مگس پشه نیست و پشه مگس نیست

همشهری عزیز ، آشغال رو دور نریز

آشغال زباله نیست ، آشغال رو دور نریز (۲)

پی نوشت: زیاد فکر نکنین. این تبلیغ واسه قدیمه شما یادتون نمیاد.

دیدگاهی بنویسید


اندر کفانیم

این پست رو برای وبلاگ یکی از پسرای دانشگاه نوشتم. لازم به ذکره که تو این مطلب مقدار زیادی تخیل و شوخی به کار رفته و صرفا برای جذب مخاطب از خودم مایه گذاشتم.

—————————————————————-

فی الحال من حیث المجموع امیدوارم الان که امتحانات شروع شده درساتونو خوب حاضر کرده باشین و همینطوری خیاری نرید سر جلسه امتحان بشینین و اگه بنابه هر دلیلی نتونستین حاضر بشین هیچ اشکالی نداره ، توصیه ی من به شما جوانان ، حذفه. حذف کنید و به ریش دوستان و رفیقان بخندید.

چندی پیشتر با کراهت از خواب بهاری برخاستم و درحالیکه خیلی گرمم بود عزم سفر کردم. البته ذکر این نکته ضروریه که هوا گرم نبود ولی اینکه چرا گرمم بود خودش سوال خوبیه. فی الواقع نمی دونم گرمایی هستم یا سرمایی اما هر چی که هستم باشم آسمان مال من است. خلاصه شال و کلاه کردم و زدم بیرون و سوار آسانسور شدم و دکمه ی جی اف رو فشار دادم و از اونجایی که در کف هستم ، چند بار دیگه هم این دکمه رو فشار دادم و حتی یه بار اونقدر فشار دادم که چیز شد.

همینطور که کف از درو دهنم پاک می کردم متوجه شدم که رسیده ام ایستگاه مترو صادقیه و یهویی بیرون درب ورودی یه خانوم میانسالی پرسید: “پسرم سیل بند از این طرفه؟” والا من هرچی فکر کردم دیدم دستبند و هدبند و کمربند و …ـه بند و حتی .اش بند شنیدم ولی سیل بند به گوشم نخورده بود. اما نخواستم دلشو بشکونم و گفتم آره از همین طرفه.

رسیدم دانشگاه و کوله بار غربتو که لایق شونه ام نبود روی صندلی گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم و از اونجایی که در کف هستم به حاضرین خیره شدم. استاد اومد و قرار بود یکی از مکفوف ها (مکفوف یعنی کسی که بقیه در کفِش هستن. اسم مفعول کفاف. ریشه از کف) بیاد مطلبی رو ارائه بده. صداش خیلی زیر و لرزون بود ، بعد این دوستان ما اجازه ندادن ارائه ی این بنده خدا تموم شه لااقل. یکی می گفت چه صدایی داره . اون یکی می فرمود بیچاره شوهرش. یکی دیگه عرض می کرد پنبه بدین پنبه بدین پرده ی گوشم پاره شد . یه نفر دیگه هم گفت خفه شید بیشعورا ! من از این خوشم اومده میخوام برم بستونمش! یکی هم فریاد برآورد که خودت خفه شو الاغ! این دوست دختر منه. منم زیاد کار به کار کسی نداشتم و درحالیکه انگشتان اشاره رو تو گوشم فرو کرده بودم ، در کف خویش غوطه می خوردم.

بعد از کلاس بود که دیدیم بَه! ببین کی اومده! همون پسره که تو رنگ خدا بازی می کرد. فقط یه ذره خوش تیپ تر شده بود. خلاصه رفتیم باهاش گرم گرفتیم و همینطور کف بود که ازمون می ریخت. گفتیم بیا یه عکس دسته جمعی بگیریم بریم به فامیلامون نشون بدیم کلاس بذاریم. قبول نکرد و گفت فقط تکی و فقط به یه شرط حاضرم دسته جمعی بگیرم. گفتیم چی بگو ما شرطتو داریم. گفت نه ندارین. هی از ما اصرار و از اون انکار. آخرش فهمیدیم رنگ خدا هم تو کفه. یه عکس تکی ازش گرفتیم و بهش قول دادیم به هیشکی نشون ندیم مگه اونایی که شرایطشو داشته باشن.

