دوش وقت سحر

رادیو : الـلـهـم انـی …

بابام : حامد شده جنی …

پی نوشت: البته ایشون مزاح می فرمایند. بـله.

دیدگاهی بنویسید


شورش در شهر

این یه ماهی که از پایان امتحانات گذشته ، جای اینکه بشینم طبق برنامه به تحصیل علم مشغول بشم و روزانه ورزش کنم ، نشستم و با اعضا و جوارحم ور میرم و اعتراف می کنم که تو این مدت هیچ فعل مثبتی انجام ندادم.

دقیقا روز قبل از شروع ماه رمضون تصمیم گرفتم برم چندتا بازی کامپیوتری بگیرم و اوقات گرسنگی و تشنگیمو به بازی بگذرونم. برای یافتن فروشگاه مورد نظر یا باید می رفتم راسته ی انقلاب یا یه مسیر طولانی رو طی می کرذم تا به یه پاساژ در حوالی خونه امون برسم. دیدم هوا گرمه و تصمیم گرفتم روزی دیگر با دوستی برم خیابون انقلاب و شال و کلاه کردم به قصد رفتن به پاساژ.

می دونین ، اون روز سه هفته بود که دست به محاسنم نزده و چهره ی خوفناکی پیدا کرده بودم. البته شاید شما یاد برخی دوستان در بعضی ارگان ها بیفتید ولی من بیشتر شبیه بن لادن و ملاعمر و طالبان میشم. تازه بابام میگه نزن ، ریشت اندازه مختار بشه. البته خودم هم بدم نمی اومد ولی بس که دچار خارش شدم قید مختار و ملاعمرو زدم. یادم میاد اوایل دانشگاه که جمعیت نسوان رو به هیچ می گرفتم ، دو ماه ریشمو نزدم و واقعا حس ترس و انزجارو در چهره ی دخترکان مشاهده می نمودم.

داشتم می گفتم. عازم سفر شدم و در راه مردمانی رو می دیدم که با مشاهده ی من پا به فرار میذاشتن. به هرطریق با کلی پیاده روی به پاساژ مورد نظر رسیدم و از یکی دوتا مغازه پرسیدم و گفتن ما نداریم. نمی دونم ، شاید هم از من ترسیدن. به هر روی یکی از مغازه ها گفت دارم ولی باید رایت کنم. گفتم سگ خورد ، این همه راه اومدم. بعد ناخودآگاه یاد خواهر کوچیکم افتادم که به جی تی ای علاقه داره و در اوان کودکی بازیایی مثل سان آندریاس و مافیا رو تجربه کرده و از اینکه با اتومبیل ملتو زیر بگیره لذت می بره. گفتم جی تی ای آی وی رو هم داری؟ گفت نه.

یه پسر بچه ی عینکی و فوفولی با مادرش تو مغازه بود و نمی دونم چه فکری کرده بود و اینکه آیا من شبیه پدر خدابیامرزش بودم یا چیز دیگه ای ، برگشت بهم گفت:«من دارم. ۱۶ گیگه.» خواستم بگم خب حالا که چی؟ چیکارت کنم حالا؟ اما نگفتم. فروشنده هم که دید من نشئه ی بازی ام گفت که نسخه جدیدترشو داره و گفتم بزن.

حدود یه ساعتی تو خیابون چرخ زدم تا رایت بازیا تموم بشه. راستشو بخواین من ظرف این چندسال دچار مشکلات روانی عدیده ای شدم و یکی از این مسائل اینه که فکر می کنم هیچ دختر زیبارویی تو دنیا وجود نداره که به دلم بشینه. وقتی تو خیابون گذری به چهره ی نوامیس مردم می نگریستم این حس در من تقویت شد.

