دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

هرچه از عمر گرانم می‌گذرد، از جنب‌وجوش و فعالیتم هم کاسته می‌شود و اکنون به مرتبه‌ای از درون‌گرایی رسیده‌ام که ترجیحم بر تنهایی است و در ارتباط با دیگران، باید با انبردست حرف از دهانم بیرون بکشند. فی‌المثل ممکن است یک شخص، نیم ساعت درباره لباس زیری که خریده است سخنرانی کند ولی من اگر فرضا دست چپم قطع شود و ازم بپرسند چه شده؟ می‌گویم هیچی. البته لازم به ذکر است که منظورم از تنهایی، مجردی و سینگلی نیست و اصلا مستعد ازدواجم اما مادامی به این فکر می‌کنم که بعد از ازدواج، یک نفر همیشه بیخ ریشم چسبیده و شب‌ها موقع خواب باید صدای نفس کشیدنش را کنار گوشم حس کنم، دچار وحشت عمیقی می‌شوم.

چند سال پیش برحسب وقایع و اتفاقاتی دچار تغییر فاز شدم و دیدگاهم به زندگی دستخوش تحول شد. یعنی از فاز یک آدم عام، خارج و وارد نول فرهیختگی شدم و علاقه‌ام به امور آن، از تمام منافذم فوران می‌کرد. ثمره‌ی این خروج، سخت شدن برقراری ارتباط با اطرافیانم بود که به نظرشان، آدمی یبس و نچسب شده بودم. اولین تضادها هم در نخستین نمایشگاه کتاب بعد از چرخشم نمایان شد. من که بیست سال از دنیای کتاب و مطالعه دور بودم، با ولعی وصف‌ناشدنی به خرید و خواندن کتاب تشنه شده بودم. از طرفی هیچ‌وقت تنهایی جایی نرفته بودم. بنابراین به دوستان و آشنایان پیشنهاد رفتن به نمایشگاه را ارائه کردم که همگی بالاتفاق، آن را با بهانه‌های مختلف رد کردند و لاجرم به تنهایی راهی مصلی شدم.

خیلی‌ها تنها آمده بودند اما من از این وضعیت ناراحت و شاکی بودم. روی پله‌های سالن نشستم و با شبه شعر زیر خودم را تخلیه کردم:

روی پله‌ها نشستم، رو به روم سالن زرده

توی دستم کتاب و کاغذ، توی سینه‌ام پر ِ درده

مردمی رو می‌بینم که، دستشون تو دست یاره

اما هرکی با من سفر کرد، رفته و برنمی گرده

ناراحت بودم چون این‌طور فکر می‌کنم که گردش و تفریح و سفر، با همراه است که خوش می‌گذرد و انجام این اعمال در تنهایی، لذتی ندارد و اصلا ارزش انجام دادن ندارد. می‌گویم حتی رفتن به پارک کوچک نزدیک خانه هم لذت‌بخش می‌شود اگر همپای خوبی داشته باشی. حتی مولانا هم بر این عقیده است:

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن

بی دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام

زیرا قفس با دوستان خوش‌تر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

اما دوستی را می‌شناسم که بر این پندار نیست و کاملا مخالف عمل می‌کند. او به تنهایی کوه می‌رود، شمال و دریا را سیر می‌کند، در بهترین رستوران‌ها غذا می‌خورد و سفرهای داخلی و خارجی و اروپایی و آسیایی می‌رود. ظاهرالامر خیلی هم بهش خوش می‌گذرد. یک ‌دفعه‌ای برای رفتن به قراری، با دوستان به توافق رسیده بودیم. با او هم تماس گرفتم و پرسید کجا می‌خواهید بروید؟ مقصد را گفتم. گفت سرما خورده است و حال‌ندار. اما زنهار که این بهانه‌ای بود برای رد کردن جایی که می‌خواستیم برویم. بله، شاید مقصد ما چندان جذاب نبود ولی مقصود، دور هم بودن و هم‌صحبتی و دیدار با دوستان بود.

بعدازظهر در پاریس!

هرچند به تعداد فردبه‌فرد آدم‌ها، سبک زندگی و نوع نگرش به دنیا وجود دارد و هرکس مخیر است هر طور میلش می‌کشد روزگار بگذراند. لکن گاهی اوقات هم بد نیست تجدیدنظری در روند زندگی‌مان داشته باشیم. بار دیگر خطاب به آن دوست و دوستانی که چنین مَنشی دارند، یک مصرع از شعر مذکور مولانا را بازگو می‌کنم که «زیرا قفس با دوستان، خوش‌تر ز باغ و بوستان…».

