مقدرشان رهسپار می‌شوند.

معمولا روزانه تنها ده درصد از افراد حاضر، شامل معافیت می‌شوند. همچنین از حدود ده نفری که معاف شدیم فقط یک نفر مشکلش بینایی نبود و گویا شایعه‌هایی که به چشم راحت‌تر معافی می‌دهند رنگ واقعیت دارد. حالا هرکدام باید صد و ده هزار تومان را در بانکی واقع در همان ساختمان به حساب نیروی انتظامی واریز کنیم. در داخل بانک، جمع معاف شده‌ها سرمست از هوای آزادی دمی را به طرب می‌گذرانند. دو نفر ترنسکشوال هم که مراحل معافیتشان را پنهان از چشم دیگران طی کرده‌اند به جمعمان اضافه می‌شوند و معدل مردانگی‌مان را پایین‌تر می‌آورند و با حضورشان مایه‌ی شوخی و تکه انداختن را نیز مهیا می‌سازند. مردی سالخورده که برای واریز هزینه معافیت کفالت پسرش آمده است، این شادی را برنمی‌تابد و با غیظ به کارمند بانک می‌گوید: «اینا دستشون تو جیب ننه باباشونه که انقد شادن.» و این‌گونه برق شوق از چشمان نیمه‌کورمان می‌پراند.

درهرحال هرچند در خدمت و خیانت سربازی به فرد و جامعه جای بحث است اما با این صرفه‌جویی در زمان امیدواریم آینده‌ی بهتری را برای خود و دیگران بسازیم و جور دیگری هم مرد شویم.

رفتیم سربازی

دیدگاهی بنویسید


راه حل قطعی معضل کنکور

چند روز قبل از کنکورهای کارشناسی، واشر سر سیلندر سوزوندم و باید یک هفته تعمیرگاه می خوابیدم که در اون صورت کنکور رو از دست می دادم پس بی خیال تعمیرکاری شدم. سر جلسه ی آزمون هنوز به تست های فیزیک نرسیده بودم که یکهو گرفت. راه فراری نداشتم. سمت چپم یک پنکه چرخان روی صندلی گذاشته بودن که تا به من می رسید رو برمی گردوند. رو به روم پنجره ای مشرف به راه پله و سمت راستم دیوار بود. پشتم هم یک دری بود که برای جریان داشتن هوا باز گذاشته بودن.
سعی کرده بودم از شب قبل کنکور کمتر آب بخورم اما نمی دونم این آب های خروشان از کجا سرچشمه گرفته بودن. استاد تنظیم خانواده مون گفته مثانه یک و نیم لیتر ظرفیت داره و حتما حجم آب ذخیره شده در مثانه ی من به دو لیتر رسیده بوده که سرریز شده. برخلاف الان که پیر شدم و چفت و بست ها هم شل شدن و هرز رفتن، اون موقع توانایی نگهداری خودم رو داشتم و بنابراین تا پایان آزمون دوام آوردم. ولی حتی به مخیله م هم نمی رسید که موقع کنکور آزاد از همون اولین تست های ادبیات، شروع به گیرپاژ کردن کنه. و این معضل در امتحانات و کنکورهای بعدی هم دامنگیر و شلوارگیر من شده بود و الان به درجه ای از خودکنترلی رسیدم که تا پامو از خونه میذارم بیرون، می گیره و ول هم نمی کنه.
اما به عنوان کسی که وسط ماجرا بوده برای حل این معضل، پیشنهاداتی رو خدمت مسئولان سازمان سنجش ارائه می کنم.
اول اینکه بعد از جمع آوری دفترچه ی عمومی، پنج دقیقه فرصت برای چایی و نماز در نظر بگیرن. طبق تحقیقات دانشمندان، این کار باعث کاهش مراجعات به اورولوژیست ها میشه و از بار ترافیک هم می کاهه.
بعد اینکه ممکنه بعضیا یه بار براشون کم باشه و وسط دو تا نیمه هم هی بگیره ول کنه. بهتره یه لوله ای، بطری ای چیزی هم برای این افراد تعبیه کنن تا این عزیزان هم بتونن کارشونو انجام بدن.
البته ارائه ی این امکانات هزینه بر هست و برای بازگشت سرمایه میشه توی آبمیوه ی داوطلبین گرامی داروی مدر ریخت تا با افزایش مراجعات و استفاده از تجهیزات، یه ممر درآمدی هم ایجاد کنیم و از تولید داخلی حمایت به عمل بیاریم. تکنولوژی پیچیده ای هم نیاز نداره، یه بازنشسته ی فعال رو میذاریم دم در دستشویی دویستی پونصدی جمع کنه.
انشاالله امید است با پیاده سازی این راهکارها، مشکل کنکور هم برای همیشه حل بشه. لطفا این راه حل ها رو کپی نکنین، می خوام ایده هامو بفرستم جشنواره جوان خوارزمی جایزه بگیرم. مرسی.

دیدگاهی بنویسید


مزاحمان کم توقع

۱- روی صندلی عقب تاکسی که نشستم، یه دختری قبل از من در منتهاالیه صندلی و کنار در نشسته بود. منتظر نفر سوم بودیم تا پر بشه و خدا خدا می کردم که اون هم خانوم باشه تا من پیاده شم و اون وسط بشینه و من دوباره سوار شم و دم در بشینم. آخه دوست ندارم وسط بشینم. کنار پنجره دوست دارم. مشغول غور کردن پرزهای شلوارم بودم که در باز شد و یه پسر گولاخ با وزن صد و پنجاه کیلوگرم و تیپ اسپرت و ریش هایی تا روی سینه سوار تاکسی شد. مونده بودم این وسط و میان تکانه های تاکسی، بچسبم به این یکی یا بمالم به اون یکی که چسبیدن به پسره رو انتخاب کردم چرا که آدم مأخوذی هستم.