در راه برگشت سوار مترو شدم و گوشه ای اتراق گزیدم. خسته بودم و کف هام تموم شده بود. دیدم یه بابایی با پسر خردسالش یه جا نشسته و چندتا صندلی اونورتر یه مادری با دختر چهار پنج ساله اش. پسره خیلی نق و نوق می کرد و بالا پایین می پرید تا اینکه چشمش به دختره افتاد. صحنه ی فوق العاده رومنسی بود. یه دفعه ساکت شد و یه ذره خجالت تو چهره اش نمودار گشت. دختره هم با ناز گفت کفشمو نگاه کن و پسرک همچنان خجالت می خورد. باباهه که این صحنه رو می دید رو کرد به فرزند و با هیجان خاصی که فقط از یک پدر میشه دید گفت : بوسش کن بوسش کن.

رسیدیم صادقیه و همه ی کفامو کرده بودم و زار و نحیف و رنجور از واگن مترو خارج شدم. در همین احوال داغون و روحانی بودم که پیرمردی ازم پرسید : ببخشید میخوام برم ایستگاه صادقیه ، کدومو باید سوار شم؟ و من با چشمانی خمار با دست به سمت متروهای شهری اشاره کردم و گفتم : همینو سوار شین. گفت : ممنون. پیر شی جوون. و او نمی دانست که من در جوانی پیر شده بودم بس که کف کرده بودم. وقتی هم رسیدم خونه پدر گرام فریاد برآورد که : اومدی؟ خواستم بگم نه نیومدم ، که یاد پدر پسربچهه افتادم و به این نتیجه رسیدم که همه ی پدران صلاح پسراشونو میخوان و جواب دادم : آره.

در انتها توجه شما رو به جمله ی قصاری از خودم جلب می کنم و امید دارم که تکونتون بده.

آن کس که نداند و نداند که بداند ، تا ابدالدهر در ظرف مرکب بماند.

دیدگاهی بنویسید


پل مدیریتم آرزوست!

همونطور که پیشتر گفتم نهاد آدما دوست داره هر کاری که دوست داره بکنه اما یه سری شرایط محیطی و محاطی این اجازه رو ازش می گیره و فرد امیال درونیش رو سرکوب می کنه و هرچقدر سرکوبگری بیشتر باشه ، عقده های درونی فرد هم بیشتر میشه.

چند روز پیش یه پسر عاشقی ، می افته دنبال دختر مورد علاقه اش و بالای پل عابر ترتیبشو میده. البته منظور از دادن ترتیب اینه که با ضربه های چاقو میفرستش دیار باقی. بعدش هم مردم گیرش میندازن و احتمالا چند روز دیگه هم از بالای همون پل آویزونش می کنن تا درس عبرتی باشه واسه آدمایی که عقلشون تو سینه اشونه. شاید یه دلیل این انتقامجویی ، حس کینه ای باشه که پسره بخاطر برخورد تحقیرآمیز دختره به دل گرفته باشه اما این واقعا برای من سواله که چرا تو کشورای توسعه یافته همچین اتفاقاتی نمی افته و چرا کشورایی مثل ما با این مشکل انتقامجویی عشقی مواجه هستن؟

یکی از فیلمایی که عاشقشم ، فیلم امریکن بیوتیه. فیلم پر از نکات اخلاقی و غیراخلاقی و فلسفیه. شاید اگه قرار باشه بهترین فیلمایی که دیدم رو رتبه بندی کنم ، زیبایی آمریکایی تو رتبه دوم باشه. تو سایت قبلی بعضی نکاتش رو بررسی کردم. یکی از نکات پندآموزش اینه که اگه از معشوقت جواب رد شنیدی ، برای تسکین رنجت برو بکشش. قضیه از این قراره که مرد همسایه از همسایه اشون که نقش اول مرد فیلم هم هست خوشش میاد و بخاطر سوء تفاهماتی عاشقش میشه. بعد یه روز که می زنه بالا ، میره و نقش اولو بوس می کنه و اون هم میگه که داره درباره اش اشتباه فکر می کنه و این کاره نیست و زن و بچه داره و این صوبتا. مرد همسایه هم که سرخورده و مایوس شده ، میره با یه تفنگ دولول مغز کوین اسپیسی رو میریزه تو نعلبکی.