دیدگاهی بنویسید



مرگ بِده رنگ تو

اگر خداوند بخواهد، چند روز دیگر انتخابات رو اعصاب و مسخره‌ی آمریکا به سرانجام می‌رسد و از این حجم انبوه اخبار مربوط به آن خلاصی پیدا می‌کنیم. به‌شخصه در حال حاضر نه‌تنها از ترامپ و هیلاری، بلکه از میت رامنی و بوش پسر و پدر و پسر پدر شجاع و ال گور حالم به هم می‌خورد و در این یک سال اخیر به‌قدری درباره آمریکا خبر خوانده و شنیده‌ام، که حاضرم همین الان یک‌تنه بروم و آمریکا را یکجا نابود کنم.

این را گفتم که بدانید هیچ عهد اخوتی با آمریکایی‌ها نبسته‌ام و اصلا گور پدرشان. اما دیروز یکی از مسئولان رده بالای نظامی کشورمان، در یک موضع‌گیری سیاسی که هیچ ربطی هم به مسئولیتش ندارد گفت «اگر آمریکا به تعهداتش عمل نکند، برجام را به موزه می‌فرستیم». وی افزود (!) که «آمریکا دیگر امروز نامبروان جهان نیست». نمی‌دانم چرا همیشه با شنیدن اصطلاح نامبروان، ذهنم به سمت «علی نامبروان» و آن کلیپ مزخرفش که تمثال‌هایی از شبپره و ابی ساخته بود می‌رود. برای اینکه بدانید با چه آهنگ شاهکاری طرف بودم، ترجیع‌بندش را بخوانید: «خیلی دلت بخواد (۲ بار) همه جا به همه بگی دوست‌پسرت من هستم و الخ». ویدئو موزیک مربوطه را هم در ادامه برایتان می‌گذارم تا دوبله سوبله حال کنید. فقط دقت کنید تگری نزنید.

دهانت را سرویس بیل کلینتون، چقدر از موضوع دور شدم. بله، فرمودند که آمریکا دیگر نامبروان نیست. باشد. پس چه کسی نامبروان است؟ ذهنتان را از علی نامبروان تخلیه کنید، منظورم این است که پس چه کشوری نامبروان است؟ اگر بخواهیم به لحاظ آمار و ارقام در نظر بگیریم، آمریکا با فاصله‌ی بسیار زیاد از سایر کشورها، قدرت اول اقتصادی و نظامی است. غیر از روسیه و چین، باقی کشورهای پیشرفته و ذی‌نفوذ دنیا تحت تاثیر سیاست‌های آمریکا هستند و اغلب سازمان‌ها و نهادهای سیاسی مهم در خاک آمریکا واقع شدند یا به نوعی وابسته به این کشورند. فرهنگ آمریکایی به سرعت در حال سرایت به مردم ملل مختلف است و نمونه‌ی تازه‌اش هم همین رسم و رسوم هالووین و مسخره‌بازی‌هایش است که دنیا را با خود درگیر کرده است و این نشان از قدرت برتر رسانه‌ای یانکی‌ها دارد.

البته مردم و نخبگان آمریکایی، حیا را قی کرده‌اند و با تأسی از فروید، از قیود و محدودیت‌های شـ*وانی رها شده‌اند. کیتی پری برای رأی آوردن کلینتون، جلوی دوربین لخت می‌شود و مدونا حرف‌هایی می‌زند که من حتی از اشاره‌ی غیرمستقیم به آن ابا دارم. بیل کلینتون زرت و زاپ با هر که دیده هم‌بستر شده است و هنوز هم حیثیت و آبرو برایش مانده است که تبلیغ زنش را بکند. ترامپ می‌گوید «وقتی ستاره باشی می‌توانی هر کار خواستی با زنان بکنی» و همین زنان می‌روند و به او رأی می‌دهند. صنعت پ*رن در آمریکا به‌گونه‌ای است که عبارت هر آمریکایی یک پ*رن استار را در ذهن تداعی می‌کند. قطعا جامعه‌ای که مهم‌ترین بنیانش یعنی خانواده را از دست بدهد، از درون پوک می‌شود اما برای زوال و اضمحلالش زمان زیادی لازم است. بعید می‌دانم نزول آمریکا از ابرقدرتی به عمر ما کفاف دهد اما به گواه تاریخ، بالاخره این اتفاق خواهد افتاد.