بازیا رو گرفتم و قصد بازگشت کردم. هدف این بود که از یه مسیر دیگه برگردم و یه مقدار بیشتر پیاده روی کنم. در حال قدم زدن بودم که رسیدم به ساختمون عظیم مجتمع فنی. نگاهی به ساختمون شیشه ای انداختم و به این فکر کردم که آیا بعد از ماه رمضون توی کلاساش ثبت نام کنم یا که نه ، خودم بشینم تو خونه یاد بگیرم؟ در همین احوال بودم که دوتا دختر از در مجتمع اومدن بیرون.

یکیشون که پشتش به من بود ، موهای بلوندی داشت و از پوست روشنی بهره می برد. قدش دو برابر بود و وزنش سه برابر. از دیگر مشکلات روانی که بهش مبتلا شدم اینه که وقتی چهره ی دختر جوونی رو نمی بینم ، دلم میخوادش. دوست داشتم همونجا چشامو ببندم و دستشو بگیرم اما مطمئن بودم که وی دوست نداره همچین کاری بکنم. و من هم با کوله باری از عقده و بیماری و غصه به منزل بازگشتم و از معبود خواستم که حالمو زیبا کنه.

آه …

دیدگاهی بنویسید


اگر روزی رسد دستم به دامانت…

سلام خسوفکم!

نمی دونم از پدر و مادرم باید گله کنم یا خودم یا خدا.  نمی دونم دقیقا مقصر کیه که من دچار این وضعیت شدم. وضعیتی که بیسش رو اصل عاشق پیشگی استواره. یاد گرفتم و عادت کردم که همیشه کسی یا چیزی رو دوست داشته باشم و بسته به ارزشش ، میزان درجه ی عشق هم تغییر می کنه.

آره خسوف عزیز! من دوره ی سختی رو گذروندم. البته بسته به اینکه تعریفت از سختی چی باشه. به نظر خودم که سخت گذشته. اذیت شدم. الان هم دارم اذیت میشم. هدف دارم ولی انگیزه ندارم. مغزم مثل ساعت کار می کنه ولی حوصله ندارم. تو این حالت برای اینکه آروم بشم و بهترین روزای عمرمو از دست ندم چیکار باید بکنم؟ معتاد بشم یا دختربازی کنم؟ هان خسوفی؟

راهی که من انتخاب کردم رفتن به سمت معبوده. می دونی ، من از عشق زمینی به عشق خدایی رسیدم. یه روزی اومد که هیچ کس و هیچ چیزی مایه ی تسلام نمی شد. نیمچه اعتقادی به دینم داشتم ولی نه به قدری که طوفان هم نتونه تکونش بده. نماز می خوندم اما یکی درمیون. روزه می گرفتم ولی از حسب وظیفه. اما روزی رسید که تکیه گاهی جز نماز نداشتم. نماز خوندم و گریه کردم و آروم شدم.

خسوف خوبم!

یه زمانی تو نت می گشتم دنبال طریقه ی خوندن نمازای مختلف. من از وقتی که کوله پشتی پخش می شد با شب لیله الرغائب آشنا بودم ولی اعتقادی به این شب ها و دعا و آرزو نداشتم. رفتم نمازشو یاد گرفتم و خوندم. فکر کنم خوندنش حدود یه ساعتی طول کشید و زانوهام بس که ایستاده بودم ناخودآگاه خم می شدن. نماز شب می خوندم و وقت قنوتش اشکی بود که از چشمام سرازیر می شد.

خسوف جونم ، خدمتت عرض کنم که امسال هم میخوام روزه بگیرم. نه بخاطر اینکه خدا رو دوست دارم. نه بدلیل اینکه حاجت دارم و نه از سر تکلیف. روزه می گیرم چون آروم میشم. واسه اینکه اگه نگیرم افسردگی چیره میشه و کم میارم. خسوف نازنین ، تو این روزای بی عشق ، عاشق خدا شدم و اتفاقاتی رخ داده که موجب شده احساس نظرکردگی بکنم. کما اینکه شاید نظرکرده باشم. می دونی ، من هفت سال مرادم و پدر مادرم منو با کلی دعا و نذر و خواب و این مسائل از خدا گرفتن. اما من کمی یاغی شدم و عشق خدا رو پس زدم تا اینکه به این روز افتادم ولی برمی گردم. خسوفم! من عاشق خدام و خدا هم عاشق منه! شاید…

خسوف نامهربونم! باز برات دو بیت شعر گفتم. با اینکه شاید وزن و آهنگ درستی نداشته باشه اما پر از احساساتمه.