من خیلی فکر کردم که چرا پسرای ما وقتی نه میشنون به فکر انتقام می افتن و یا چرا شکست عشقیشون اینقدر سنگینه. البته من جامعه شناس نیستم که بخوام تز بدم اما فکر می کنم علت این امر اینه که پیدا کردن جایگزین برای عشق از دست رفته کار سختیه. طرف مدتی درگیر ماجراس و بعد از طرد شدن زمانی رو هم باید صرف کنه تا از ناراحتی شکست بیاد بیرون و حالا با خاطره ای تلخ به ادامه ی زندگی می پردازه و چون ارتباط با جنس مخالف محدوده ، عملا به سختی می تونه فردی رو جایگزین عشق از دست رفته بکنه. تو همین فیلم هم ، مرده چون پیدا کردن یک جایگزین براش دشوار بوده ترجیح میده صورت مسئله رو پاک کنه. اما تو روابط مختلط جوامع پیشرفته فرد همزمان چند نفر رو زیر سر داره و با هر کدوم کنار نیومد دیگری هست و حتی اگه همه رو هم از دست بده ، پیدا کردن آدم جدید بسیار ساده اس. دروغ میگم بگو.

خلاصه اینکه ما که بخیل نیستیم. هرچند آرزوی محالیه اما امیدوارم همه عاشقای واقعی به محبوبشون برسن و همه معشوقای حقیقی هم به عاشقشون. امیدوارم عشق در همه امور جای پول و مادیات رو بگیره هرچند این هم امری محاله. آری برادر … زمانه سختی است. و با توجه به آخرین دیدگاه های سمت راست ، آری خواهر … روزگار نامردیست.

آه …

دیدگاهی بنویسید


طاقت بیار

اگه ارشد قبول نشم ، سه شنبه هفدهم خرداد آخرین روزی بود که سر کلاس درس میشستم. بعد از اینکه اومدم خونه و کمی تنها شدم ، اشکی بود که از چشمام سرازیر می شد. کلا حال درستی نداشتم ولی فکر اینکه درس و دانشگاه تموم شده ، برام اذیت کننده بود. اینکه دیگه همکلاسیامو نمی بینم واقعا عذابم می داد و میده. با پسرای همکلاسی که احتمالا ارتباط داشته باشم اما تعدادیشون رو دیگه نمی بینم و از زندگیم خارج میشن. اما اکثریت قریب به اتفاق دخترای همکلاسی رو دیگه هیچ وقت نخواهم دید. شاید با چندتاشون توی فیص بوک و مسنجر ارتباط داشته باشم و یا از طریق سایت از حالم باخبر باشن اما احتمال خیلی کمی وجود داره که دوباره ببینمشون و از همین الان احساس دلتنگی دارم. چهار سال زمان کمی نیست. عادت کردم. سخته ، مخصوصا برای من که آدم احساساتی و نوستالژیستی هستم.

کرختی بعد از امتحانات و تعطیلی کاملا بر من چیره شده و غیر از خواب علاقه ی دیگه ای ندارم. غمگین نیستم ولی بی انگیزه ام. سعی می کنم با اهداف کوچیک به خودم امیدواری بدم اما تمام برنامه ریزی های کلان چندساله ام بر باد رفته و زمان می بره تا دست بذارم روی زانوم و بلند شم. اما وقتی بلند شم دیگه زمین نمی خورم و میرم بالا. دیگه نمیذارم روزای بی حوصلگی و استرس برگرده. روزایی مثل پاییز ۸۷ و عید ۸۸ و خرداد ۹۰ . پاییز هشتاد و هفت به مرتبه ای از پوچی رسیده بودم که یه تلنگر کافی بود تا کار خودمو یه سره کنم. تعطیلات فروردین هشتاد و هشت روزای پر از گریه و اشک بود. هر فیلمی می دیدم و هر آهنگی میشنیدم می زدم زیر گریه. خرداد امسال هم شدیدا استرس داشتم و گاه و بیگاه شبا گریه می کردم. آینده ی زیبایی که واسه خودم ساخته بودم در معرض فرو ریختن بود و این فشار خیلی زیادی بهم وارد می کرد. حتی موقع کنکور هم تا این حد استرس نداشتم.

این روزا هم بی حوصله ام. گریه نمی کنم فقط حس انجام هیچ کاری رو ندارم. استرس ندارم و بی خیال همه چیز شدم. خسته ام ولی شاعر میگه که « نگو شکستی نگو بریدی» منم میگم نمی تونم نگم ، میگم. بعد اون میگه « طاقت بیار طاقت بیار ، تو این روزای انتظار » و منم جواب میدم اگه نیارم چیکار کنم؟ میگه « روزای خوبو جا نذار ، تو سختیای روزگار ، به خاطر منم شده ، طاقت بیار طاقت بیار » و در پاسخ میگم تو کی هستی که بخاطرت طاقت بیارم. باز اگه دختری ، دافی چیزی بود حرفی.