همان‌طور که علی نامبروان همچنان خواننده خواهد ماند، آمریکا هم فارغ از هر نتیجه‌ای در انتخاباتش، قدرت اول باقی می‌ماند. هرچند به نظرم انتخاب کلینتون بسیار محتمل است اما ریاست جمهوری ترامپ، چالش‌هایی را برای آمریکایی‌ها در پی خواهد داشت. چالش‌هایی که البته تاثیر زیادی هم در قدرت و نفوذ آمریکا ندارد.

دانلود ویدیو موزیک دلت بخواد از علی نامبروان و مهران. حجم: ۹ مگابایت

علی نامبر وان - دلت بخواد

دیدگاهی بنویسید



داعش درون

دوستان ما در داعش عادتی دارند که مادامی منطقه‌ای را از دست می‌دهند، قبل از ترک کردن، آنجا را به گه می‌کشند و می‌روند. همین کاری که الان در موصل انجام می‌دهند و با آتش زدن چاه‌های نفت و مواد شیمیایی، آلودگی‌های وسیعی ایجاد می‌کنند. اما عقده‌ای بازی حتما نباید در آن سطح وسیع صورت بگیرد. آدم‌های دور و اطراف ما هم ممکن است دیدگاهشان این باشد که «دیگی که برای من نجوشد، می‌خواهم سر سگ هم در آن نجوشد». یعنی وقتی امکانی را ندارند یا از آن استفاده کرده‌اند و نیازشان مرتفع شده است، مشغول نابود کردنش می‌شوند. پورشه و بنز ندارم؟ پس هر جا این ماشین‌ها را ببینم خط‌خطی‌شان می‌کنم. همسر ندارم یا دارم و زیبا نیست؟ پس هیچ دختر زیبارویی را در کوی و خیابان از جملات محبت‌آمیزم بی‌بهره نمی‌گذارم. دوست‌دخترم دیگر مرا نمی‌خواهد؟ رویش اسید می‌پاشم تا کس دیگری هم او را نخواهد. حتما می‌گویید آدم عقده‌ای زیاد پیدا می‌شود اما اینجا که غریبه نیست، من و ما هم این افکار و رفتار را ولو با دوز پایین‌تر در خودمان احساس نمی‌کنیم؟

عزیزان داعشی ما یک عادت دیگر هم دارند. خودشان را می‌ترکانند تا شاید چند نفر دیگر هم بترکند. حالا اینکه چه کسانی ترکیده شوند یا اصلا کسی آسیب ببیند یا نبیند اهمیتی ندارد. اصل کار، نفس عمل است. دوباره مقیاس را کوچک کنیم. شوهرعمه‌ی کیانای کوچک، ناراحت است. چراکه خانواده‌ی همسرش به او تهمت دزدی زده‌اند. پس برای انتقام و گرفتن حال آن‌ها، کیانای هفت‌ساله را شبانه می‌دزدد، به او تجاوز می‌کند، به قتل می‌رساند و زیر گچ مدفونش می‌کند و دست‌آخر هم بازداشت و بلادرنگ اعدام می‌شود.

داعشی‌های جان، روحیه‌ی دیگری که دارند این است که اگر شهر مورد تصرفشان سال‌ها تحت محاصره باشد و آب و نان پیدا نشود تا خودشان و مردم بخورند بازهم کوتاه نمی‌آیند و قبول نمی‌کنند که بدون خون و خونریزی شهر را ترک کنند و جانشان را بردارند و در بروند. حتما باید خودشان و مردم شهر را به فنا بدهند. این روحیه را نیز می‌توان با نوعی دیگر در همه‌جا دید. میوه‌فروش‌ها حاضرند میوه‌هایشان کرم بزند و بگندد و تبدیل به کمپوت شود اما کمی تخفیف اعمال نکنند. که یک‌وقت نکند مردمی که توان خرید ندارند پررو شوند و همیشه پی تخفیف باشند. یا طرف مَلاک است و ناشمارا خانه‌ی خالی در سطح شهر دارد و مردم محتاج اجاره‌ی یک سرپناه‌اند ولی او دلش نمی‌آید خانه‌هایش را اجاره دهد. مستأجر، خانه‌اش را کثیف و خراب می‌کند. وانگهی که خانه، خودش خودبه‌خود در حال استهلاک است.