از ابتدا تا آخرش ، خسوف داره هر شبم

بالین سرد و یخ زده ام،آتیش می گیره از تبم

بیمارم و دلتنگ ماه ، کارم شده نگاه و آه

با این همه نمیشه ترک،ذکر خداوند از لبم

دیدگاهی بنویسید


از توکیو با عشق

طفیل که بودیم و هنوز تکنولوژی به قدر الان پیشرفت نکرده بود و تنها سرگرمی ما نقاشی کشیدن رو دیوار غار بود ، یکی از علایق اکثریت بچه ها این بود که برن کلوپ برقصن! البته با دسته های پلی استیشن می رقصیدن. خلاصه ، بعضی از خویشاوندان ما در شهری زندگی می کردن و می کنن که مردمش به  مداری شهره اند. حتی رو پیرهن تیم فوتبال سقوط کرده اشون هم دست از این مداری برنمی داشتن.

با همسن و سال های فامیل می رفتیم و وینینگ الون و درایور و تیکن می زدیم. بازی اولی و دومی زیاد مشکل نداشتن اما هماره برای تیکن مصیبت داشتیم. اولا باید شصت تا دکمه رو با هم می زدی تا مثلا بروسلی بگه هودا ! و یه آبدولی چاگی(؟) بزنه تو چونه ی حریف. البته کاراکتر مورد علاقه ی من یه پیرمرد میگساری بود که علیل بود و نمی تونست از رو زمین پاشه. دهن همه رو سرویس می کردم با این پیریه. داشتم می گفتم ، فشردن همزمان این همه دکمه هنر و فنون خاصی می طلبید که مغز ما از این توانایی فارغ بود.

مشکل دوم این بود که صاحب کافه برحسب رگِ مداریش ، می گفت تو بازی تیکن نباید زن بردارین. حالا انگار بچه های هشت نه ساله با دیدن پر و پاچه ی اون زن ژاپنیه محت*م می شدن. والا. همین الانشم منو تحریک نمی کنه. البته تو پراتنز بگم که کلا آدم تحریک ناپذیری هستم. هرچند من از یه کاراکتر زنی که اسمش نینا بود خوشم اومده بود و یک دل نه هزار دل عاشقش شده بودم. موهای بلوند و دمب اسبی داشت و لباس دو تیکه تیره و تنگ می پوشید و همیشه ی خدا هم اخمالو بود. آرزو به دل موندیم این خانوم بخنده. گفتیم یه کادویی ، گردنبندی ادکلنی چیزی براش بخریم ولی کسی جرأت نمی کرد بره بهش بده. چون اونقدر خوف بود که طرف از ترس مجبور بود همونجا خالی خالی بهش بده.

بعدا که دستگاه وارد هر خونه ای شد و جوگرفتگی ما فروکش کرد دیگه نمی رفتیم کلوپ. تو منازل همدیگه میشستیم به بازی و ما پسرا ته دیگ وینیگ الونو درآورده بودیم. دخترا هم برخلاف ذاتشون علاقه ی مفرطی به تیکن داشتن و ما هم واسه اینکه غمین نباشن هر از چندگاهی سی دی داخل دستگاه رو عوض می کردیم و تیکن میذاشتیم. نکته روانشناسی و فرویدی کار این بود که هم دخترا به کاراکترهای زن علاقه مند بودن و هم ما. یعنی شخصیتای مرد بازی نقش هویجو داشتن و صدای جیغو ویقی بود که تلویزیون به هوا برمی خاست. به عقیده ی نگارنده ، بهتره خدا ترتیبی بده که کلا نسل مذکر منقرض بشه و اینطوری همه راضی هستن و میشه گفت گور بابای ناراضی.