آهنگ نوشت : دانلود تیزر آلبوم خاطرات گمشده فریدون آسرایی

دیدگاهی بنویسید


هرگونه کاهش نرخ کرایه ها غیرقانونی است

اول تیر امتحان داشتم و چقدر هم خوشحال بودم. این روز دقیقا روزیه که کرایه ی تاکسی و اتوبوسا یه دفعه نزدیک به دو برابر اضاف شد. هنگام برگشت یکی از دوستان ماشین شخصی داشت و بدم نمی اومد تو این گرما راحت تر برسم خونه. اما قسمت نشد و این دو دلیل داشت. یکی اینکه یکی از بچه ها مسیرش به ما نمی خورد و اگه من باهاش نمی رفتم باید تنها برمی گشت و از اونجایی که من قلمبه ی مرام و معرفت و صداقت و عصمت و بزرگواری هستم تصمیم گرفتم قید راحتی و آسایشو بزنم و میله به دست رهسپار بشم. دلیل دوم هم این بود که بعضی از دوستان که یا اولین بار بود رویت می شدن و یا چندان دوستی گرمی با ما نداشتن ، به سفر سهل علاقه داشتن و بالطبع وقتی این دوستان برن دیگه جایی واسه بنده نمی مونه و این هم مزید بر علت شد که گرما و ترافیک و میله ی اتوبوس رو به جان بخرم و از افزایش جالب کرایه ها باخبر بشم و چقدر هم خوبه که انسان به روز باشه. مثلا فرض کنید کرایه ای که دویست تومن بوده شده سیصد تومن. بعد من چند روز بعد از این افزایش به راننده دویستی بدم و بعد راننده بگه خوابی عمو؟ و من درین هنگام خجل شم و احساس پخمگی و خواب آلودگی بهم دست بده.

هفتم تیر بازم امتحان داشتم و همچنان خوشحال و  شاد و خندان بودم. سوار تاکسی شدم و صندلی جلو نشستم چون خالی بود و آدمی هستم که اگه صندلی جلو خالی باشه حتما با شیرجه می پرم میشینم. بله ، من اینجور آدمی هستم. به هرحال. کمی نگذشته بود که راننده شروع کرد به فک زدن. در این مواقع اصولا هیچ واکنشی نشون نمیدم اما چون اون روز خوشحال بودم کمی لبخند زدم و حتی جواب هم می دادم هرچند بحث به جاهای مزخرفی کشیده شد و خودم از اینکه چرا دهن وا کردم پشیمون شدم. به قول شاعر لعنت بر دهانی که بیهوده باز بشه.

حرف کرایه ها شد. گفت به ما گفتن کرایه ی مسیر شما میشه پونصد تومن. گفتم نه شیشصد تومنه. گفت نه این مسیر کرایه اش میشه پونصد. گفتم من الان چند ماهه دارم شیشصد میدم چی میگی تو؟ تازه الان کرایه ها زیاد هم شده. گفت حالا ما از شما پونصد می گیریم. خواستم بگم تو غلط می کنی. تو گه می خوری. من خودم نرخ تعیین می کنم. من تو دهن این نرخ می زنم. من به پشتیبانی این چیز نرخ تعیین می کنم. ولی نگفتم چون چیزشو نداشتم که بگم.

دیروز هم از خونه اومدم بیرون اما خوشحال نبودم. سر خیابون با رخوت مطلق ایستاده بودم که دیدم همون راننده با تاکسی سمندش داره میاد و برام چراغ می زنه. صندلی جلو خالی نبود ولی با این حال ندا در دادم متروووو … . وایستاد و درو باز کردم. گفت از آریاشهر میرما. گفتم به شخمم. البته اینو نگفتم ولی قیافه ام داد می زد که این عبارتو میخوام بگم. سوار شدم و باز شروع کرد به زر زدن و من نه تنها مثل قبل هیچ حس و حوصله نداشتم ، بلکه عقب هم نشسته بودم و ترجیح دادم به جای گوش دادن به غر غرای راننده به درختای خیابون خیره بشم و در دنیای متلاطم و غمبار افکارم غوطه بخورم. آره … و این نیز نگذرد.