حالا منظور این نیست که همه‌ی ما یک داعش درون داریم و اصلا از این تشبیهات هم خوشم نمی‌آید. اما وقتی یک طرز تفکر و رفتار به شکل افسارگسیخته‌ای رشد کند و رنگ التقاطی به خود گیرد، نتایجش هم بُعد رسانه‌ای پیدا می‌کند هرچند نفس عمل تغییری نکند. شخصی که تمام فکر و ذکرش دزدی است، فقط می‌خواهد از جایی و کسی بدزدد. حالا چه هزار تومان چه هزار میلیارد. مورد هزارتومانی را هیچ‌کس نمی‌فهمد و حتی اگر متوجه هم شود وقعی نمی‌نهد اما در دزدی میلیاردی همه بر سر یکدیگر می‌زنند و جامعه‌ای به هم می‌ریزد. به‌هرحال خلق بد، در هر شمایل و حالتی بد است. چه در بقال باشد چه در بغدادی.

پی‌نوشت: رؤیت این عکس و کپشن، فتح البابی شد برای نوشتن این مطلب. هرچند شاید خیلی هم مرتبط نباشند: «اگر قرار است ببازی، جوری بباز که دشمنت هم برنده نشود».

اگه قراره ببازی یه جوری بباز که دشمنت برنده نشه

دیدگاهی بنویسید



موتیسم انتخابی (قسمت اول)

چند روز پیش، روز جهانی Caps Lock بود. خب من فحش گذاشتم روی کسی که برای روزها نام جهانی انتخاب می‌کند. این از این. پریروز هم روز جهانی لکنت زبان بود. روایت‌هایی که می‌خواهم تعریف کنم هرچند ارتباطی به لکنت زبان ندارد اما خیلی هم نامربوط نیست.

مدرسه‌ای که اول دبستان را در آنجا گذراندم، یک هائیتی به تمام معنا بود. با دانش‌آموزانی بی‌فرهنگ و عقده‌ای و خودآزار و معلمان و ناظم‌هایی سادیسمی و عاشق چک و لگد. روز اول مدرسه، درحالی‌که سه نفره و چهار نفره روی نیمکت‌ها نشسته بودیم (حالا چهار نفر را کمی جو دادم ولی خیلی هم دور از ذهن نیست)، خانم معلم با تحکم گفت:«بچه‌ها فردا حتما دفتر دیکته میارین». نمی‌دانم روز دوم کلاس اول، دفتر دیکته را باید کجا فرو می‌کردیم تا معلم را خوش بیاید اما درهرصورت حرفش فصل الخطاب بود. فردای آن روز یادم رفت دفتر کذایی لعنتی را ببرم. معلم دانه به دانه و نفر به نفر و خانه به خانه(!) همه را چک می‌کرد که دفتر دیکته آورده باشیم (بی‌انصاف، دفتر دیکته آخر؟). به من که رسید، گفتم نیاوردم. طوری که انگار خبطی چون ایستاده شا*یدن را مرتکب شده باشم، چشم‌هایش را گرد کرد، پشت دستش را بالا آورد و فریاد زد:«چرا نیاوردی؟». چند ثانیه‌ای همان‌طور قفلی با چشمان سرخش خیره نگاهم می‌کرد و آماده بودم که پشت دستش بر صورتم بخوابد که گویا از طرف خداوند بهش وحی شد که «بی‌خیال حالا، از فردا دفتر میاره دیگه». کظم غیظ کرد و رفت سراغ قربانیان بعدی.

مدرسه دهه هفتاد و نیمکت سه نفره
عکس تزئینی است

وضعیت بچه‌ها هم به فاجعه گفته بود مخلصیم. یکی از همکلاسی‌هایمان همیشه، مجددا تاکید می‌کنم همیشه چنان بوی بد و تندی می‌داد که گیاهان را هم می‌خشکاند. هیچ‌کس هم چیزی بهش نمی‌گفت. شاید مادرش به مدیر و معلم گفته بود که در خانه‌شان حمام و از این قبیل سوسول بازی‌ها ندارند و بخاری هم ندارند و مجبورند با کاپشن بخوابند و نصف شب هوا یکهو سرد و گرم می‌شود و بچه در خواب عرق می‌کند و کپک می‌زند و می‌گندد و بوی ترشی کلم می‌گیرد. به همین خاطر رعایت وضعیت تراژیکش را می‌کردند. درهرحال اگر بغل‌دستی‌اش در نیمکت هنوز زنده است، امیدوارم اجر و پاداش صبرش را در همین دنیا بگیرد.