به هرحال اون دوران گذشت و ما هیچ گاه جرأت نکردیم واسه دلمون هم که شده یه بار نینا خانومو برداریم و هروقت هم که رقیبمون می شد فقط وایمیستادیم کتک می خوردیم. و معنای عاشقی رو این ژاپنیای کافر چه خوب بهمون آموختند. آه …

دیدگاهی بنویسید


شاد زدگی

– : خواننده مورد علاقه ات کیه ؟

– : اشکین دو صفر نود و هشت

دیدگاهی بنویسید


یه درخت تن سیاه سربلند

روزی روزگاری در وسط دشتی سرسبز ، درختی تک و تنها زندگی می کرد. دور و اطراف درخت غیر از بوته و علف ، گیاه دیگری نمی زیست و بنابراین درخت بیچاره احساس دلتنگی و غربت و غم فراق و رنج هجری کشیده ام که مپرس می کرد. همیشه با خودش فکر می کرد که چی می شد خدا یه حرکتی می زد و یه حالی به ما می داد؟ وضعیت بر همین منوال گذشت تا درخت صدساله شد. احساس یأس بر او کاملا چیرگی یافته بود و شب روز دعا می کرد که یا این وضعیت تغییر کنه یا از زندگی ساقط بشه. اما خب ، درختا که دست و پا ندارن بتونن خودشونو بکشن و حتی زبون هم ندارن گاز بگیرن قطعش کنن خفه شن بمیرن.

روزی از روزها که درخت مشغول چرت بعدازظهرش بود یکی با صدای “رسایی” گفت: «برخیز ای درخت کهنسال!» درخت از عمق این صدا گرخید و چشماشو باز کرد و نگاش به یه موجود فرشته مانندی افتاد. با ترس و لرز گفت: «بابا کی هستی تو ، سر ظهری منو از خواب پروندی؟ یعنی ما نمی تونیم بعد صد سال عمر چند دقیقه راحت چرت بزنیم؟»  فرشته گفت: «خواب بودی؟» درخت جواب داد: « پـَ نـه پـَ ، داشتم چشم بسته می شا*یدم.» فرشته گفت:« خموش! من فرشته ی خدا میکاییل هستم و برات پیامی دارم.» درخت گفت: «میکاییل؟ والا تا جایی که ما خبر داریم خدا واسه این کارا جبرئیلو میفرستاد.» فرشته پاسخ درداد: «این فضولیا به تو نیومده» درخت گفت: «لااقل جبرئیلو نفرستاده حداقل یه حوری ای چیزی آخه» فرشته گفت: «ساکت شو تا ساکتت نکردم. اگه نمیخوای برم اصلا.» درخت گفت: « نه نه غلط کردم، شیره خوردم.» – : « خیلی خب. بعد از اینکه تو شب و روز دعا کردی و ضجه موره نمودی ، با اینکه به صلاحت نیست اما خدا سه تا راه حل پیش پات گذاشته تا یکیشو انتخاب کنی. اولیش اینه که همینطوری که هستی بمونی و هی نق نزنی. دومیش اینه که خدا یه زبون برزخی بهت بده تا بتونی با همه موجودات به زبون خودشون حرف بزنی. و سومیش اینه که یه عده آفت و ملخ و مورچه های گوشت خوار بریزن سرت و همه جاتو بخورن.»

درخت دقایقی اندیشید هرچند نیازی هم به اندیشه نبود و هر خری متوجه می شد که کدومو باید انتخاب کنه. بالاخره گفت: «میکی جون همین دومی رو مرحمت کنه قربون دستت.» فرشته گفت: «اوکی ، پس زین به بعد تو قادری با تمامی موجودات زنده ی عالم سخن کنی. فقط صبر کن من برم بعد.» و زین گونه بود که در غم غربت شکیب نیست.