دیدگاهی بنویسید


بریتنی اسپری‌ز

چند صباحی پیشتر یعنی حدود چهارسال پیش که جوجه دانشجو بودیم و چس ترم ، خیلی شوق و ذوق و انرژی داشتیم و می خواستیم فلان آسمونو متبرک کنیم. در همین حال گوش جان می سپاریم به گفتگوی من و رفیق چس ترمم :

من: سلام عجیجم -: سلام جیگملم ، شوتولی؟ -: ای بدک نیستم. چه خبرا؟ -: خبری نیست. کجا بودی نبودی؟ -: چرا بودم. میگم که دیشب خوابیدم صبح بیدار شدم یه ایده به ذهنم رسید -: خب بگو -: میگم که من که شعر میگم ، تو هم که با اف ال آهنگ می سازی. خب بیا یه آهنگی کار کنیم از خودمون. -: آره راست میگی. بعد یه دفعه کلی معروف میشیم. -: نه نمیشیم. ما هیچوقت نمیشیم. -: وات؟ -: واسه اینکه زن نیستیم. -: مگه همه زنا معروفن؟ -: نه ، ولی اگه بخوان معروف میشن. -: چطور؟ -: کار خاصی نداره. چهارتا تیکه لباسه دیگه. درمیارن. -: خب ما هم درمیاریم. -: نمیشه -: چرا نمیشه؟ -: گیر نده -: بابا کاری نداره که …

دیدم نمی گیره ، خواستم همونجا وسط جمعیت شلوارمو دربیارم تا متوجه بشه ولی بنابه دلایلی بی خیال شدم.

فی الواقع غیر از این هم نیست. الان اگه دقت کافی مبذول کنید به این نتیجه می رسین که خواننده های مرد اونور آبی اجنبی در حال انقراض هستن و حتی التون جان هم به این نتیجه رسیده و به فکر ازدواج افتاده و الان در کنار همسر مذکرش روزهای خوشی رو سپری می کنه. ایشالا تولد صد سالگی نوه اش.

حالا بعضی خانومای اونور آبی از کیفیت مناسبی بهرمند هستند و کلا دور هم لذت می بریم. مثلا بانو لیدی گاگا که هر وقت درحال دیدن کلیپاشون هستم ، دائما به خودم نگاه میندازم ببینم هنوز لباس تنمه یا نه؟! یا خانوم امی لی که وقتی نعره می زنه میریم فضا. بازم دوستان هستن که به علت وقت محدود نمی تونم اسمشونو ببرم و همینجا ازشون عذرخواهی می کنم و پیشاپیش تشکر می کنم.

اما این وسط یک فرزند ناخلف هم هست که من نمی فهمم چرا عده ای علاقه مندشن و در حد جی.کی.رولینگ می پرستنش. راه دوری نمیرم ، همین بریتنی رو میگم. والا نمی فهمم نه صدای درستی داره نه ریتم و آهنگ جالبی. نه استایل جذابی داره و نه قیافه ای مال. واقعا نمی فهمم کی اینو خواننده کرده. تازه تازگیا یه ویدئو داده که مثلا ملت خرابشن و عکاسای پوپولیست و پاپاراتزی دائما زیر دست و پاش می لولن. خداییش نمی فهمم بالکل.

حالا شاید شما فکر کنین که من کلا نمی فهمم ولی اصلا اینطور نیست و فقط تا حد زیادی نمی فهمم و به مقدار قلیل می فهمم. اما جدای از شوخی اگه همین الان بهم بگن بریتنی اسپیرز ازم خواستگاری کرده ، قبول می کنم و فقط یه مشکلی هست که خب با عمل جراحی حل میشه. البته الان که بیشتر اندیشیدم به نتایج جالب تری رسیدم و ترجیح میدم همینطور عزب بمونم تا اینکه بخوام شوهر کسی بشم که همه جاشو همه دیدن. البته بازم صد در صد مطمئن نیستم و باید در موقعیت قرار بگیرم اما هنوز هم که هنوزه نمی فهمم.«می دونی چرا نمی فهمی؟» نه نمی دونم. چرا؟ «چون نفهمی. مردم دارن تو خیابون کشته میشن اونوقت تو نگران بریتنیتی؟»

پی نوشت: زین بعد همینه دیگه. چرت و پرت می گم و بی ادب میشم.

دیدگاهی بنویسید