در حیاط مدرسه هم، خرپلیس و قلعه و کتک‌کاری و شوخی زیرشکمی، مانند حمل اسلحه در آمریکا منع قانونی نداشت. یک‌بار از همین دویدن‌ها و برخوردها، سرم به دیوار کوبیده شد و بی‌هوش شدم. تنها چیزی که بعدش به خاطر دارم، تلوتلو خوردنم روی خط سفید صف بود که باید پاهایمان را رویش جفت می‌کردیم و من در آن لحظه قادر به انجامش نبودم. چند روز بعد، خانم ناظم در سر صف، دانش آموزان را نصیحت می‌کرد:«بچه‌ها آرومتر بازی کنین. چند روز پیش یکی خورد به یکی دیگه و اون بیهوش شد. نکنین دیگه». من را می‌گفت. پس آن‌ها هم بر بالینم آمده بودند. تعجبم این است که چه اصراری داشته‌اند که با آن وضعیت بلافاصله در صف بایستم؟ شاید می‌خواستند صدایش درنیاید.

خوب یا بد، در آن مدرسه دوستانی پیدا کرده بودم و صمیمی شده بودیم. اما برای سال دوم مرا به مدرسه‌ای بردند که بچه‌هایش باشعورتر به نظر می‌آمدند ولی بااین‌حال من تصمیم عجیبی گرفتم. اینکه با هیچ‌کس به‌هیچ‌عنوان حرف نزنم و اینکه حتی در سرمای برفی زمستان هم کاپشن نپوشم. و این سلوک را تا آخر دبستان ادامه دادم. اما چرا این رفتار غیرعقلانی را از خودم بروز می‌دادم؟

[ادامه دارد…]

دیدگاهی بنویسید



سرمایه ی جاودانی

«از اینایی که قبل از ازدواج هیچ پس‌اندازی ندارن و بعدش تازه یادشون می‌افته که زندگی هم خرج داره، حالم به هم می‌خوره.» این جمله‌ی قصار را گفت و با سبز شدن چراغ راهنمایی، دستی به فرمان پرایدش کشید و دنده را به زور جا زد و راه افتاد. طعنه‌اش به من بود که بیکار بودم. دوستم که این حرف‌ها را می‌زد، خودش چند سالی می‌شد که در یک شرکت نیمه‌دولتی به‌عنوان کارمند مشغول به کار بود. برای درآمد بیشتر، ساعات اضافه‌کاری‌اش را تا جایی که امکان داشت زیاد کرده بود و حتی از روزهای تعطیل هم نمی‌گذشت. وضعیت طوری بود که خانه برایش حکم خوابگاه را داشت و تفریح و مسافرت، قربانیان کار و پس‌انداز شده بودند.

نمی‌توانستم طعنه‌اش را بی‌پاسخ بگذارم. گفتم: «حالا مثلا تو چند سال کار کردی و موقع عروسیت سی چهل میلیون پس‌انداز داشتی. بعد یه تالار می‌گیری کل پولت رو می‌ریزی تو شیکم مهمونا. من که هیچی ندارم، خانومم بهم میگه فدای سرت عزیزم اشکال نداره عروسی نمی‌گیریم اصلا.» رایحه‌ی خوش جمله‌ی «برای خودت زندگی کن، نه دیگران» در فضای کابین ماشین پخش شده بود. دوستم که احساس کرد در جزئیات کم آورده، بحث را عمومیت بخشید: «وقتی پیر شدی چی؟ نه بیمه‌ای نه سرمایه‌ای. هیچی. باید بری کنار پیاده‌رو آدامس موزی بفروشی.» به‌وضوح قصدش تحقیر کردن بود. پس باید جوابم را مثل گلوله در مغزش می‌نشاندم، طوری که بترکد. گفتم: «کو تا پیری. شاید همین فردا یه تریلی از رو پرایدت رد شه له بشی بمیری. پولت می مونه واسه وارث.» احتمالا به هدف زدم. حالا نوبت تیر خلاص بود: «من که هر وقت پیر شدم یه فکری واسه اون موقع می‌کنم. الان تا جوونم باید عشق‌وحال کنم. موقع پیری که زرتم قمصوره پول می خوام چیکار؟» هوا بوی «چو فردا شود فکر فردا کنیم» گرفته بود. دوستم که آچمز شده بود برای پاتکش فقط تیری هوایی در کرد: «بخوای این‌طوری فکر کنی تا آخر عمرت بدبختی.»