درخت در تنه ی خودش نمی گنجید و از اینکه خدا بهش حال داده خیلی خوشحال بود. حتی به قدری دُز شادیش زد بالا که یهو میوه داد و از اونجایی که درختِ میوه نبود به یاد حضرت مریم افتاد و های های گریست. اما بعد از مدتی متوجه شد که یه جای کار می لنگه و گویا یک چیزی سر جای خودش نیست. او متوجه شده بود که خودش می تونه به زبون سایر موجودات حرف بزنه ولی اونا که نمی تونن به زبون درختا حرف بزنن. و فهمید که علاوه بر زبون برزخی به گوش برزخی هم نیاز داشته و از اونجایی که درخت بی سواد بود و مهندس نشده بود ، همون اول متوجه این جزئیات نشده و در نتیجه حالا ری*ه بود به خودش.

صد سال به همین ترتیب گذشت. یک روز درخت داشت به علفی می گفت: « آره ، یادمه زمان ما زمستون و تابستون برف و بوران بود. نه مثل الان که کلی اس*رم می ریزن رو ابرا بلکم چارتا قطره بارون ازشون دربیاد. یادش بخیر دورانی بود. ببینم تو نمیخوای چیزی بگی؟ همه اش من حرف بزنم؟ بابا یه حرفی ، حرکتی ، قری ، فری. عجبا. میکی جان خدا بگم چیت نکنه. خب قبل از اینکه پیامو بیاری یه چک می کردی ببینی چیزی یادت رفته ، نرفته ، چیزی جا گذاشتی نذاشتی. هیییییییییییییییییییییییییییییییییی …

در همین احوالات بود که صدایی به گوشش رسید. صدا دور بود و نامفهوم. اولش فکر کرد میکاییله. ولی وقتی صاحب صدا نزدیکتر شد یه آواز آشنا به گوشش خورد: « یه درخت خشک و بی برگ میون کویر داغ ، توی ته مونده ی ذهنش نقش پررنگ یه باغ ، شاخه ی سبز خیالش سر به آسمون کشید ، … سبز خیالش سر به آسمون … ای بابا ، بقیه اش یادم نمیاد.» طرف درهمین حال بود که از کنار درخت رد شد. درخت هم با خوشحالی از اینکه بالاخره زبون یکیو میفهمه با وجد فریاد زد: « ببینم آقا ، شما حبیبی؟» مرد گفت:« نه ، طبیبم. هار هار هار …» درخت از بی بند و باری مرد کمی ناراحت شد ولی نمی خواست این موقعیتو از دست بده. گفت: « حاجی تو زبون منو می فهمی؟» مرد گفت:« معلومه که می فهمم. فقط نمی دونم این صدا از کجا داره میاد.» -: « بابا منم دیگه. همین درخت گنده ی کنارت.» مرد که انسان فرهیخته و روشنفکری بود و البته کمی هم به مقدار زیاد اسکیزوفرنی داشت ، گفت: « اِ ، درخت جان خوبی؟ ببخشید نشناختما.» – : « خدا ببخشه. حالا اگه عجله نداری بشین چند دقیقه دور هم چایی بخوریم. تازه دمه.» و مرد که خسته بود قبول کرد.

درخت داستان زندگیشو و ماجرای میکاییلو واسه مرد شرح داد. مرد گفت: «حالا میخوای چیکار کنی؟» درخت گفت: «میخوام خودمو بکشم. فقط نیاز به یه قاتل دارم.» مرد گفت: «خب من پایه ام. چیکار باس بکنم؟» -: «نمی دونم. اگه تبر داری با تبر. اره هم جواب میده.» -: « ولی من نه تبر دارم نه اره. میخوای آتیشت بزنم؟» – : « اگه این کارو بکنی که لطف کردی.» و مرد شروع به جمع آوری خس و خاشاک کرد و اطراف درخت ریخت.