پسره کنار دست من دائم با موبایلش شماره می گرفت و وقتی صدای مردونه ای از پشت خط الو می گفت، مأیوس می شد و جواب می داد «ببخشید اشتباه گرفتم.» چندبار این کار رو تکرار کرد تا کم کم از رو رفت. بیکار شده بود. سعی کرد از پس کله ی من، دختری که کنارم نشسته بود رو دید بزنه. احساس عایق نیمه رسانایی رو داشتم که عین بز افتاده بود اونجا و به جلو خیره شده بود. کاملا احساس نفرت پسره از خودم رو حس می کردم که اگه من اون وسط نبودم، به راحتی می تونست گشاد بشینه و هی پاشو بزنه به پای دختره و بگه ببخشید. خوشبختانه اواسط مسیر از تاکسی پیاده شدم.

۲- دوستی داشتم که معتقد بود دخترا از اینکه بهشون تیکه و متلک انداخته بشه لذت می برن و در انجام این کار هیچ کوتاهی نمی کرد. این دوستم هم دوستی داشت که بنای زندگیش رو گذاشته بود روی تیکه انداختن به دخترها و مدعی بود فقط به دخترای زشت تیکه میندازه تا اعتماد بنفسشون بره بالا. اما این آدم نیکوکار چه ویژگی هایی داشت؟

با اینکه قد کوتاهی داشت ولی وزنش نسبت به قدش دچار کمبود بود و دست بهش می زدی می شکست و با این حال سر کوچکی هم داشت. موهای بالا و پشت سرش ریخته بود و با وجود تنک بودن ریشش، اصرار برای داشتن محاسن به یک معمای غیرقابل حل بدل شده بود. چشم هاش در حد رئیس جمهور سابق ریز بود و صداش زیر بود و بیست سال پیش برای اینکه سربازی نره، نوزده تا از دندوناشو کشیده بود و در کمال تناقض خیلی به خوردن سالاد علاقه نشون می داد و وقتی خیار می خورد صدای احتراق سوخت براوو تولید می کرد. طنز ماجرا اینه که ازدواج هم کرده بود و بچه هم داشت.

دید زدن از پشت وانت

۳- یکی از همکلاسی های سابق توی اداره ای دولتی استخدام شده و چند سالی هست که مشغول به کاره. در حال حاضر سی و سه سال سن داره و شصت میلیون تومن پس انداز تو حسابش و یه تصمیم واسه ازدواج. همه ی همکاراش بسیج شدن تا یه کیس مناسب براش پیدا کنن لکن همچین کسی پیدا نمیشه. بنده خدا شرایط سختی هم نذاشته ها: ۱- چادری باشه. ۲- توی تلگرام جوین نباشه. حالا خودش غیر از تلگرام توی بیتاک و واتس و ایمو و لیمو و انار و همه چی فعاله.

در مورد ارتباط این سه روایت، می خواستم از تیتر و عبارتی استفاده کنم که شاید بار معنایی درستی نداشته باشه و ترجیح میدم ازش استفاده نکنم چون روم نمیشه. ولی ترانه علیدوستی روش میشه. به همین دلیل بیشتر از این هم نمی تونم اطاله ی کلام کنم و اگه کسی انگولکم نکنه یه گوشه ساکت میشینم.

دیدگاهی بنویسید


در جستجوی گابور

در سال هایی بسیار دور و زمانی که بچه بودیم، زنگ ورزش که می شد هر کس یه ژانگولری درمی آورد و باعث راه رفتن روی اعصاب خراب من می شد. یکی به شکل احمقانه ای یقه های تی شرتش رو مثل کانتونا می داد بالا، یه نفر به سبک واکی بایاشی کلاه آفتابی میذاشت، یکی ضربه آزاد رو با قر و قمبیل روبرتو کارلوسی می زد که اغلب هم اوت می رفت و یه اسکولی هم موهاشو مدل بی ریخت رونالدو توی جام جهانی کره و ژاپن کوتاه می کرد. اما همه مون در یک مورد مشترک بودیم و اون هم شلوار گرمکن گابور کرالی ای بود. یه چیز تو مایه های خمره و کوزه.

اردیبهشت پارسال با یکی از دوستان رفته بودیم یه پارک باکلاس شمال شهر. در گوشه ای از پارک تعدادی از دوستان خز که پهلو به کارتن خواب ها می زدن مشغول گل کوچیک بودن. گویا دروازه بان یکی از تیم ها هم ارادت ویژه ای به آقا گابور کرالی داشت و سعی کرده بود تا در حد بضاعت، خود ِ گابور کرالی بشه. واقعا احسنت به روحیه ش. با اینکه از همین فاصله هم معلومه که نصف دندوناش ریخته ولی آفرین به اعتماد به نفسش که وسط کلنی داف ها با این سکنات داره توپ بازی می کنه و خوشحاله. اجرش با سپتون اعظم.

گابور کرالی

دیدگاهی بنویسید