در قفل ترافیک گیر افتاده بودیم. دقایقی می‌شد که حرف نمی‌زدیم و بویی هم متصاعد نمی‌شد. او مدام لب پایینش را می‌جوید و در پی جواب می‌گشت. بالاخره سلول‌های خاکستری‌اش به سوخت‌وساز افتادند و گفت: «همین عشق‌وحال هزینه نداره؟ پول نمی‌خواد؟» حرفش حق بود. اما در کل‌کل هیچ‌وقت نباید کم آورد. با خونسردی لج درآوری گفتم: «خدا بزرگه.» این استدلال و منطق، دیگر جای بحثی باقی نگذاشت و با باز شدن مسیر و نزدیک شدن به مقصد، بوی الرحمن این مباحثه‌ی دل‌نشین نیز به مشام رسید.

یکی دو هفته‌ای از آن روز گذشته بود که تلفنم زنگ خورد. همان دوستم بود. گفت می‌خواهد از شغل فعلی‌اش استعفا دهد و در یک شرکت خصوصی با درآمد و ساعت کاری کمتر شروع به کار کند. بعد از قطع تماس، یک رضایت درونی لذت بخشی در من نمود پیدا کرد. خرسند از جهان‌بینی عمیق و تاثیرگذاری بالایم، درحالی‌که لبخندی بر لب داشتم، نیازمندی‌های همشهری را ورق زدم، گوشی را برداشتم و به nامین آگهی استخدامی که دورش خط کشیده بودم زنگ زدم.

بیکاری و نیازمندی ها

دیدگاهی بنویسید


کی گفته اینو؟

نمی دانم اولین بار کدام کم عقلی این حرف از دهانش خارج شد که «ببین چه می گوید، نبین چه کسی می گوید». این جمله، کاملا حرف مفتی است و مصداق این مدعا هم چیزی است که می خواهم بگویم.

چهار پنج سال پیش مطلبی نوشته بودم در این باب که عزاداری های مدرن، خالص نیستند و نیت اصلی بعضی از جوان ها برای حضور در این مراسم، چیزی غیر از سوگواری است و حتی فردی را مثال زدم که در عکس کاور فیصبوکش، بطری های خالی انواع و اقسام مشـ.روب ها را بغل کرده بود و در تصویر پروفایلش در ماه محرم، هیبت یک مداح با میکروفونی در دست را به خود گرفته بود. تیتر آن مطلب را هم دورویی افتخار ماست گذاشته بودم.

محرم امسال، مخالفان مناسک مذهبی دقیقا حرف های مشابهی می زنند. اینکه عکس زنجیرزنی طرف را لایک کنند یا پول پارتی اش را؟ و یا اینکه اگر شام را قبل از مراسم بدهند، دیگر کسی برای عزاداری در هیئت باقی نمی ماند و یا بیان این موضوع که طرف اختلاس می کند و در دسته سینه می زند و از این قبیل افاضات. خب حرف من و آن ها یکی است اما وقتی سخن را منی بگویم که برای بزرگان و شعائر مذهبی احترام و ارزش قائلم یعنی نوک پیکان انتقادم به آدم های ریاکاری است که ارزش های مقدس را تا حد لایک گرفتن و مخ زدن پایین می آورند و هیچ اصل و فرعی هم جز نفع شخصی، آن هم به این طرز شنیع ندارند. اما هدف مخالفان دین و مذهب از بیان این مطالب، تحقیر دین و دینداران است. می خواهند بگویند این اعتقادات مذهبی به محتویات قابلمه ی نذری بند است که اگر پر نباشد، کسی دین را به هیچ هم نمی گیرد.

پس حالا می توانم مدعی باشم که فرق می کند چه کسی حرف را زده باشد. قطعا وقتی هیتلر از صلح دم می زند، با آن چیز که مثلا گاندی درباره ی صلح می گوید از زمین تا فلان جا توفیرش است. یا وقتی عادل الجبیر، وزیر خارجه ی سعودی درباره ی حقوق بشر و حقوق زنان صحبت و از آن دفاع می کند، باید هرچه را می گوید عکس کرد و بعد انجام داد. پس در نتیجه بهتر است آن مَثل ابتدای نوشته را اینطور تصحیح کنیم که «نبین چه می گوید، ببین چه کسی می گوید».

دیدگاهی بنویسید