نزدیک غروب بود و تلی از خاشاک اطراف درخت جمع شده بود. مرد فندک سوسمارنشانشو از جیبش درآورد و چندبار فندک زد. فندک جرقه می زد ولی روشن نمی شد. گویی اینکه گازش تموم شده بود. درخت گفت: « چیکار کنیم حالا؟ گاز نداری پرش کنیم؟» مرد گفت: «گاز که نه ولی گلاب به روت یه چیز دیگه دارم منتها بلد نیستم پرش کنم. گوش کن. من الان دیرمه. میرم یه روز دیگه میام کارو تموم می کنیم. باشه؟» درخت که چاره ای نمی دید گفت: « باشه حله. فقط زود برگرد دیگه.» و مرد رفت و درخت دوباره تنها شد.

پنج سال گذشت و هیچ خبری نبود. درخت ، پیر و فرتوت شده بود و از زندگی نکبت بارش ناراضی. اما ناگهان میکاییل بر او وارد شد و گفت پیام جدیدی واسه اش داره. درخت هم که پیر خرفت شده بود گفت: «میکی جان ، من این همه سال خیلی فکر کردم. یه سوالی واسه ام پیش اومده. سوال اینه که جبرئیل که فرشته ی وحیه.  اسرافیل هم منتظر نشسته قیامت بشه تو صور بدمه. بعد اونوقت تو چیکاره حسنی؟» فرشته گفت: «حالا وقت این نیست که شرح وظایفمو برات بگم. ببین چی میگم. خدا گفته که تو نیاز به یه همدم داری. یکی که وقتی خسته و کوفته میای خونه بهت بگه پاشو بریم خرید. یکی که هروقت بهت نیاز داره کنارش باشی و هرشب که بهش احتیاج پیدا می کنی بهونه بیاره و بگه فلانم و بیسار. حالا منم این بذرو آوردم تا کنارت بکارم و یه مونس برات دربیاد.» درخت گفت: «این زوجه ی من چند سال دیگه آماده میشه اونوقت؟» – : « حدودا بیست سال دیگه. البته می دونم ، فاصله سنیتون زیاده ولی خب ، کاچی به از هیچی. بعدش تو که دویست سال صبر کردی ، این چند سال هم روش.»

فرشته وقتی سکوت سفیه اندر عاقل درختو دید ، بی هیچ حرفی راهشو کشید و رفت. وقتی به عرش رسید انگار که مطلبی یادش افتاده باشه به خودش گفت: « اِ اِ اِ … دیدی چی شد؟ یادم رفت بهش بگم دیگه نمی تونه حرف بزنه. حالا ولش کن خودش می فهمه دیگه حال ندارم این همه راهو برگردم. این براق فلان فلان شده هم نمی دونم کجاست. کل کارامون لنگ مونده.»

ده سال گذشت و درخت همون چند روز اول فهمیده بود که نمی تونه حرف بزنه و این رو هم می دونست که خدا گر ز حکمت ببندد دری ، ز رحمت گشاید در دیگری. بذری که فرشته کاشته بود به نهالی جوان و شاداب تبدیل شده بود اما هنوز واسه بعضی کارا زود بود. هر روز صبح که درخت پیر از خواب برمی خواست به اندام رعنا و خوش استیل نهال خیره می شد و از انحناهای موزون بدنش لذت می برد. در یکی از همین روزهای بهاری و دل انگیز ، صدای خنده ی دو آدم فضای دشتو پر کرد و صدا کم کم به درختا نزدیک شدن. درخت به چهره ی زوج جوان نگریست و قیافه ی مرد رو شناخت. بله ، همون حبیب بود و فقط موهاش کمی جوگندمی شده بود. مرد وقتی از کنار درخت گذشت یاد دوران قدیم افتاد و فندکو درآورد و هرچه درخت فریاد برآورد که «الاغ ، نکن» نشنید و همراه همسرش به تماشای جزغاله شدن درخت نشستن. فوقع مالاوقع. پس شد آنچه نباید می شد.

نتیجه گیری غیراخلاقی: به مشیئت خدا اعتراض نکنین و هی آرزوهای بیخود نداشته باشین. چون میگن هرکی که زیاد دعا کنه و مقرب تر باشه ، از جام بلا بیشتر بهش میدن بخوره.

دیدگاهی بنویسید